28 November 2007

جزیره زندگی

از قایق پیاده شدیم. به اطراف نگاه کردم. یک تکه خشکی به اندازه یک زمین فوتبال، وسط تالاب شادگان با نیزارهایی که اطراف این جزیره کوچک را پر کرده بودند. سطح جزیره را علف ها و خرده نی های شکسته پوشانده بودند. تمام وسایل فیلمبرداری را از قایق بیرون آوردیم و مرد ماهیگیری که ما را آنجا آورده بود، خداحافظی کرد و رفت. من و تصویربردار و دستیارش در این جزیره کوچک تنها ماندیم. البته باید اعتراف کنم صدتایی پرنده و قورباغه و جانوران دیگر هم در جزیره و نی های اطرافش پرسه می زدند! اما این احساس تنهایی وقتی واقعیت عینی پیدا کرد که تصویربردار و دستیارش به سوی دیگر جزیره رفتند و در سکوت کامل کمین کردند تا بتوانند از پرنده ها تصویربرداری کنند. من در سوی دیگر جزیره واقعاً تنها ماندم و از دور فعالیت آنها را تماشا و صدای قورباغه ها و پرنده ها را گوش می کردم.
یک لحظه حس عجیبی پیدا کردم. فکرکردم اگر این مرد ماهیگیر دنبال ما نیاید چه می شود؟ کسی دنبال ما می آید؟ تا کی زنده می مانیم؟ شاید هم از تنهایی بمیریم!
غروب شده بود. ما خسته از تصویربرداری و ضبط صدا کنارهم نشسته بودیم. از دور صدای قایقی به گوش می رسید. مطمئن بودم، مرد ماهیگیر است.
قایق که نزدیک شد مرد ماهیگیر با لبخند به ما دست تکان داد. قایق را بست و به خشکی آمد تا وسایلمان را بار قایق کنیم. کنار من ایستاده بود و به جزیره نگاه می کرد. با حسرت فراوان به آهستگی با لهجه عربی گفت: من اینجا به دنیا آمدم! ... ما همه اینجا زندگی می کردیم تمام اهالی روستا در همین یک تکه زمین. خانه هایمان از نی و حصیر بود. همه ی خانه ها کنار همدیگر بودند و انگار تمام اهالی ده یک خانواده بزرگ بودند. هر خانه هم فقط یک اتاق داشت... عجب دورانی بود چه روزهای خوشی بود!
من با تعجب پرسیدم: یعنی شما جایی نمی رفتید؟ گفت: نه ... ما همه اینجا زندگی می کردیم. هر کس هم ماهی می گرفت غذای آن روزش بود. اضافه اش را هم به همسایه اش می داد. کسی برای پول، ماهیگیری نمی کرد. چون ما چیزی لازم نداشتیم. اصلاً دنیای ما همین جزیره بود. با نی ها و حیواناتش. همین جا هم، بازی می کردیم.
- مدرسه چی؟ مدرسه نمی رفتید؟
- چرا ... معلم از آن طرف آب ها با قایق می آمد. به ما درس می داد می رفت آن طرف آبها.
- حالا چرا اینجا حتی یک خانه هم نمانده؟
- نمی دونم ... همین طور جوان ها خواستند بروند آن طرف آبها ببینند چه خبره! رفتند شهر. بعد هم کم کم مردم ده رفتند کنار جاده اصلی خانه ساختند. تا اینکه کسی اینجا نماند. باد و باران هم کپرها را خراب کرد. این نی ها بقایای خانه های قدیمی روستا است! وقتی از جزیره خارج شدیم مجبور بودیم برای خریدن چیزهایی مثل پنکه و تلویزیون و لامپ این جور چیزها پول بدیم. بعد شروع کردیم به ماهی فروشی. آلان هم خرج مان در نمی آید مگر می توان با ماهیگیری یک خانواده را چرخاند. من دوتا بچه دارم اما پدرم هفت تا بچه داشت. چه روزهای خوبی بود کسی نگران چیزی نبود. کسی برای خریدن چیزی پول لازم نداشت. تمام همسایه ها باهم خوب بودند. عجب زندگی داشتیم!!!


پانوشت: مدتی در نوشتن کم کار بودم. اما سعی می کنم از این به بعد یک روز در میان، مطلبی بنویسم.

11 November 2007

داستان مرد سفید تفنگچی کودن

وقتی به سمت غرب می روی به سرزمین سرخ پوست ها می رسی! جایی که مردان سرخ پوست بر اسب های بدون زین صداهای جیغ مانندی از خود در می آورند و برای شکار کردن تمرین می کنند.
روزی یکی از آنها کمانش را بیرون آورد و به دیگری گفت: نشسته بر اسب کهر، من می خواهم این کمان را به تو هدیه بدهم.
نسشته بر اسب کهر گفت: غرش طوفان پاییزی، من خودم کمان خوبی دارم به این کمان نیازی ندارم.
غرش طوفان پاییزی گفت: صاحب سگ چلاق سفید می گوید کمان تو کهنه شده و بزودی زهش پاره خواهد شد پس غرش طوفان پاییزی تصمیم گرفته است کمانی جوان به نشسته بر اسب کهر هدیه دهد. چون نشسته بر اسب کهر دوست خوبی برای غرش طوفان پاییزی بوده وخواهد بود.
نشسته بر اسب کهر گفت: صاحب سگ چلاق سفید، مرد عاقلی است و فکر می کنم درست می گوید پس نشسته بر اسب کهر این کمان را می پذیرد تا دوستی غرش طوفان پاییزی و نشسته بر اسب کهر همچنان پایدار باشد.
آن دو در دشت تاختند تا این اتفاق خوب را جشن بگیرند. اما صاحب سگ چلاق سفید که بر تپه ای نشسته بود و این منظره را می دید بسیار خوشحال شد و به یاد خاطره ای افتاد و با خود گفت: چه خوب که مردان سرخ پوست مانند سفید پوستان کودن نیستند!
چون سالها پیش مرد سفیدپوستی که مانند تمام سفید پوستان به خودش و اسبش تفنگ و فشنگ بسته بود و تمام شجاعتش همین بود و بس، در این دشت به صاحب سگ سفید چلاق برخورد و گفت: هی پیرمرد اسمت چیه؟
صاحب سگ سفید چلاق گفت: صاحب سگ سفید چلاق!
سفید پوست خندید و گفت: ا... چه باحال ...خب سگت کو؟
پیرمرد: چیزی نگفت!
سفید پوست که به دنبال طلا تا اینجا آمده بود گفت: ای پیرمرد تو می دونی از این سنگهای زرد براق که کمی هم ...
پیرمرد سریع پاسخ داد: بله، از رودخانه سفید خروشان بگذر تپه های خرس سیاه را که کنار رودسفید خروشان هستند رد کن پس به کوه سفیدی که افسانه های بسیاربرایش گفته اند می رسی آنجا شاید طلا پیدا کنی!
سفید پوست لبخند زد و گفت: تو نمی دونی اسم اون کوه چیه؟
پیرمرد سرخ پوست با تعجب او را نگاه کرد و با عصبانیت گفت: نه!!
سفید پوست بر اسبش زد و به سرعت راه افتاد درحالیکه دور می شد گفت: توخیلی باهوشی پیرمرد و خندید!
پیرمرد با عصبانیت و آرام گفت: صاحب سگ سفید چلاق باهوش نیست تو خیلی خنگی مرد سفید تفنگچی کودن
مرد سفید تفنگچی کودن از رود و تپه گذشت و حتی به کوه هم رسید و از آن هم گذشت و رفت و رفت تا بالاخره از گرسنگی مرد و هرگز طلا پیدا نکرد و هرگز نفهمید که نام آن کوه، کوه سفیدی که افسانه های بسیاری برایش گفته اند، بود!!!!

نتیجه اخلاقی: سرخ پوست ها راست می گفتند؛ زندگی را نباید زیاد سخت گرفت!!

08 November 2007

واقعی دروغ گفتن!

به بهانه ی نمایش فیلم مستند یا داستانی مرگ یک رییس جمهور اثر گابریل رنج از شبکه یک.
اولین موضوعی که درباره ی این فیلم باید روشن شود مستند یا داستانی بودن آن است. این فیلم کاملاً ساختار مستند دارد اما درحقیقت فیلم مستند نیست. چرا که درباره ی حادثه ترور جرج دبلیو بوش، رییس جمهور فعلی آمریکا است. حادثه ای که هیچ وقت اتفاق نیافتاده است!!!
در طول فیلم تصاویر مستند بسیاری از سفر بوش به شیکاگو نمایش داده می شود. با افراد زیادی که سمت های دولتی و امنیتی دارند مصاحبه می شود. تظاهرات کنندگان و مضنونین حادثه در مقابل دوربین صحبت می کنند. قسمتهایی از سخنرانی بوش پخش می شود. کانالهای مختلف تلویزیونی لحظه به لحظه این ماجرا را گزارش می دهند. اما همه ی اینها هجوی از ترکیب تصاویر مستند و ساختگی است!!!
شاید هیچ کسی مثل کارگردان انگلیسی این فیلم، گابریل رنج نمی توانست به این خوبی به خطرناک بودن تصاویر بازسازی شده در یک ساختار مستند تاکید کند. اما هدف رنج از ساختن این فیلم یک پیام ساده بوده است. اینکه تروریسم و خشونت جهانی از خود آمریکا منشا گرفته است!
اما چرا رنج برای انتقال این پیام از یک ساختار کاملاً مستند استفاده کرده است؟ شاید او بدین وسیله پیام خود را اثر گذارتر کرده است. ولی باوجود نوشته ی انتهایی فیلم در مورد غیر واقعی بودن فیلم و شخصیت های آن آیا رنج بیننده خود را در طول نمایش فیلم فریب نداده است؟ مصاحبه هایی که با دقت زیادی تلاش شده اند واقعی به نظر برسند و استفاده از اسامی افراد واقعی و زیرنویس پست های واقعی آنها و حتی مشابهت چهره بازیگران با افراد واقعی همه و همه بیننده را در یک فضای ابهام در مرز واقعیت و خیال نگه می دارد و این با آنچه که تعلیق سینمایی گفته می شود متفاوت است. زیرا در تعلیق سینمایی شما با پیش فرض داستانی یا خیالی بودن فیلم روبرو هستید با این وجود استادان بزرگی مانند هیچکاک فضای اضطراب، ترس و هیجان را برای بیننده خود به وجود می آورند. گاهی نیز نوشته ای در ابتدای فیلم از واقعی بودن داستان خبر می دهد اما در طول فیلم زمانی که مثلاً یکی از شخصیت ها به ضرب گلوله ای کشته می شود شما باور دارید که این یک بازی هنرمندانه است و مطمئناً هیچ بازیگری کشته نشده است!
در فیلم مرگ یک رییس جمهور همه چیز فرق دارد چراکه وقتی بیننده تیر خوردن جرج بوش را می بیند هنوز مطمئن نیست چه اتفاقی افتاده است. شاید واقعاً جرج بوش چند روز قبل از این فیلم ترور شده است و او خبر ندارد یا اینکه مدتها قبل ترور نافرجامی انجام شده است و این خبر مخفی نگه داشته شده است.
شاید گروهی بر این باور باشند که این فیلم، مستندی است درباره ی آینده و اتفاقاتی که احتمال دارد به وقوع بپیوندد. اما اگر در طول هشت سال ریاست جمهوری بوش، این ترور اتفاق نیافتد اسم این فیلم را چه می توان گذاشت؟ به خصوص که زمان این اتفاق یعنی اکتبر 2007 در ابتدای فیلم زیر نویس می شود!
وجه استنادی این فیلم به فضای موجود درسیاست های دولت آمریکا بازمی گردد. یعنی اینکه رنج می خواهد با بازسازی اتفاقی که رخ نداده است به ریشه یابی اتفاقات گذشته بپردازد. اما چرا او جرات مستندسازی درباره اتفاقات گذشته و انتقال مستقیم پیام مورد نظر خود را ندارد؟ بنابراین به راحتی در انتهای فیلم می توان تمام پیام آن را سخن شخصی کارگردان دانست که شاید اصلاً پایه و اساسی نداشته باشد!
متاسفانه این پیام مخدوش که در مرز واقعیت و خیال آواره مانده است اتفاقاً پیام بسیار مهمی هم هست. رییس جمهور آمریکا به سختی از جمع تظاهرات کنندگان خشمگین آمریکایی عبور می کند و در سخنرانی که مربوط به تجارت داخلی آمریکا و درجمع تجار شیکاگو برگزار می شود، دشمنان خارجی آمریکا را تهدید می کند و کره شمالی را خطر بزرگی برای آمریکا عنوان می کند. او نگران منافع هم پیمانانش نیز هست. با وجود تدابیر شدید امنیتی به راحتی توسط یک شهروند آمریکایی که سابقه ی خوبی هم دارد، ترور می شود. اما یک مسلمان سوری مضنون اصلی می شود و با وجود مدارک ناقص، محکوم به همدستی با گروه القاعده و ترور رییس جمهور آمریکا می شود. دیک چینی معاون رییس جمهور بعد از مرگ بوش تلاش می کند با فرصت به وجود آمده سوریه را متهم به توطئه در ترور رییس جمهور آمریکا بکند. مقامات امنیتی مطمئن هستند که اطلاعات مهمی درمورد سفر رییس جمهور در اختیار یکی از مخالفین حاضر در تظاهرات که آمریکایی بد سابقه ای هم هست قرار گرفته و او اطلاعات را به تروریست اصلی داده است. اما کسی به دنبال پیدا کردن این شکاف امنیتی نیست و همه چیز به آینده موکول می شود. با همه ی شخصیت های اصلی فیلم مصاحبه می شود به جز جمال ذکری مسلمان بی گناه محکوم شده در این حادثه!
گفتگوها بسیارهوشمندانه طراحی شده اند. بطوریکه مانند یک فیلم مستند واقعی بیننده باید از قرار دادن تمام آنها درکنار یکدیگر پازل فیلم را تکمیل کند. گاهی تصاویر واقعی از تظاهرات های ضد بوش در فیلم با مهارت کنارتصاویر بازسازی شده قرار گرفته اند و این تصاویر بازسازی شده همه با دوربین روی دست و به شیوه خبری فیلمبرداری شده اند. گاهی چنان چیره دستی در دکوپاژ این تصاویر بازسازی شده وجود دارد که نمی توان آنها را از تصاویر واقعی تمییز داد. همه تصایر بصورت لانگ شات و پلان های طولانی بدون برش، تعداد زیاد بازیگر، نورپردازی طبیعی، صداها و افکت های واقعی بازسازی شده اند. زیبا ترین قسمت فیلم سکانس مستند حرکت بوش به سمت لیموزین ریاست جمهوری است که انتهای آن بسیار استادانه به ترور بوش ختم می شود. صدای چند گلوله به گوش می رسد و بوش خم می شود صحنه های بعدی یک بازسازی زیبا از درهم ریختگی ، وحشت و هیجان نیروهای امنیتی و مردم حاضر در صحنه است. البته شنیدن صدای گلوله ها از فاصله دور و بین همهمه ی جمعیت امکان ندارد اما حتی در یک فیلم مستند واقعی نیز ممکن است برای ایجاد هیجان از افکت صدای گلوله در این صحنه خاص استفاده شود!
پس از حادثه قسمتهایی از سخنان واقعی سخنگوی کاخ سفید و دیک چینی انتخاب شده اند که مرجعی ندارند و می توانند برای هر حادثه مشابهی استفاده شوند. مثلاً دیک چینی این حمله ی تروریستی را به شدت محکوم می کند اما این تصاویر قسمتهایی از اظهارات واقعی دیک چینی بعد از ترور رفیق حریری رییس جمهور سابق لبنان است!! کارگردان با هوشمندی برخی از حوادث را طوری بازسازی کرده است که بیننده متوجه بازسازی آنها بشود. مثلاً ورود نیروهای پلیس به خانه ی جمال ذکری بصورت سقوط ابزار خیاطی همسرش به زمین با نمایی نزدیک نمایش داده می شود. چرا که نشان دادن تصاویر مستند در این گونه حوادث این سئوال را برای بیننده به وجود می آورد که آیا دوربین از قبل در خانه جمال ذکری منتظر ورود نیروهای امنیتی بوده است؟!؟
لحن صحبت و حرکات دست و صورت بازیگران در هنگام مصاحبه بسیار طبیعی به نظر می رسند. حتی آنان گاهی هنگام صحبت تپق می زنند و مکث می کنند. در این مورد استثناهایی هم وجود دارد به عنوان مثال جوان سیاه پوستی که فرزند تروریست اصلی داستان است گویا معتاد بوده و درجنگ عراق هم حضور داشته است. او درهنگام مصاحبه با خاراندن شانه اش بی قراری روانی ناشی از جنگ و اعتیاد را به خوبی نشان می دهد اما این حرکت چندین بار تکرار می شود و مرز واقعیت را می پیماید. انتخاب لوکیشن های مصاحبه شوندگان نیز غیر واقعی بودن این گفتگوها را لو می دهد چرا که تمام این مصاحبه ها چه مربوط به مشاور رییس جمهور و چه همسر جمال ذکری در فضای مشابه و بک گراند تقریباً یکسان انجام می شود. عجیب است که نورپردازی آنها هم همه یک سبک دارند. درحالی که مصاحبه های یک فیلم مستند با توجه به شخص مصاحبه شونده فضاهای متفاوتی دارند مانند آنچه در فیلم بولینگ برای کلمباین ساخته مایکل مور رخ می دهد.
روند مصاحبه ها از منطق یک فیلم مستند پیروی می کند یعنی اینکه اظهارات مصاحبه شوندگان یک حادثه و دلایل آن را تکمیل می کند تا با کل نگری این گفتگو ها بیننده پیام فیلم را غیر مستقیم دریافت کند.
گابریل رنج با الهام گرفتن از فیلمهای مستند برای توضیح اتفاقات در مکان های مختلف از نماهای عمومی استفاده کرده است. یعنی وقتی می خواهد روند آزمایشات آثار بدست آمده در محل حادثه را بازگو کند نمای عمومی سالن این آزمایشگاه ها را نشان می دهد نه اینکه مانند فیلم های داستانی شخصیت مورد نظر را در حال آزمایش کردن و گفتگو با همکاران خود نشان دهد.
استفاده زیاد از عکس در این فیلم برای معرفی شخصیت ها و حوادث گذشته، یکی از موارد دیگری است که در ساختار مستندگونه فیلم سودمند است.
پیام زیبا و شنیدنی گابریل رنج در حاشیه ی ادای یک فیلم مستند گم می شود و بیننده همانطور که در پایان فیلم از غیر واقعی بودن آن باخبر می شود، پیام آن را نیز غیر واقعی می داند. گابریل رنج با استفاده از تصاویر مستند واقعی بین تصاویر بازسازی شده خود به تحریف واقعیت پرداخته است و پیام ارزشمند فیلم را تخریب می کند. او با این کار سبک خطرناکی را معرفی کرده است ؛ اینکه فیلمسازان می توانند مستند های غیر واقعی با تصاویر واقعی بسازند بنابراین اگر این سبک رواج بیابد ارزش و اعتبار فیلمهای مستند خدشه دار خواهد شد. این فیلم پس از نمایش درآمریکا متهم به تشویق تروریسم شد. اما کسی رنج را متهم به دروغگویی نکرد، چون ظاهراً واقعیتی در فیلم عنوان نشده است که مقیاس دروغ یا صدق نیاز باشد!!!!
چیزی که فیلم تهی از آن است گفتار متن یک فیلم مستند است! گابریل رنج به خوبی می دانسته است که اگر فقط یک جمله گفتار متن به فیلم اضافه بشود با دردسر بزرگی روبرو خواهد شد. زیرا او دیگر نمی توانست ادعا کند این یک فیلم داستانی است که بازیگران داستان آن را روایت می کنند. بکارگیری گفتار متن درحقیقت سخن سازنده فیلم محسوب می شد که فیلم را به یک مستند دروغین تبدیل می کرد. به همین دلیل با دیدن اولین پلان فیلم با ورود هواپیما ی رییس جمهور روایت اولین بازیگر را می شنویم نه سخنی از یک مستند ساز.

30 October 2007

واقعیت یک لیس یا لیسیدن واقعیت!

صحنه های سیاه و سفید از شکار فک توسط یک مرد اسکیمو روی پرده نمایش داده می شد. مرد اسکیمولاشه ی فک را با چاقویش تکه تکه کرد و سپس چاقویش را که آغشته به خون فک بود به دهان کشید و انگار از خوردن خونش لذت زیادی برد.
ابراهیم مختاری فیلم را نگه داشت و گفت: همین جاست، یکی از زیباترین پلان های فیلم نانوک شمالی اثر فلاهرتی.
وقتی حرفهایش تمام شد محمد تهامی نژاد گفت می خواهد موضوعی را در مورد لیس زدن چاقوی اسکیمو توضیح دهد. او خاطره ای را از برادران امیدوارتعریف کرد. برادر بزرگتر فاجعه ای را که در سفرشان به قطب پیش آمده بود برای تهامی نژاد نقل کرده بود. اینکه وقتی داشتند از همین نوع شکار فک فیلمبرداری می کردند متاسفانه سگ اسکیموها سه پایه دوربین را لیسیده بود. البته سه پایه دوربین فلزی بود و این لیسیدن منجر به بریدن لایه رویی زبان سگ شده بود! چاره ای نبود باید زبان سگ را که طبیعتاً در سرمای قطب به فلز چسبیده بود به هر روشی جدا می کردند!!!
تناقض پیش آمده بین حقیقت و واقعیت نمایش داده شده در یک فیلم مستند، آن هم یکی از شاهکارهای مستند جهان، مختاری را وادار کرد تا از این صحنه ی فیلم فلاهرتی به نوعی دفاع کند. اینکه شاید گرمای خون فک تازه کشته شده باعث شده است که چاقو به زبان اسکیمو نچسبد. اما خود او نیز معترف بود که پاسخ قاطعی در این مورد ندارد.
جالب است که بدانید این موضوع در کارگاه مستند بازسازی پیش آمد. یعنی موضوعی که امروزه آفت سینمای مستند ما شده است. اگر روزی فلاهرتی مجبور به بازسازی برخی از صحنه ها در فیلمهای مستند ش شده است و گاهی نیز این بازسازی ها با جزییات واقعی حوادث منطبق نیست شاید به دلیل کمبود امکانات آن دوره در ضبط تمام واقعیت های موجود بوده است. البته باید در نظر داشت که فیلمی مانند مرد آرانی فی نفسه یک مستند بازسازی شده است؛ چرا که به نمایش زندگی مردم جزیره ای در گذشته می پردازد.
اما موضوعی که به عنوان آفت سینمای مستند ایران ذکر شد. در حقیقت استفاده از صحنه های بازسازی شده بی شمار با دکوپاژ و میزانسن تعیین شده توسط کارگردان است. نسبت این بازسازی ها به پلانهای واقعی، در برخی از فیلمهای مستند ایرانی به قدری زیاد است که نام مستند داستانی در مورد این فیلمها اختراع شده است!! ولی تاکنون کسی سئوال نکرده است که چطور یک فیلم می تواند هم داستانی باشد هم مستند! درحالیکه فیلمهای داستانی بسیاری وجود دارند که در ابتدا فیلم نوشته ای به شما تذکر می دهد: داستان این فیلم واقعی است! و طی مشاهده این فیلم شما مطمئن هستید که یک فیلم داستانی را مشاهده می کنید یعنی پلانهای این فیلم همان اتفاق واقعی نیستند بلکه بازسازی آن اتفاق واقعی اند که در گذشته رخ داده است. اما وقتی شما یک فیلم مستند می بینید، انتظار می رود پلانها ثبت زمان وقوع حادثه بدون میزانسن تعیین شده کارگردان باشند و فقط کارگردان در موارد فنی مانند قاب بندی، حرکت و زاویه دوربین و امثال این ها تاثیر گذاشته است. البته بدیهی است؛ در مواردی برای بیان اتفاقاتی که در گذشته رخ داده است یا واقعیتی که با دلایل مستند، پیش بینی می شود در آینده رخ دهد می توان از بازسازی صحنه ها در فیلم مستند استفاده کرد؛ به شرطی که بیننده متوجه شود این صحنه ها بازسازی واقعیت هستند نه خود واقعیت!
باید قبول کرد، فریب بیننده در القاء اینکه تمام صحنه ها یک فیلم، مستند هستند خیلی ساده تر است تا تمایز صحنه های مستند از صحنه های بازسازی شده. اما در حقیقت این توانایی یک فیلمساز مستند است که در بیان واقعیت به بیننده دروغ نگوید. درحالیکه در ایران معمولاً انتظار می رود تاثیر کارگردان مستند ساز در دکوپاژ ظریف صحنه ها و حتی بازی گردانی کاراکترها دیده شود و گواه این مطلب انتخاب مستندهای بازسازی شده به عنوان بهترین ها در جشنواره های ایران است!!! درحقیقت ما با مستندهای داستانی به بیننده درباره ی واقعیت ها دروغ می گوییم و این کار بسیار خطرناک است. چرا که اگر بیننده ها اعتماد خود را به مستندهای ایرانی از دست دهند دیگر هیچ داستان مستندی قابل بیان نیست. یک نمونه خطرناک از این نوع بازسازی ها در دوران جنگ ایران وعراق پیش آمد؛ یعنی زمانی که یک تلویزیون ایتالیایی فیلمی از جنگ نمایش داد. در این فیلم مستند، سربازان ایرانی به وضع فجیعی اسرای عراقی را می کشتند یا آنها را از دو طرف به ماشین می بستند و از وسط پاره می کردند!!! این فیلم به ظاهر مستند بود و بسیار تاثیر گذار. اما با کمی تحقیق معلوم شد این فیلمها جعلی هستند. یعنی اینکه در یک فضای کاملاً واقعی بازیگران به ارائه نقش پرداخته اند و با مونتاژ درکنار صحنه های مستند جنگ، یک مستند دروغین اما خطرناک درست شده بود! البته فیلمهای دیگری نیز از این دسته وجود دارند مثلاً سفر چند جوان اروپایی به جنگلهای آمازون و برخورد آنها با قبایل آدمخوار و اتفاقات بعدی. ازقضا این فیلم هم توسط ایتالیایی ها درست شده بود!!!
حال این سئوال پیش می آید که اگر ما اینگونه فیلمهای مستند داستانی را که شامل حجم عظیمی از صحنه های بازسازی هستند به عنوان فیلم مستند بشناسیم چگونه می توان به صداقت مستندسازان پی برد که واقعیت های اتفاق نیفتاده را بازسازی نکرده اند و به عنوان فیلم مستند به خورد بیننده نداده اند؟
مستندسازان بزرگ نیز به درستی به این سئوال پاسخ نمی دهند و ترجیح می دهند ژانر مستند داستانی را بپذیرند. اما گاهی کارگردانان بزرگی مانند ورنر هرتزوگ برای رهایی از این پرسش بی پاسخ خط بطلان بر همه چیز می کشند. چنانکه او در آخرین اظهارنظرش درباره ی سینمای مستند به صراحت گفته است: واقعیت عینی مزخرف است. این مفهومی حتی در ریاضیات وجود ندارد!
ابراهیم مختاری صحنه های از فیلم مستندش به نام زعفران را نشان داد. دختری درحالیکه بوته زعفران را به دست داشت از پله ها پایین می آید از مقابل دوربین عبور می کند و در حالیکه پدر و مادرش هریک در گوشه ای از حیاط درحال قالی بافی هستند به اتاق روبرو می رود و بوته را میان ده ها بوته ردیف شده، با نظم خاصی قرار می دهد. صحنه بسیار زیبا و شاعرانه است اما مختاری توضیح داد که تمام این صحنه بازسازی شده است! یعنی اینکه این واقعیت احتمالاً به این زیبایی و شعرگونه اتفاق نمی افتد!
مختاری توضیح داد که وقتی این فیلم به جشنواره دو ریئل فرانسه که یکی از معتبرترین جشنواره های مستند جهان است راه پیدا کرد؛ کسی فیلم را تحویل نگرفت! در عوض فیلمهایی مورد توجه قرار گرفتند که مملو از مصاحبه و صحنه های واقعی با دوربین روی دست بودند!!
مختاری و تهامی نژاد به خوبی می دانند فیلم مستند یعنی چه اما متاسفانه همین اساتید وقتی به کرسی داوری می نشینند گرفتار میزانسن ها و دکوپاژهای صحنه های بازسازی شده می شوند. چرا که این یک عرف حرفه ای شده است و اینگونه فیلمهای مستند بازسازی شده از پیش تقدیر شده هستند. شاید به همین دلیل مستندسازان حرفه ای ما می ترسند که به آثار آنان مستند گزارشی اطلاق شود و کلمه ی گزارشی این قدر ناپسند شمرده می شود. مطمئناً اگر مایکل مور فیلمهایش را در ایران ساخته بود یا از گرسنگی می مرد یا از سرزنش پیشکسوتان این حرفه خودکشی می کرد. به همین دلیل است که فیلمهای مستند ایرانی کمتر به بازارهای جهانی و شبکه های تلویزیونی جهان راه پیدا می کنند. زیرا این فیلمهای مستند گزارشی و یا حیات وحش هستند که بیشترین بیننده را دارند؛ سبکی که در ایران مورد بی مهری قرار گرفته است و بنابر یک عادت بیست و هشت ساله فیلمهایی مورد توجه هستند که به جشنواره های جهانی راه پیدا کنند حتی به قیمت دروغ گفتن به تماشاچی!
هرتزوگ معتقد است)) فکت ها واقعیت را تشکیل نمی دهند. قواعد راهنما برای فیلمسازان و مخاطبان شبیه هم هستند و شاید غایت قدرت سینمای مستند باید به سادگی جستجوی خالص برای واقعیت باشد.))
شاید بتوان نتیجه گرفت فیلمی مستند است که به ثبت واقعیت بپردازد و کارگردانی موفق است که واقعیت را به زیبایی ثبت کند نه اینکه واقعیت را به زیبایی بازسازی کند! البته مختاری صحنه هایی از فیلم مستند دیگرش یعنی اجاره نشینی را نمایش داد. صحنه های انتهایی فیلم درباره ی تخلیه خانه ای توسط مالکش و درگیری های به وجود آمده با مستجر. صحنه هایی که به زیبایی واقعیت اتفاق افتاده را نمایش می دادند و برای مدتی نفس های بیننده را در سینه حبس می کردند. صحنه هایی از یک فیلم مستند واقعی!
پس آیا بهتر نیست برای ساختن یک فیلم مستند صداقت لازم را داشته باشیم و از لیس زدن واقعیت پرهیز کنیم!!!

21 October 2007

چرا ما گورخر هستیم؟

روزی در دشت های وسیع آفریقا، کره گورخری از مادرش پرسید:
مامان چرا ما گورخریم؟
مادرش با تعجب جواب داد: مگه چه اشکالی داره که ما گورخریم؟
کره گورخر گفت: آخه وقتی شیرها به گله ی گاومیش ها و گورخر ها حمله می کنند بخاطر این خط های راه راه ما رو توی گرد وخاک بهتر از گاومیش ها می بینند!
مادر گفت: خب، بخاطر همین خط های راه راه ما گورخریم دیگه!
کره گورخر با خودش فکر کرد، چرا باید بخاطر این خط های راه راه گورخر باشه و شیرها راحت بتوانند شکارش کنند؟ کره گورخر تصمیم گرفت به کنار رودخانه برود و خودش را در آب حسابی بشوید تا خط هایش پاک شوند!
کره گورخر وقتی از کنار رودخانه برمی گشت مطمئن بود که دیگر با گورخرها فرق دارد اما هنوز نزدیک گله نشده بود که کره ی فضول همسایه یشان از دور داد زد: چه براق شدی کره گورخر، خط هات خیلی پررنگ شدند. خیلی خوشگل شدی!!!
کره گورخر فهمید که حسابی گند زده است و تصمیم گرفت این دفعه تا گردن توی آب برود و مدت زیادی در آّب باقی بماند تا خط هایش حسابی پاک بشوند!
هنوز مدت زیادی نگذشته بود که کره گورخر توی آّب بود، ناگهان تمساحی دهانش را باز کرد و گردن کره گورخر را گرفت و او را به داخل آب برد. از آن روز تا حالا کسی این کره گورخر را ندیده است!

نتیجه اخلاقی: اگر گورخر باشی بهتر است تا خر باشی!

15 October 2007

به مناسبت حرکت جمعی وب لاگ نویسی در 15 اکتبر2007

تقریباً ده سال پیش در بازگشت از سفر ارمنستان و مدتها دوری از وطن، مسیرمان به گردنه ی حیران رسید. جایی که واقعاً زیبایی وطن را حس کردم و نا خودآگاه سرشار از لذت غیر قابل وصفی شدم. همسفرم توضیح داد که چنین طبیعتی در اتریش نیز وجود دارد و نا خودآگاه بر لبهای شما لبخند می آفریند!
تقریباً دوسال پیش بود که متاسفانه دوباره گذرم به گردنه ی حیران خورد! تاسف فراوان از دیدن تصاویر باور نکردنی. جنگلهای تخریب شده، کشتزارهای نامنظمی که انگار در قلب جنگلها وصله ناجوری بودند. دیگر خبری از جنگلهای انبوه و سرسبز حیران نبود و درست مثل اینکه بیماریی کچلی سر پسر بچه ای را تا می تواند لخت و بی ریخت کند! هوای گرم و دم کرده به جای لطافت و نم رقصان در آسمان، هر مسافری را وادار می کرد سریعتر آنجا را ترک کند. اما درست یک متر نه بیشتر، یک متر آن طرف سیم خاردارها که خاک جمهوری آذربایجان شروع می شد تصاویر زیبای سالهای پیش هنوز زنده بودند. جنگلهای انبوه با درختان تنومند پر برگ و سرسبز!
عجیب است شنیده بودم فساد مالی در آذربایجان بیداد می کند و شما می توانید با پول و رشوه هر کاری بکنید!!!
آنان که کلاردشت را سالها پیش دیده بودند، دیگر حاضر نیستند چهره ی زشت امروزی آن را تحمل کنند. کوهنوردانی که در جنگلهای دره ی سه هزار راهپیمایی کرده بودند جاده های عریض و بی سر وته امروزی در این دره را باور نمی کنند. دیدن بولدیرزهایی که در روی تپه های جنگلی به شیوه مهندسی جهاد سازندگی درختان را سرنگون می کنند و راه باز می کنند و به بن بست می رسند و دوباره مسیر دیگری را باز می کنند واین آزمون و خطا دردناک آنقدر ادامه می یابد تا سرانجام مقصد و مبدا راهی به هم وصل شوند، چندان عجیب نیست!!!
راههای روستای که دل کوهها را می شکافد و برای ده خانوار روستایی میلیون ها تومان هزینه می شود، خبر از پدیدار شدن ویلاهای ییلاقی و اتومبیلهای گران قیمت خارجی می دهند. بیچاره دهقانی که به جستجوی تمدن گام بر این جاده ها بگذارد و سرآغاز آن را جستجو کند!!!
یادتان هست در کودکی از شنا کردن در خزر چه لذتی می بردیم؟ فکر می کنید دیگر کسی جرات شنا در این فاضلاب را داشته باشد؟ اما باکی نیست کشور ما به سرعت در حال توسعه است. سدهای زیادی ساخته می شود. پتروشیمی و پالایشگاه و جاده های تهران به شمال زیادی از میان کوهها و جنگلها عبور خواهند کرد. اگر چه من همچنان فقیرتر و فقیرتر می شوم!!!
سالها پیش بعد از تحریم های اقتصادی و یک جنگ طولانی، محیط زیست این کشور دغدغه ی فکر کسی نبود و امروز هم پس از طی یک چرخه ی باطل دوباره به ابتدای راه رسیدیم و محیط زیست هم نمی تواند دغدغه ی فکری کسی باشد! مرگ تدریجی ما ناشی از هوای آلوده ی تهران کیفر کوته فکری های ما و اندیشه ی بیمار و تنبل ماست! کیفری که باید به علت خیانت مردم کشورمان به زمین، مادر اصلی همه ی ما پرداخته شود!
درسال گذشته پروژه مجموعه ی مستند تالاب های ایران را آغاز کردم ، برای دینی که به طبیعت کشورم حس می کردم و اکنون به آخر راه رسیده ام، افسوس می خورم که ای کاش این مناظر را ندیده بودم تا سالها بعد ندانم که چه بر سر آب و خاک این مملکت آمده است!
انگار ما هم در قافله ی یک واقعیت ناخوشایند عقب نمانده ایم و تا می توانیم در تخریب خانه خود تلاش می کنیم! امروز وقتی به محیط زیست فکر می کنم دلتنگی عجیبی قلبم را فرا می گیرد!

14 October 2007

چی باید بگم؟!؟


دیدن عکس بالا مرا یاد خاطرات بسیاری می اندازد. شاید خیلی ها سئوال کنند که آیا این عکس واقعیت دارد؟ باید بگویم متاسفانه بله!
سخت ترین و پست ترین کار در صدا وسیما ضبط گزارش های خیابانی است. یعنی اینکه راجع یک موضوع از مردم کوچه و خیابان نظرخواهی کنید یا به اصطلاح مصاحبه خیابانی انجام دهید. این کار بی شباهت به گدایی در خیابان نیست. شما درست مثل گداهای خیابانی یا جوانان کلاهبرداری که معمولاً مدعی می شوند کیف پول خود را گم کرده اند و طلب پول می کنند، مجبور هستید جلوی مردم را بگیرید و از آنها خواهش کنید یا به ترفندهای گوناگون آنها را وادار کنید جلوی دوربین بایستند و به سئوالات شما پاسخ دهند. بیشتر عابرین پیاده وقتی گروه تصویربرداری را می بینند راهشان را کج می کنند یا سریع از جلوی دوربین رد می شوند و به شما پاسخ منفی می دهند. اما در این میان گروهی هستند که دقیقاً برعکس، آنها شما را پیدا می کنند!!! این افراد در میان گزارشگران صدا وسیما به عشق تصویری ها معروف هستند.
عشق تصویری ها ابتدا کنار یکی از افراد گروه تصویربرداری می آیند و از او قبل از هرچیزی می پرسند کدام کانال است؟!!!؟ بعد به اصرار ما به سرعت جلوی دوربین قرار می گیرند و همه آنها یک جمله می گویند: چی باید بگم؟
اینجاست که شما مجبور هستید به او قبل از اینکه سئوال را بگوید، جواب را دیکته کنید. چاره ای هم نیست چون به هر حال تهیه کننده از شما پاسخ های مورد نظر را انتظار دارد. یعنی اینکه اگر شما با پانصد نفر مصاحبه کنید و هیچکدام پاسخ مورد دلخواه تهیه کننده را نداده باشند درست عین این است که شما با کسی مصاحبه نکرده اید و همه مصاحبه ها غیر قابل استفاده است!!!! بنابراین یک گزارشگر نمی تواند برای ضبط یک مصاحبه تلویزیونی با پنج هزار نفر مصاحبه کند تا مثلاً یکی جواب مورد دلخواه تهیه کننده یا به عبارتی مدیران صدا و سیما را بدهد. بنابراین از یک راه غیراخلاقی ساده استفاده می کند: جواب را در ورقه ای می نویسد و قبل از اینکه مصاحبه شونده (عشق تصویر) پاسخ بدهد، به او پاسخ را می گوید یا از وی می خواهد ورقه را خوب بخواند و حفظ کند! گاهی با یکی دو برداشت مصاحبه ضبط می شود اما گاهی پیش می آید که مصاحبه افرادی به علت اضطراب روبروی دوربین یا حافظه کم یا ... به برداشت پنج و شش کشیده می شود بنابراین تصویر بالا خلق می شود!!
بی دلیل نیست که معمولاً در این مصاحبه ها، کلمات و جملات مشابهی را از مردم می شنوید. مثلاً در مصاحبه های انتخاباتی همه از حضور فعال، شرکت در تعیین سرنوشت، مشتی به دهان دشمنان، وظیفه شرعی صحبت می کنند و مثلاً کسی نمی گوید انتخابات برای او به علت شناخت زیاد یکی از کاندیداها اهمیت دارد یا اینکه انتخابات گام اول دموکراسی در هر کشور است یا جواب های دیگر!
گاهی نیز گزارشگران برای سهولت کار به مکان های خاصی مانند دانشگاه امام صادق می روند. چون گزارشگر مطمئن هست که جواب های مورد نظر قبلاً در ذهن دانشجویان این دانشگاه ضبط شده است. بنابراین نیازی به استفاده از ورقه هم نیست. فقط اشکال کار این است که مصاحبه شوندگان معمولاً ظاهری مشابه دارند!!!
اگرچه کار گزارشگران صدا و سیما غیراخلاقی به نظر می رسد اما عده زیاد مردم بی اراده و طوطی وار، این گونه رفتار را سبب می شوند. فراموش نکنید که شیطان فقط دعوت می کند نه کار دیگری!!!!

11 October 2007

یک حرکت جمعی

23 مهرماه چه خبر است؟!؟

09 October 2007

انا لله و انا علیه راجعون

پشه ای از سطح آب برخواست. درچشمان ورآمده ی وزغی حرکت بالهایش مو به مو ثبت شد. زبان از دهان وزغ بیرون شد. فاصله ی اندک وزغ تا پشه طی می شد. تا لحظه ای دیگر پشه خوراک وزغ می شد.
درآسمان، چشمان عقاب بر کنار برکه ی خاموش تیزشد. تا لحظه ای دیگربر کناره ی آب فرود می آمد. وزغ درمیان چنگالهایش طعمه ی امروزش می شد. مرد پیر صیاد از میان نی ها به آسمان چشم داشت تا لحظه ای دیگر تور می انداخت. عقاب هم بر دام او صید می شد. شکاربانی بر تپه ای مشرف صیاد را تعقیب می کرد تا لحظه ای دیگر صیاد را دستگیر می کرد. آن پسر جوان دوربین بدست منتظر، لحظه ی حادثه را در ذهن ثبت می کرد.
پسر یک قدم برداشت وقتی داشت عکس این لحظه را ثبت می کرد. باتلاقی منتظر کام باز می کرد. چون پسر غرق می شد و جسدش طعمه ی موجودات ریز می شد! پشه ای که از آنجا می گذشت بر سطح آب می نشست.چند ذره به پاهایش می نشست. یک ذره هم از موجودات ریز بود. پس وقتی از سطح آب پر باز می کرد درچشمان وزغی حرکت بالهایش موبه مو ثبت می گشت!!!!

28 September 2007

مصاحبه

می گویند شما سایت های مختلف اینترنتی را فیلتر می کنید؟
فیلتر؟ ... فیلتر چیه؟ ما فقط برای ماشین و گاهی هم برای تصفیه آب از فیلتر استفاده می کنیم. البته چرا برخی از سایت های غیراخلاقی مثل بی بی سی ، صدای آمریکا، رادیو فردا، گویا، رادیو زمانه، بالاترین، بازتاب و.... ممنوع هستند. ما که نمی توانیم بگذاریم این سایت ها مطالب غیراخلاقی و سکسی در جامعه منتشر کنند. می توانیم؟

چرا زنان به دلیل پوشش و نوع آرایش در خیابان ها مورد ضرب و شتم قرار می گیرند؟
این اطلاعات غلط را از کجا آورده اید؟ هه هه هه... اینها همه دروغ است. زنان ما فقط از ضرب به عنوان یک آلت موسیقی استفاده می کنند و خیلی شاد هستند و دائم موسیقی می نوازند. شتم هم اساساً در آنجا وجود ندارد!

لطفاً با بله یا خیر جواب بدهید: شما می خواهید از آنها بسازید؟
ما احتیاجی به آنها نداریم ما همه چیز را در آنجا می سازیم. خیلی خودکفا هستیم. حتی می خواهیم از سال بعد صادر هم بکنیم!

چه چیز صادر بکنید؟
همه چیز!!!

لطفاً با بله یا خیر جواب بدهید: بالاخره می سازید یا نه؟
بله که نه! مگه عقلمان را ازدست داده ایم که نسازیم یا بسازیم. شما چرا همه نوع اش را ساخته اید؟ ولی اصلاً این چیزها به درد ما نمی خورد. مگر شما از اینها دارید به کجا رسیده اید؟ شاید کمی به درد صدام می خورد که خودش را نجات بدهد اما ما که نمی خواهیم کسی را نجات بدهیم!!

چرا پنهان کاری می کنید؟
ما کلاً مسلمان هستیم و اصلاً دروغ نمی گوییم!

درست است که در آنجا بیشتر مردم با دروغ نان در می آورند؟
این دروغ با آن دروغی که در اینجا رایج است فرق دارد.

چرا شما بالاترین آمار اعدام زیر 18 سال و دستگیری روزنامه نگاران و اساتید دانشگاه در جهان را دارید؟
اصلاً شما از مرحله پرت هستید. همه اش به شما اطلاعات غلط می دهند. کدام روزنامه نگار در آنجا دستگیر شده است؟ اگر اساتید دانشگاه دستگیر می شوند چرا من که خیلی استاد هستم دستگیر نشده ام؟ هان؟ ... جواب بده دیگه... اگر یه چند صد نفری به جرم قاچاق مواد مخدر اعدام می شوند این هم قانون مجلس است! مجلس هم با رای خود مردم و شورای نگهبان و بقیه دوستان انتخاب می شود که!

درست است که هم جنس بازان در آنجا اعدام می شوند؟
کی به شما این حرف ها را گفته است؟ اگر این طوری بود که رجال مان چه می شدند؟ اصلاً اینطوری نیست مردم قزوین از همه مردم آزادانه تر زندگی می کنند!!!

می گویند دهن مردم را سرویس کرده اید. دانشجویان را خفه کرده اید. لطفاً با بله یا خیر جواب بدهید:
اینکه نشد آزادی بیان که هرچه شما می خواهید من بگویم! شما می توانید بیاید آنجا ما شما را ببریم بین مردم خودمان، دهان هایشان را به شما نشان بدهند. کاری ندارد. یک گروه از اساتید و دانشجویان اینجا هم بیایند آنجا ببینند کدام دانشجو خفه شده است؟ اصلاً دانشجویان ما به دریا کنار نمی روند همش درس می خوانند. تازه ما هم کلی کلاسهای شنا برایشان رایگان گذاشته ایم. کی خفه شده است؟ این اطلاعات غلط را کی به شما داده است ؟ کمی به خدا توکل کنید. آدم بشوید. چرا تلفن مردم را شنود می کنید؟ چرا حقوق مردم را نمی دهید؟ چرا جامعه ی پلیسی و اطلاعاتی درست کرده اید؟ چرا به توریست ها پول نفت را می دهید؟ چرا مردم باید دوبرابر ونیم حقوقشان را اجاره خانه بدهند؟ چرا مردم باید آن طور که شما می خواهید لباس بپوشند و فکر کنند؟ یا اینکه فقط اهل و عیال خودتان آدم هستند و باند خودتان می توانند مدیر ورییس بشوند؟ بیاید خدا را بشناسید دروغ نگوید اینقدر!

چرا می خواهید در مورد مسایل تاریخی که مربوط به شما نیست تحقیق کنید؟
مگر مربوط به فلسطینی ها هست که این قدر بیچاره شدند؟ ما کلاً در هر موردی از خدا گرفته تا هسته میوه های مختلف تحقیق می کنیم. چه عیبی دارد تحقیق کنیم؟ هم ایجاد شغل است، هم سر جوانان گرم می شود و به کارهای نامربوط نمی پردازند. ما ذاتاً محقق هستیم. اما خوشمان نمی آید در مورد مسایلی مثل تورم، خط فقر، آمار بیکاری ، بزهکاری، اعتیاد، رشوه و فساد اقتصادی ، سقوط اخلاقی جامعه ، فرار مغرها و سرمایه، افسردگی و خودکشی درجامعه ، مرگ ومیر تصادفات و امید به آینده و این جور چیزها تحقیق کنید ما خودمان این کار را انجام می دهیم.

لطفاً با بله یا خیر جواب بدهید: آیا این گفته ها نظر شبکه صفر است؟
اصولاً نظر در آنجا خیلی آزاد است. ما مجموعه ای از شبکه ها را داریم که هر نظری می دهند. آزادترین شبکه های دنیا در آنجا هستند. حالا چه صفر باشند چه صد. آنها می توانند براحتی نظر بدهند و هیچ محدودیتی وجود ندارد. آزادی مطلق! حتی می توانند به خود من هم فحش بدهند. می توانید بیاید آنجا توی خیابان و تاکسی و اماکن عمومی ببینید چقدر به من بد وبیراه می گویند. پس نمی دانم شما از کجا این اطلاعات غلط را آورده اید که هر روز یک سایت فیلتر می شود یا یک روزنامه تعطیل می شود مگر اصلاً ما این قدر سایت و روزنامه داریم که هر روز یکی را تعطیل کنیم؟ مگر ما این قدر زندان داریم که هر روز یک روزنامه نگار یا استاد دانشگاه را دستگیر کنیم؟ بروید کمی مطالعه کنید. به اطلاعات غلط توجه نکنید به ما توجه کنید. می پرسید مردم شما نظر دارند یا نه؟ من مگر با همه مردم می توانم صحبت کنم که بدانم نظر دارند یا نه؟ اگرچه می دانم نظرهای خوبی دارند. از طرفی ما هم برایشان آزادی دادیم تا بتوانند........

24 September 2007

یک روز تکراری

کف خیابان لکه ی بزرگ خون جمع شده بود. جمعیت مردم، دور محل حادثه جزییات تصادف را مرور می کردند. هر سال همین جا، درست همین جا یک نفر زیر ماشین له می شود! باید این حادثه رخ دهد تا رانندگان به یاد بیاورند که اینجا باید سرعت شان را کم کنند. هر سال هم مسئولین تصمیم می گیرند چاره ای بیندیشند. اما دوباره همه چیز فراموش می شود تا آغاز تابستان و دوباره رانندگان در عبور از جلوی مدرسه سرعت شان را کم نمی کنند. تا اینکه باز هم اولین تصادف اتفاق بیفتد. امروز هم اتفاق افتاد، چون دوباره اول مهر بود!!!

آیا آمریکا به ایران حمله خواهد کرد؟

اگر این سئوال را از هر ایرانی بپرسید. اکثر پاسخ دهندگان با بی تفاوتی جواب منفی می دهند و معتقدند سران جمهوری اسلامی سرانجام با آمریکا سازش و از جنگ جلوگیری می کنند. آنها به قدری به این پاسخ مطمئن هستند که اصلاً در این مورد فکر نمی کنند و این دقیقاً دلیلی برای احتمال زیاد حمله ی آمریکا به ایران است!!!
اگر پنج ماه پیش از مردم می پرسیدید آیا بنزین در ایران سهمیه بندی خواهد شد؟ اکثر پاسخ دهندگان با بی تفاوتی جواب منفی می دادند!! با وجود اینکه در همان زمان مجلس و دولت در کش و قوس تصویب سهمیه بندی بنزین بودند. درحقیقت بعد از سهمیه بندی بنزین اتفاق خاصی صورت نگرفت. چون دولت به عناوین مختلف از میزان تعیین شده سهمیه، بنزین بیشتری برای مردم تامین کرد. اما چرا سهمیه بندی صورت گرفت؟ شاید به این دلیل که مردم روش کار با کارت های هوشمند و صرفه جویی در بنزین را یاد بگیرند و آماده یک کمبود و سهمیه بندی واقعی بشوند!!!
شاید وقتی سایت های جدید ضد هوایی در مرزهای غربی کشور را ببینید، براحتی توجیه کنید که در همسایه غربی هنوز شعله های جنگ وجود دارد و باید پیش بینی های لازم برای اتفاقات غیر منتظره را کرد. اما وجود کمپ های سربازان در میان دشت کویر و نصب ضد هوایی در خط مرکزی کویر، جایی که در تابستان امکان ذوب شدن هرچیزی وجود دارد، چندان توجیه پذیر نیست!
راستش را بخواهید سالها پیش زمانیکه ارتش آمریکا در اطراف طبس فرود آمد، با وجود تهدیدهای قبلی دولت وقت آمریکا، هیچکس از مردم ایران این اتفاق را پیش بینی نکرده بود. آمریکایها برای اینکه گروگانهای سفارتخانه خود را آزاد کنند، ایران را مدتها تحریم تمام عیار کردند و در نهایت گزینه آخر یعنی حمله نظامی را انتخاب کردند. البته ظاهراً طوفان شن تمام نقشه هایشان را بهم ریخت.
قبل از این حمله تمام دنیای غرب آماده تحریم اقتصادی ایران شدند. اما مردم ایران این موضوع را جدی نگرفتند. نتیجه آن هم تولد موجود جدیدی در اقتصاد ایران شد. تورم، موجودی که تا امروز هم گریبان مردم ایران را رها نکرده است و امروز دولتمردان ایران به حذف سه صفر از پول ملی می اندیشند!
زمانی که در همین مرزهای غربی کشور درگیری های پراکنده ای صورت می گرفت و هواپیماهای عراقی بارها به حریم کشور تجاوز می کردند، کسی احتمال وقوع یک جنگ تمام عیار را جدی نگرفت. هرچند از ماهها قبل تشنج بین روابط دولت ایران و عراق شروع شده بود و برخی از رسانه ها جهان این جنگ را پیش بینی می کردند. نتیجه آن هم هشت سال جنگ جنگ جنگ و جنگ بود!
مردم ایران زمانی تحریم اقتصادی را باور کردند که قند و شکر و کره و ... برای خوردن نداشتند! زمانی حمله نظامی آمریکا را باور کردند که تصاویر لاشه ها ی هواپیماهای آمریکایی را در وسط کشورشان دیدند! و زمانی جنگ با همسایه خود را باور کردند که تانک های عراقی در وسط خرمشهر جولان می دادند و هواپیماهای آنها فرودگاه پایتخت شان را بمباران می کردند! زمانی سهمیه بندی بنزین را باور کردند که صبح وقتی از خواب برخواستند، پمپ بنزین های سوخته را دیدند!!!
افکار عمومی مردم ایران و آمریکا بسیار به یکدیگر شبیه هستند. یعنی مردم در این دو کشور طوری فکر می کنند که حزب و دولت حاکم می خواهد. اگر دولت جمهوری اسلامی می خواهد مردم به جنگ فکر نکنند، آنها به جنگ فکر نمی کنند و اگر دولت آمریکا می خواهد مردم به جنگ فکر کنند مردم آمریکا به جنگ فکر می کنند! در حالیکه هم دولت آمریکا به جنگ فکر می کند و هم دولت جمهوری اسلامی!
دولت آمریکا به جنگ فکر می کند چون افکار عمومی باید به مسئله جدیدتری از مسئله قدیمی ترعراق فکر کنند. حزب جمهوری خواه می خواهد در انتخابات پیش رو پیروز شود. اما چه جوابی برای مشکلات عراق خواهد داشت؟ و چه برنامه ای برای بحران اقتصادی فعلی آمریکا درنظر گرفته است؟
دولت جمهوری اسلامی به جنگ فکر می کند چون راه دیگری ندارد!! اگر امروز نجنگد بالاخره این شتر در خانه اش خواهد خوابید. پس بهتر است امروز که شرایط مناسب تر است با این واقعیت روبرو شود. البته فراموش نکنید که جنگ آخرین گزینه است و بنابر یک عادت ایرانی تا به آخر هم خدا کریم است!!!
تجربه به سیاستمداران جهان ثابت کرده است که ایجاد بحران های بزرگتر و جدیدتر گاهی چاره ساز بحران های متعدد قدیمی است! تحمل هزینه این بحران ها نیز به دوش مردم و اقشاری است که مسلماً سیاستمداران در آن قشرها جایی ندارند!
دولت جمهوری اسلامی برای جلوگیری از اثرات نامطلوب روانی در جامعه همچنان رویاروی نظامی با غرب را منتفی می داند. اما گاهی در سوتی های سیاسی مقامات نظامی مانند فرمانده جدید سپاه پاسداران، کشورهایی را که در حمله نظامی با آمریکا همکاری کنند، تهدید می کند!!! و از شکست نقشه های آمریکا در حمله به ایران به دلیل پیروزی ایران در مقابل آمریکا در عراق صحبت می کند!
اما آن چیزی که مسلم است اگر دولت جمهوری اسلامی به گزینه آخر برسد ، چه جنگی رخ بدهد یا ندهد، مردم ایران بهای سنگینی را خواهند پرداخت!

16 September 2007

زنی برای تمام فصول

تمام خانه از چوب بود. چوب هایی به رنگ شکلاتی که انگار هنوز هم بوی چوب داشتند. درست مثل خانه های چوبی اروپای شمالی که در عکس ها می بینیم!
با لبخند همیشگی اش از ما استقبال کرد. از یک در کوچک وارد سالن بزرگ خانه شدیم که پر از مبلمان و صندلی های چوبی و اجناس گوناگون بود. دیوارها از تابلوها و عکس های کوچک فرش شده بودند. بعضی از عکس ها خیلی قدیمی بودند. عکس های سیاه و سفیدی که بچه ها به شکل مردم روسیه زمان تزار لباس پوشیده و موهای خود را یک طرف شانه کرده بودند.
متوجه گربه های زیادی شدیم که آزادانه در خانه رفت و آمد می کردند. وقتی روی مبل ها نشستیم باید مواظب می شدیم تا گربه ای که بین ما و تشک مبل لم داده بود، له نمی شد!
این اولین بار بود که به خانه اش می رفتم. حس خوبی داشتم. همسرم هم همین حس را داشت. در فاصله ای که رفت تا قهوه و شیرینی ما را آماده کند یاد اولین روز آشنایمان افتادم.
زمستان 1384، وقتی بعد از یک هفته فیلمبرداری در شبه جزیره میانکاله به سمت فریدون کنار می رفتیم تا از آخرین بازمانده های درناهای سیبری در ایران تصویربرداری کنیم. تلفنی با او صحبت کردم. لهجه ی غلیظ او درست مثل آمریکایی ها بود. اما فارسی را با کلمات مناسب و جمله بندی های گاه اشتباه صحبت می کرد. در میان تمام کج خلقی های مسئولین محیط زیست و عدم همکاری ها آنها، او بسیار مثبت و منطقی صحبت می کرد. یکی دو ساعت دیگر به فریدون کنار می رسیدیم. راننده اهل بهشهر بود و کاملاً منطقه را می شناخت. با تعجب از ما پرسید که چرا به فریدون کنار می رویم. بعد از شنیدن صحبت های ما با تاکید گفت بسیار کار خطرناکی می کنیم. مردم فریدون کنار با غریبه ها خوب نیستند و بارها مسافرین را کتک زده اند. درناها در مناطقی زندگی می کنند که آنها برای پرندگان دام گذاری می کنند اما اگر کسی به آن مناطق نزدیک شود حتی ممکن است کشته شود!!! این صحبت ها کمی برای ما اغراق آمیز به نظر می رسید اما یادم آمد که در محیط زیست تهران نیز به من یادآوری شد که هر اتفاقی در فریدون کنار بیفتد مسئولش خودمان هستیم!! وقتی به فریدون کنار رسیدیم با بقیه گروه که در ماشین دیگری بودند، مشورت کردم اما متاسفانه راننده آنها هم داستان های مشابهی را تعریف کرده بود!!
به او دوباره تلفن زدم. در تنها سالن شهر بود، جایی که مردم برای جشن روز درنا جمع شده بودند. مناسبتی که هرگز به گوشم نخورده بود! می خواستم با او مشورت کنم اما از ما خواست که در جشن شرکت کنیم. جلوی در سالن از دستیارم خواستم به شهر برود و دراین مورد اطلاعاتی کسب کند. ده دقیقه طول نکشید که برگشت و با همان منگی همیشگی اش گفت : نگران نباشید از سال 57 تا حالا فقط یک نفر را کشته اند!! در همین هنگام مسئول محیط زیست شهر از سالن خارج شد. تپل با شکم برآمده و کت و شلواری که نشانه ی تمام مدیرهای دولتی شده است. موضوع را به او گفتم. بسیار کوتاه و بی رمق گفت: اگر سر وصدا کنید یا وارد دامگاه آنها بشوید چماق می کشند!! مسئولیت جانتان با خودتان است!
به او خبر دادند که ما رسیده ایم. به سرعت بیرون آمد و برای اولین بار او را دیدم. زنی مسن که صدایش پشت تلفن حداقل بیست سال جوان تر بود! بیشتر موهای بلوندش سفید شده بودند و چروک صورتش نشان از سالهای طولانی زندگی می داد. لبخند به لب داشت و مملو از زندگی بود.
الن ووسالو( توکلی) که بعد ها فهمیدم اهل کشور آرام فنلاند است. او بیش از 30 سال پیش زمانی که در آمریکا دانشجوی شیمی بوده است با آقای توکلی همکلاسی ایرانی خود ازدواج می کند و به ایران می آید. آنها در شهرک فردوس شهرستان نور ویلای چوبی زیبایی به سبک خانه های فنلاندی درست می کنند تا برای تعطیلات به این ویلا بیایند. در آن سالها الن همراه همسرش به فریدون کنار می رود تا 27 درنای سیبری که هر زمستان به ایران مهاجرت می کنند را به چشم خود ببیند. پرندگان زیبا و کمیابی که باعث می شوند الن هر روز به دیدن آنها برود. جایی که مردم فریدون کنار برای پرندگان دامگذاری می کنند و نباید هیچ صدای انسانی شنیده شود. این تماشا کردن های روزانه همچنان ادامه پیدا می کند. اما حوادث بعد از انقلاب و مشکلات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی باعث می شود آقای توکلی تصمیم به ترک ایران و مهاجرت به آمریکا بگیرد. الن خوب می دانست که با اوضاوع پیش آمده، اولین چیزی که در ایران آسیب خواهد دید محیط زیست و حیات وحش است. بنابراین اگر کسی به فکر درناها نباشد شاید سالهای بعد درنایی به ایران نیاید. او از آقای توکلی می خواهد ایران را ترک نکند. اما شوهرش مثل هفت میلیون ایرانی مهاجر تصمیم می گیرد برای آرامش و زندگی بهتر ایران را ترک کند. الن از شوهر خود جدا می شود و در ایران می ماند و انجمن درنای سیبری را تاسیس می کند و روزهای زیادی به تحقیق و حفاظت از درناها می پردازد. روزهایی که تاکنون 26 سال طول کشیده است!!!
از آن پس زندگی او صرف بقای نسل درناها شده است. سالهای سختی را پشت سر گذاشته است . در یکی از دانشگاه ها ی مازندران زیست شناسی تدریس می کرده است اما مدیران تندرو تصمیم می گیرند به جای اواز یک استاد ایرانی استفاده کنند بنابراین او را از دانشگاه اخراج می کنند!! او به عنوان یک فرد خارجی وارد جامعه مردم بومی فریدون کنار می شود. کسانی که در زمستانها به صید پرندگان مهاجر می پردازند. پرندگانی که داخل شالیزارهای پرآب آنها زندگی می کنند. هر صدایی یا عبور فردی موجب فرار پرندگان می شود بنابراین آنان غریبه ها را دوست ندارند و برای حفظ سکوت و آرامش دامگاه ها تا سرحد مرگ مزاحمین را کتک زده اند. الن در روزهای اول با مشکلات بسیاری وارد جامعه بسته دامگذاران می شود. با او بد رفتاری های بسیاری شده است . بارها او را از این دامگاه ها بیرون کرده اند و گاهی افکار منحرف برخی او را آزرده است. اما در تمام این سالها راه خود را مصمم ادامه داده است. دامگذاران محلی بعد از مدتها به حضور بی سر و صدا و همیشگی او عادت کرده اند و او آرام آرام رابطه خود را با آنها گرمتر گرمتر کرده است.
امروز بعد از 26 سال دامگذاران جوان او را مادر خود می نامند. چرا که از کودکی حضور او را در دامگاه ها و کنار پرندگان دیده اند. قدیمی ها نیز احترام خاصی برای او قائل هستند.( به طوریکه با سفارش او تیم تصویربرداری ما بدون مشکل وارد این دامگاه ها شد.) اوبه تمام این افراد که برخی حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند اهمیت درناهای سیبری را آموخته است. الن با جمع آوری کمک های بین المللی، بخصوص کمک های مالی دولت فنلاند انجمن درنای سیبری را تاسیس کرده است که تمام دامگذاران و جوانان تحصیل کرده ی محلی علاقمند به محیط زیست، عضو این انجمن هستند. مردم محلی که خانواده ای با خانواده دیگر کینه و ستیز داشتند در این انجمن روبروی یکدیگر نشستند و برای بقای نسل پرندگان گفتگو کردند! کودکان شهر فریدون کنار بخوبی می دانند در ایران چند نوع درنا وجود دارد و درنای سیبری از کجا و کی به ایران مهاجرت می کند. خصوصیات درناها چیست و برای بقای نسل آنان چه باید کرد. اگر وارد شهر فریدون کنار بشوید حتماًٌ تابلوهای مغازه های بسیاری را خواهید دید که نام درنا دارند و بر سردر خیلی از ساختمان ها تصویر درنای سیبری را می بینید از جمله سر در ساختمان فرمانداری! در مرکز شهر نیز میدانی به این نام وجود دارد که مجسمه ای از درنا وسط آن نصب شده است!
اما متاسفانه الن در طول این سال ها شاهد ازبین رفتن سریع جنگل ها و گسترش شهرنشینی تا مرز این دامگاه ها بوده است. تعداد درناها که بسیار به سلامت محیط زیست حساس هستند هر سال کاهش یافته است و از 27 قطعه به 2 قطعه در سال 1384 رسیده است. گاهی تلاش های او برای جلوگیری از نابود کردن این گونه های نادر با واکنش عجیب و غیر منطقی مسئولین مربوطه همراه بوده است. حتی محیط زیست منطقه از گزارش های او نسبت به کاهش تعداد درناها دلگیر شد و نام جاسوس درنا را برای او خلق کرد و مقاله ای در روزنامه همشهری به این عنوان نیز منتشر شد! اما اگر حضور او تا امروز نبود بسیار زودتر نسل این پرندگان منقرض می شد. اگرچه به نظر می رسد ما آخرین تصاویر را از این پرندگان گرفته ایم و شاید از این پس هرگز کسی در ایران درناهای سیبری را نبیند اما هنوز هم امید به آینده در برنامه ها و تلاش های الن وجود دارد.
حتی من یک بار از او پرسیدم: این طور که معلوم است به زودی نسل درناهای سیبری در ایران منقرض خواهد شد، بعد شما چه می کنید؟ این همه تلاش چه می شود؟ تکلیف انجمن شما چیست؟
انگار او بارها به این سئوالات فکر کرده بود. جواب داد که از چند سال پیش فعالیتهای انجمن را برای نگهداری دامگاه ها که در جهان بی نظیر هستند و حفظ نسل سایر پرندگان مهاجر برنامه ریزی کرده است!
مطمئنم اگر الن در یک کشور دیگر بجز ایران زندگی می کرد، بارها نامش را در مجله ها و روزنامه ها خوانده بودیم و بارها او را در تلویزیون در حالیکه جوایز مختلفی دریافت می کرد، مشاهده کرده بودیم. خیلی از ما نام زنانی را که در آفریقا درباره شامپانزه یا گوریل ها تحقیق کرده اند را شنیده ایم . اما هرگز نامی از او درجایی شنیده نشده است.
او تاکنون اجازه نداده است از زندگیش فیلمی بسازیم. امروز انجمن درنای سیبری نیز توسط جوانان تحصیل کرده ی محلی اداره می شود. اگر امسال درناها به ایران مهاجرت نکنند باید گفت که نسلشان در ایران منقرض شده است! اگر هم نسل شان منقرض شود شاید هیچ تغییر مستقیمی در زندگی من و شما ایجاد نشود، اما وقتی به زندگی او فکر می کنم، گاهی از خودم می پرسم من در 26 سال زندگی ام چه کرده ام؟ آیا اگر به من 26 سال فرصت بدهند می توانم حتی یک کوچه در یک شهر ایران را آن طور که می خواهم نامگذاری کنم؟!؟

پانوشت: عکس خانم توکلی (الن) درحال مشاهده درناها. کاری که 26 سال انجام داده است!

12 September 2007

داستان معما2

در پست پیشین جواب معما مثلث از خانم دکترکتایون رهنوردی مقیم کانادا را نوشته بودم اما پس از چند روز جواب دیگری از دکتر حسین آزادی که در آمریکا زندگی می کند دریافت کردم که عین جواب در زیر موجود است:
Hi, Dear Shahriar;
Regarding triangles, the answer from Mrs. Katayoun, however was not incorrect but it was incompelete, ambiguous and had a wrong point. So, Just for "Sabt Dar Tarikh !!" and because of the answer has been published;Basically neither one of these two "shapes" is triangle.Actually we have just four pieces in different shapes and colors. The total areas of these four Pieces (Blue, Green, Red and Yellow) are exactly equal in two "shapes" (Upper and Lower) but when we dispose them in a different arrangment, we will still have equal colored area but a little bit larger shape (One square to be exact) which is however like, but not triangle. Neither upper nor lower shape is triangle. Both are polygone and "virtual" hypotenuse in both does not line up. You can magnify and see the attached images in details. In upper polygone also, there is a "Divergence" angularity on Spot B. (Image 003 & 004) and in lower polygone as well, but just "Convergence" on spot A. (Image 001 & 002).

Thanks


پانوشت: به نظر می رسد دوستان خارج از کشور وقت بیشتری برای حل معما دارند یا اینکه مغزشان برای حل معما آرامش بیشتری دارد؟

08 September 2007

معما


چندی پیش ایمیلی برای دوستان ارسال و در آن جواب معمای بالا را درخواست کردم. با کمال تعجب دیروز دکتر کتایون رهنوردی از دوستان قدیمی که در کانادا زندگی می کند، جواب آن را برایم ارسال کرد. تا آنجا که می دانم این دوست عزیز از کنار هیچ معمای در زندگی بی تفاوت عبور نکرده است. شاید به همین دلیل یکی از موفق ترین افرادی است که در زندگیم می شناسم!
جواب در زیر آمده است:
The bottom triangle is actually not a triangle. It is a polygon with a little more area (1 unit square to be exact) than the top triangle. If you study the bottom shape closely, you will realize that the two section of the hypotenuse in the bottom shape actually does not line up.

31 August 2007

شکار

باسرعت شگفت آوری می دوید! انرژیش داشت به پایان می رسید. یوزپلنگ گرسنه ای در فاصله چند متری تعقیبش می کرد. لحظات آخر عمرش بود. کم کم داشت تسلیم می شد. حتی نفس های یوز را حس می کرد. در این ثانیه های آخر یاد گله شان افتاد و اینکه چگونه سالها همراه سایر آهو ها در این دشت باز چرا کرده و دویده است. درجوانی که نیروی زیادی داشت، فصل جفت گیری به راحتی بر رقیبان پیروز می شد و جفت های مناسبی انتخاب می کرد. اما حالا پیر و فرتوت شده بود. مدتی بیماریی او را عذاب می داد و مجبور بود از گله فاصله بگیرد! دیگر تنها و بی هدف با فاصله زیاد از گله در دشت راه می پیمود. اما اکنون باید خود را به دست سرنوشت می سپرد. شاید ترس و یا غریزه، او را وا می داشت از این صیاد بگریزد. می دانست تا چند لحظه دیگر یوز درنده گلویش را به دندان می گیرد و خفه اش می کند. سرعتش را کم کرد. منتظر ضربه صیاد بود که ناگهان صدای غرشی شنید و ترس تازه ای باعث شد به سرعتش بیفزاید. کمی که دوید به پشت سر نگاه کرد. یوز دیگر تعقیبش نمی کرد. اما او هم تمام انرژیش را ازدست داده بود و توانی برای ادامه زندگی نداشت!

نباید این یکی را از دست می داد. می دانست که پیر و بیمار است. اما همچنان می دوید. هر لحظه فاصله اش با او کمتر می شد. در این لحظات به توله هایش فکر می کرد که گرسنه و تشنه منتظرش بودند. مدتها بود که شکاری ندیده بود. شیرش خشک شده بود. یکی از توله هایش نتوانست مقاومت کند و روز قبل از دست رفته بود. این دو نیز آخرین رمقهایشان را تجربه می کردند. اگر شکار نمی کرد و غذا نمی خورد، شاید بزودی این دورا نیز از دست می داد. امیدوار بود که تا زمان بازگشتش مقاومت کنند! فاصله اش به یک متری آهو رسیده بود. آماده ضربه آخر شد که ناگهان صدای غرشی شنید و سوزشی در رانش حس کرد. به زمین افتاد. فکر کرد ماری او را گزیده است. برخواست به پشت سرنگاه کرد جانوری را ندید. زخمش را لیسید و به سرعت به سمت لانه اش دوید!!

ساعتها منتظر به مگسک خیره مانده بود. به هر لرزشی در بوته های دشت دقت می کرد. در این لحظات به دوستانش فکر می کرد. آنها شکارچیان خوبی بودند وهمیشه دست پر بازمی گشتند. اما او هیچ وقت موفق نبود. موضوع خنده و مزاح دوستانش شده بود. دوستانش با مسخره از او می خواستند تفنگش را با بیل عوض کند!! نوعی حس حسادت و حقارت وجودش را پر کرده بود. چرا باید این قدر ناتوان باشد. مدتی منزوی شده بود و عقده شکارکردن تمام وجودش را پرکرده بود. ناگهان شکاری را دید که از پشت بوته ها به سرعت بیرون پرید. بهترین فرصت فراهم شده بود. هیجان تمام وجودش را تسخیر کرد. اما صحنه بعدی بیشتر به یک افسانه شبیه بود، باورش نمی شد. یک یوزپلنگ، شکار را تعقیب می کرد. عجب شانسی! تعداد این نوع یوزپلنگ در دنیا به صد قلاده هم نمی رسد. می دانست که اگر یوز به شکار برسد دیگر شانس بزرگش را از دست خواهد داد. تفنگش را محکم چسبید به مگسک نگاه کرد. نباید فرصت را ازدست می داد. باید جواب دندان شکنی به دوستانش می داد. اما شکار بسیار سریع می دوید. انگشتش روی ماشه می لرزید. تصمیمش را گرفت. شلیک کرد!!!
به مناسبت روز حفاظت از یوزپلنگ ایرانی با شعار چند ایرانی یوزپلنگ را می شناسند!؟

28 August 2007

بدون شرح!


روزنامه 6 شهریور 1384

پیروزی اراده


وقتی خبر روزنامه همشهری را می خواندم واقعاً باورم نمی شد. عکس یک یوز پلنگ ایرانی با توله هایش و تیتر آن : 9 شهریور روز ملی حفاظت از نسل یوزپلنگ ایرانی!
چطور در میان این همه مناسبت های مذهبی و سیاسی یک روز برای حفاظت از حیات وحش ایران نام گذاری شده است؟!؟
داستان از شکل گیری یک رویا و به دنبال آن پیروزی یک اراده شروع می شود. چند دانشجوی جوان تصمیم می گیرند برای حفظ نسل آخرین بازماندگان تلاش کنند! یعنی تعداد نامشخصی یوزپلنگ آسیایی که گفته می شد در ایران باقی مانده اند! رویایی که نه اجداد و نه پدران آنها حتی لحظه ای در ذهن خود به آن فکر نکرده اند. این رویا در میان مردم جامعه آفت زده و مادی گرای امروزی که گروهی به فکر پر کردن توبره ی آز خود هستند و گروهی دیگر در پی زنده بودن تلاش می کنند؛ چنان فانتزی و مسخره به نظر می رسید که تصور آن در ذهن نیز جرات می خواست!!
اما این جوانان تصمیم گرفتند و راه را پیمودند.
امروز چند جوان دانشجو پس از سالها تحقیقات و برنامه ریزی موفق شده اند توجه جهانی را به این موضوع جلب کنند و کمک های مالی بین المللی را در جهت شناسایی و حفاظت از یوزپلنگ ایرانی جذب کنند.
انجمن یوزپلنگ ایرانی به همت چند جوان دانشجو تاسیس شد اما امروز فعالیتهایی در حد موسسات پژوهشی و آکادمیک حرفه ای جهان انجام می دهد. مردم حاشیه کویر که سالهای پیش یوزها را دشمن خود می دانستند و حتی این حیوانات را آتش می زدند؛ امروز تحت آموزشهای این انجمن، خود از حافظان حیات وحش آخرین بازمانده های یوز آسیایی شده اند!
روز 9 شهریور با تلاش این جوانان به نام روز ملی یوزپلنگ ایرانی شناخته شد. موفقیت این جوانان پیامی ارزشمندی به همراه داشت. درسرزمینی که نشان ملی آن شیر ایرانی بود که نسلش سالها پیش منقرض شده بود و البته این نشان نیز سالها پیش از بین رفت! عده ای با اراده خود توانستند برای حفاظت آخرین گنجینه های طبیعی این کشور گامهای موثری بردارند که ارزش آن خیلی بیشتر از آمارهای غیر واقعی دستگاههای دولتی در چرخ معیوب توسعه کشور است. چرا که میلیاردها دلار خسارات جنگ هشت ساله ی ایران و عراق بازسازی شد اما تاکنون هرگز کسی نتوانسته جنگلها و مراتع ازبین رفته و گونه های منقرض شده حیات وحش ایران را بازسازی کند!!!

10 August 2007

چرا نمی توانیم واقعیت ها را باور کنیم؟

پرده اول:
رییس مرکز مستند سازی: این که شما می گویید یعنی چه؟
فیلمساز: یعنی اینکه اگر روند سد سازی های این طوری ادامه یابد خیلی از تالاب های ایران خشک می شوند و ازبین می روند!
رییس: یعنی شما می گوید نباید در این مملکت سدی ساخته شود؟
فیلمساز: چرا، اما باید ارزیابی زیست محیطی شود. یعنی اینکه ببینیم با ساختن این سد چه چیزهایی بدست می آوریم و چه چیزهایی از دست می دهیم!!
رییس: خب، ما که نمی توانیم زندگی کشاورزان را که به آب احتیاج دارند، فدای چند آبگیر و پرنده بکنیم. اگر سدها احداث نشوند توسعه صورت نمی گیرد.
فیلمساز: بله اما توسعه باید توسعه پایدار باشد.
رییس: ببینید بیشتر این حرف ها از خارج القاء می شوند. مثلاً آنها می گویند فلان جا یک قاشق برنزی از زیر خاک بیرون آمده است یا یک کله شیر پیدا شده است پس نباید آنجا سد ساخته شود؛ مثل همین ماجرای سد سیوند. اما چرا این افراد که برای خودشان پست مدرن می سازند، نگران گذشته ی ما هستند. چرا درکشورهای خودشان نگران گذشته نیستند و فقط ما نباید سد بسازیم تا از زیر خاک قاشق برنزی در بیاوریم؟
فیلمساز: چون آنها گذشته ندارند!
(جلسه دارد تمام می شود، فیلمساز به ماجرای سد 15 خرداد فکر می کند که میلیاردها تومان هزینه بی مصرف مانده است و به یک آبگیر بزرگ تبدیل شده است. زمانی افرادی خواستند به هر قیمتی توسعه صورت بگیرد و آب شرب شیرین برای شهر قم تامین شود اما کارشناسان گفته بودند که خاک این محل مناسب سد سازی نیست و آب آن شور و بدون مصرف خواهد شد!!!!)

پرده دوم:
محیط بان: مشکل اصلی ما این است که حتی مردم هم باور نمی کنند اگر وضعیت به همین منوال ادامه پیدا کند و آب از سدهای بالا دست به تالاب نیاید بختگان کاملاً خشک می شود!!!
فیلمساز: کدام سدها؟
محیط بان: سدهایی مثل درود زن و...
فیلمساز: و...؟
محیط بان: یک لحظه نگه دارید.... اسم سد سیوند را نگوییم بهتر است. مشکل ساز است!!
فیلمساز: بسیار خب!

پرده سوم:
دامدار: نه ...نه این دریاچه هیچ وقت خشک نمی شود. بالاخره آب دارد!!
فیلمساز: مطمئن هستید؟
دامدار: بله من چهل سالمه. در این چهل سال هیچ وقت این دریاچه کاملاً خشک نشده است. حتی در سالهای خشکسالی!
فیلمساز: اما در سیستان دریاچه هامون کاملاً خشک شد.
دامدار: اونجا رو نمی دونم اما بختگان خشک نمی شود!
فیلمساز: کات

پرده چهارم:
روزنامه ی همشهری17 مرداد 1386: مرگ هزاران فلامینگو در شوره زار بختگان!!!!
http://hamshahri.org/News/?id=29569


پانوشت: عکس از روزنامه همشهری

06 August 2007

تغییر، بایدی که اتفاق می افتد!!!

1- سوسول های قهرمان
تیم ملی بسکتبال ایران پس از سالها قهرمان آسیا شد و به المپیک راه پیدا کرد. زمانی که نوجوان بودم بسکتبال بازی می کردم و خیلی این ورزش را دوست داشتم اما در سالهای جنگ و دهه ی شصت فوتبال و کشتی ورزش مورد علاقه مردم و مسئولین بودند و خبری از بسکتبال و سایر ورزش ها نبود. اصلاً کسی تیم ملی را نمی شناخت و معمولاً این تیم مغلوب میدان های بین المللی بود. آن روزها معروف بود که می گفتند سوسول ها بسکتبال بازی می کنند. ماهم سعی می کردیم فقط برای خودمان بسکتبال بازی کنیم و نه کسی به فکر قهرمانی بود و نه به فکر تیم ملی! اما امروز درحالیکه قهرمانان فوتبال مغلوب از میدان های مبارزه باز می گردند. بسکتبالیست ها قهرمان می شوند. تیم تمام حرفه ای با بازی های جذاب!
نه شانس قرعه کشی و نه ضغیف بودن سایر تیم های آسیای هیچ یک عامل این قهرمانی نیست. بلکه حرفه ای بودن بازیکن های جوان که برخی حتی بازی در NBA را هم تجربه کرده اند!!! و اندامهای درشت با قد بالای دومتر دارند و همانند بولدیزر زمین حریف را از جا می کنند. پرتاب های دقیق و پاس کاری های درست، اعتماد به نفس بالا و از همه مهمتر مربی چیره دست شناخته شده ای چون ترومن؛ همه و همه از افرادی که در گذشته ی این مملکت سوسول نامیده می شدند قهرمانان ملی می سازد! این یعنی تغییر.

2- اشک ها و لبخند های دیجیتالی
یک روز خاص در ایران وجود دارد که به حق باید روز اشک ها و لبخند ها نامیده شود. روز اعلام نتایج کنکور؛ زمانی که دخترها و پسرها از صبح جلوی روزنامه فروشی ها صف می کشیدند و با شروع پخش روزنامه ها لحظات جذابی پدید می آمد! گروهی از خوشحالی فریاد می زنند، همدیگر را بغل می کنند و هر کسی را که می توانند می بوسند!( البته دو جنس یکسان) گاهی هم این اتفاق برای جنس های مخالف رخ می دهد!! گاهی دخترها جیغ می زنند، بالا و پایین می پرند تا به همه اعلام کنند قبول شده اند. ( معمولاً مهندسی کشاورزی دانشگاه آزاد) پسرها با حرکات اغراق آمیزی خوشحالی خودشان را بروز می دهند(حتی اگر فوق دیپلم دانشگاه آزاد ابرقوه علیا قبول شده باشند!!!) مادرها با تمام وجود فرزندشان را بغل می کنند و او را می بوسند(چون به هرحال نتیجه تمام پول خرج کردن های سرسام آور خود را گرفته اند!!!) حالا وقت تلفن زدن به فامیل و در وهمسایه است و تا انتهای آن شب صدها چشم را از حدقه در می آورند!!!
درمقابل، گروهی اشک می ریزند و چنان گریه می کنند که سر قبر مادرشان این چنین نخواهند گریست!!! حتی پسرها نیز از گریه کردن در مقابل دیگران ابایی ندارند. شاید با دلسوزی دیگران چاره ای پیدا شود! گاهی کنار پیاده رو دختری، دختر دیگری را بغل کرده است و هق هق او را گوش می دهد و نوازشش می کند. حالا چطور باید این خبر تلخ را به پدر و مادر رساند. کسی واقعاً جرات روبرو شدن با این پدر و مادرها را ندارد. پدر و مادر فقط منتظر خبر قبولی هستند، با وجود اینکه فرزندشان در طول دبیرستان هرگز معدل بالای 12 نداشته است!!!
چشم های قرمز پر اشک و دماغ های ورم کرده سرخ تصاویری هستند که مقابل آنچه شادی و سرور بقیه است، دیده می شوند.
اما امسال خبری از روز اشک ها و لبخندها نبود. دیگر چنین صحنه های در خیابان ها دیده نشد و هرگز مردم عادی نفهمیدند که نتایج کنکور کی اعلام شده است. داوطلبین کنکور( نه خم نشوید ورقه ای در کار نیست!) بله عرض می کردم داوطلبین کنکور امسال کارنامه های خود را از طریق اینترنت در رایانه های شخصی خود دیدند و فقط برای کامپیوترهای خود خندید و فریاد کشیدند و شاید هم گریستند و هیچ کس، کسی را در آغوشش نوازش نکرد!! این یعنی تغییر.

05 August 2007

تپه الله اکبر

باران گلوله از آسمان می بارید! همه ی ما پشت خاکریز پناه گرفته بودیم. طوری به زمین چسبیده بودیم که انگار جزیی از زمین هستیم! هرکس از خاکریزعبور می کرد، ممکن بود گلوله یا ترکشی تنش را بشکافد. وحشت عجیبی ایجاد شده بود. کلاه خود فلزیم را تا روی چشمانم کشیده بودم. این طوری انگار کمتر می ترسیدم . اما صدای وحشتناک انفجارها و عبور تیز گلوله ها تمام ذهنم را پر کرده بود. هیچ وقت در زندگیم این طوری نترسیده بودم ! فرمانده به خوبی می دانست هرکس زودتر تپه ی روبرو را فتح کند، برنده این جبهه خواهد بود! چاره ای نبود سربازان زمین گیر شده بودند و باید به ما روحیه می داد. در میان خاک و دود از جا برخواست و فریاد زد: نترسید. تا تپه روبروی راهی نیست. به یاد خدا باشید و حمله کنید. از مرگ نترسید. شهادت رسیدن به وعده های الهی است. ما درمقابل کفر می جنگیم! خدا با ماست. بلند شوید و با فریاد الله اکبر به سمت تپه حمله کنید! صدای فریادهایش انگار مرا خطاب می کرد. کلاهم را کمی بالا زدم و دیدم ناگهان سربازی با مشت گره کرده فریاد زد: الله اکبر واز تپه عبور کرد!!! حس عجیبی پیدا کردم. برو، نترس خدا با ماست. اگر آنجا برسی همه چیز تمام می شود و این جهنم به پایان می رسد برو کاری ندارد می شود از بین گلوله ها عبور کرد!!! غریو الله اکبر بلند شد و سربازان یکی پس از دیگری خاکریز را رد می کردند و به سمت تپه یورش می بردند. وقتی از بین آتش و گلوله به سمت تپه می دویدیم، هرلحظه گلوله ای یکی را به زمین می انداخت. سربازی که جلوی من می دوید با صدای یک انفجار مهیب ناپدید شد و در میان گرد وخاکی که به هوا برخواست حس کردم چیزی به صورتم پاشیده شد. مزه ی خون را در دهانم حس می کردم! بازهم می دویدم و برای غلبه بر وحشتم نعره می زدم و الله اکبر می گفتم تا شاید نوعی مصونیت مرا از گلوله ها و ترکش ها در امان نگه دارد!! صدای الله اکبر درمیان صدای گلوله ها و خمپاره ها گم شده بود. ازدامنه تپه به سختی بالا رفتیم و با آخرین ذره های انرژی خود فریاد می زدیم. به بالا که رسیدیم همهمه ای شنیدم و ناگهان سربازان دشمن را دیدم که در انتهای دامنه ی روبرو تلاش می کردند به بالا برسند و یک صدا فریاد می زدند: الله اکبر!!!

02 August 2007

یه درد دل ساده

سلام دوستان
این هفته همراه با خبر مرگ تاسف بار دو فیلمساز بزرگ جهان یعنی اینگمار برگمان فیلمساز سوئدی و آنتونیونی فیلمساز ایتالیایی بود. هریک از آنها در زمان حیات خود به قدری در حرفه یشان به اوج تبهر و شهرت رسیدند که نیازی به هیچ توضیحی در مورد شخصیت آنها نیست. اما در مقابل این اخبار غمناک از دنیای باشکوه سینمای غرب، خبر دردناک حادثه برای دو نفر از خانواده سینمای بی رمق و آسیب دیده ایران نیز شنیده شد. خبری که در همان انزوا و تنهایی امروز سینمای ایران فقط در بین اعضای سینما منتشر شد و مردمی که گاهی برای تماشای ستارگان سینمایی خود سی دی های غیرقانونی را از دستفروش های خیابان به قیمت کمتر از کرایه تاکسی تلفنی خریداری می کنند، هیچ چیز درباره ی آن نشنیدند!
پگاه آهنگرانی در هنگام فیلمبرداری از ارتفاع سقوط کرد و در صحنه ای دیگر مصطفی کرمی فیلمبردار، دچار برق گرفتگی شدید شد. مصطفی کرمی از اعضای خانواده سینمای کوتاه و نیمه حرفه ای ایران است. این یعنی نهایت مظلومیت، کمترین دستمزد ممکن، عدم بیمه اجتماعی و درمانی، عدم امنیت شغلی، اشتغال پراکنده و کار سنگین و آینده نامعلوم. به علت این برق گرفتگی دستها و پاهای خود را از دست داده است و اکنون در بیمارستان بستری است!! هنگام فیلمبرداری به گروه تولید گفته شده بود برق کابلهای فشار قوی قطع شده است اما مثل تمام سهل انگاری های رایج در کشور ما برق فشار قوی دست پای مصطفی کرمی را به شدت می سوزاند و او از ارتفاع زیادی سقوط می کند.
این داستان غم انگیز در روزهایی اتفاق افتاد که خبر تبرئه مقصرین حادثه سقوط هواپیمای سی 100 سی منتشر شد. در این حادثه تعداد زیادی از خبرنگاران و گروه تولید صدا وسیما کشته شدند. هنوز خاطرات همکاری با حسن نجفی و عیدی زاده را فراموش نکرده ام. حسن تدوینگر آنالوگ صدا وسیما بود. سالها بود که صاحب فرزندی نمی شد اما شش ماه بعد از اینکه دخترش به دنیا آمد در این حادثه کشته شد. آخرین مکالمه ام با عیدی زاده تصویربردار بازنشسته صدا وسیما را به یاد دارم. او مجبور بود بخاطر شهریه ی دانشگاه آزاد فرزندش و اجاره خانه بالا بعد از بازنشستگی تمام وقت کار کند. آن روزها در یک برنامه تلویزیونی مصاحبه های خیابانی ضبط می کرد. خیلی خسته بود گفت که دیگر خسته شده است تا کی می خواهد به این کار سخت و پست ادامه دهد. می گفت باید با التماس جلوی مردم را بگیرند تا در مقابل دوربین حرف بزنند. مردم نمی خواهند مصاحبه کنند. فحش می دهند. از صدا وسیما بد شان می آید! کاش این کار زودتر تمام بشود و البته این کار برای همیشه تمام شد!
واقعاً دوست ندارم این گونه خاطرات تلخ دوباره تکرار شوند. الان که این متن را می نویسم حال مصطفی کرمی وخیم است. تا کنون چندین میلیون تومان هزینه درمان او شده است. برای ادامه درمان گفته می شود بیش از 100 میلیون تومان دیگر نیز باید هزینه شود! اگرچه نمی دانم او بدون دست و پا می تواند باز تصویربرداری کند یا نه؟!؟
اگر مایل به کمک بودید هر مبلغ ممکن را به حساب شماره 210384448 بانک تجارت شعبه مهر به نام مصطفی کرمی واریز کنید.
پانوشت: عکسهای مصطفی کرمی در بیمارستان.

چرا جنگ نعمت است؟2

با عرض سلام خدمت همه ی دوستان و خوانندگان عزیز، به اطلاع می رسانم به علت اعتراضات پی درپی دوستان به صورت تلفنی، ایمیل، کامنت، رو درو وحتی دست به یقه ای نسبت به پست قبلی، بدین وسیله رسماً اعلام می کنم اینجانب غلط کردم جنگ نعمت نیست!!!

30 July 2007

چرا جنگ نعمت است؟


چند روز پیش بود که خبرنگار واحد مرکزی خبر صدا وسیما از بغداد گزارش می داد. بازهم از انفجارهای متعددی که در خیابان ها رخ می دهد. کشته شدگان و زخمی ها ی زیاد! اینکه اقتصاد فلج شده است و درآمد مردم کاهش پیدا کرده است، بیکاری و قیمت اجناس افزایش یافته است و همه به دلیل حضور اشغالگران!
بی ربط هم نمی گفت عراق اشغال شده است و احتمالاً تمام این مشکلات هم نتیجه ی این اشغال است. این گزارش ها دیگر برای بینندگان ایرانی تکراری شده است و بیشتر شبیه تکرار هزاران گزارش از فلسطین است که همه با تصاویر مشابه درباره حمله ی سربازان اسراییلی به مردم فلسطین خبر می دهند و تقریباً هر روز خبرهای خارجی با یکی از این گزارش ها از غزه و نوار باختری همراه است.
یکی از گزارش ها از عراق درباره ی تعداد زیاد کشته شدگان بمب گذاری ها بود و خبرنگار واحد مرکزی خبر از کشته شدن بسیاری از ستارگان ورزشی عراق صحبت می کرد؛ قهرمان جودو و دوچرخه سواری و ... همه در این بمب گذاری ها ی متعدد کشته شده اند و تقریباً اکثر ورزشکاران عراقی یا از کشور خارج یا کشته شده اند!!!
اما دیروز اتفاق دیگری افتاد. تیم ملی فوتبال عراق برای اولین بار درتاریخ این کشور قهرمان جام ملت های آسیا شد!!!!
تیم عراق در این مسابقات تیم کشورهایی چون استرالیا، کره جنوبی وعربستان را شکست داد. کشورهای ثروتمند و باثبات که برای تیم فوتبال کشورشان میلیون ها دلار سرمایه گذاری کرده اند و البته سالهاست که در این کشورها جنگی نبوده است!!!
حتی عادل فرودسی پور در گزارش بازی عراق مقابل کره جنوبی با سادگی از کارشناس برنامه پرسید عراق با این وضعی که دارد، بازیکن های تیمش اصلاً کجا تمرین کرده اند؟!
شایعاتی وجود داشت که دردوره ی حکومت صدام حسین بازیکن های تیم فوتبال در صورت باخت به اعدام تهدید می شدند و برای پیروزی جوایز ارزشمندی دریافت می کردند. اما حتی یک بار این تیم نتوانست به فینال راه پیدا کند! اما در این دوره مسابقات درحالیکه برای تیم ملی کشورمان سرمایه گذاری خوبی شده بود و از طرف مسئولین هم حمایت جدی می شد تا برای اولین بار بعد از انقلاب به مقام نخست جام ملت های آسیا دست پیدا کند. تیم کشور بی ثبات همسایه این افتخار را کسب می کند!!!!
البته نمی توان منکر شد که خیلی از اخبار اوضاع عراق یا اساساً نادرست بوده اند یا خیلی بزرگنمایی شده اند! ( یکی از تخصص های ویژه صدا وسیما)
اما نتیجه ی دیگری هم می توان گرفت اینکه هنوز هم برخی از آقایان معتقدند جنگ نعمت است زیاد هم بی ربط نیست!!!!!
پانوشت: عکس از رادیو زمانه، یونس محمود کاپیتان تیم ملی فوتبال عراق بهترین بازیکن جام!

27 July 2007

عروس

مردی با روپوش سفید، فرم مخصوص پزشک قانونی را از کشو درآورد. باید قسمت مخصوص توضیحات مرگ را پر می کرد. برای اولین پرونده نوشت: مرگ به علت سکته ی قلبی در اثر لخته ی خون در رگهای قلب! این جمله را برای دو پرونده بعدی هم تکرارکرد. اما برای پرونده چهارم مردد مانده بود چه چیزی بنویسد. ابتدا کلمه ی خونریزی زیاد را نوشت اما بلافاصله آن را خط زد و نوشت: ضعف زیاد!
عصر روز قبل یکی از زندانیان با عجله وارد بند پنج شد و در گوش وکیل بند پچ پچ کرد. وکیل بند مرد کله تاس و قدکوتاه و مسنی بود که سالها نماینده زندانیان بند پنج بود. بندی که جرم تمام زندانیان آن به مواد مخدر ربط داشت. بیشتر آنها قبل از حبس معتادبودند یا در همین بند، اعتیاد را تجربه کرده بودند!! وکیل بند با شنیدن حرفهای او لبخند درصورتش نقش انداخت. از سلول خود خارج شد و داخل راهرو بند بلند گفت: بچه ها امشب عروسی داریم!!! صدای سوت و کف وخوشحالی میان زندانیان خموده وافسرده بلند شد. مدتها بود مواد در بندها نایاب شده بود و در این خماری دیدن عروس لطف دیگری داشت!
شب درحالیکه گوشهای همه زندانیان برای شنیدن صدای لولای در بند تیز شده بود. سرانجام مامور در را باز کرد. همراه او یک مرد لاغراندام و زرد روی وارد شد! وکیل بند بلافاصله از سلول خارج شد و به سمت آنها رفت. مامور زندانی جدید را معرفی کرد. درحالیکه همه زندانیان از سلولهای خود سرک می کشیدند و با هیجان او را نگاه می کردند؛ وکیل بند سلولش را نشان داد و مامور خارج شد. به محض خروج او صدای هلهله زندانیان بلند شد! زندانی تازه وارد شگفت زده از این اتفاق تا به خود بیاید، دهن و دستانش بسته شده بودند. زندانیان به سلولش هجوم آوردن و او را با سر وصدا و شادی به سلول دیگری بردند! مردی در سلول منتظرش بود!!! از زیر تخت سرنگی را که سوزن قدیمی آن زنگ زده بود، بیرون آورد و با آب جوش آن را چند بار پر و خالی کرد و با مزاح گفت: خب ایستریل شم کردیم! زندانی جدید کف سلول افتاده بود و زندانیان درگیر بگوومگو برای جا گرفتن صف طولانی بودند که جلوی سلول تشکیل شده بود! مرد خم شد و درگوش او گفت: نترس جیگر، به من میگن دکی (Doki ) عزیزم تو الان عروس مایی!
سوزن سرنگ را با آب دهنش خیس کرد و با دقت رگ دست عروس را پیدا کرد. سوزن را داخل رگ خشک و ورم کرده عروس فرو کرد! مقداری خون داخل سرنگ کشید و آن را داخل رگ وکیل بند که نفر اول صف زندانیان بود تزریق کرد!
ساعتها گذشته بود. سه چهار نفر بیشتر درصف نمانده بودند که داد و بیدا یکی از زندانیان درآمده: چرا به ما که رسید سرنگت ته کشیده؟ ... آخه با این چند قطره کی نشه می شه؟ .... چه فایده داره؟
دکی صورت گچی عروس را نشان داد و گفت: بنده خدا داره تموم می کنه بذار یه قطره خونم برای خودش بمونه! به من چه آخر صفی دیگه! والا ما خودمون چیزی نزدیم!
خون بازی تمام شده بود! وجب به وجب بدن عروس سوراخ سوراخ شده بود و تمام بدنش مثل گچ سفید شده بود. دکی چندبار دستش را روی گردنش گذاشت و نبض بی رمق او را امتحان کرد و گفت: ای داد مثل اینکه تموم کرده!!!

26 July 2007

خبری که هرگز منتشر نشد!!!

در پی توهین علنی آقای حسنی مجری برنامه کوله پشتی به مقام مقدس جناب آقای سرداررادان فرمانده محترم نیروی انتظامی تهران بزرگ در انظار عمومی و برنامه زنده که مردم آن را زنده می دیدند و امکان هیچ گونه حذف و سانسور وجود نداشت تعداد بی شماری از مردم عزیز شکایاتی به دفتر شورای نظارت بر صدا وسیما ارسال کرده اند و این شکایات بزودی به دادگاه انقلاب ارسال خواهد شد تا برخی عوامل تربیت شده که ناگهان دچار هیجان می شوند و حرکت های به اصطلاح انقلابی انجام می دهند به کیفر رفتار منافقانه و بی مسئولیت خود برسند و صدا و سیما هم تنبیه شود!! هرچند این افراد از نزدیکان برخی از مدیران بوده و برای راه رفتن چندش آور روی اعصاب بینندگان تربیت شده اند و تاکنون نیز در خدمت اهداف تعیین شده به خوبی عمل کرده اند اما نیاز به کنترل بیشتری دارند تا به اصطلاح به مار در آستین تبدیل نشوند! در این ارتباط یکی از مقامات شورای نظارت بر صدا وسیما اعلام فرمودند:
در راستای ممانعت از نفود افکاربرانداز و مخالف که گاهی در میان اشخاص منتصب نیز رویت می شود، شورای نظارت بر صدا وسیما جمهوری اسلامی قصد دارد توسط یکی از شرکت های ژاپنی یک نمونه روبوت سخنگو جایگزین مجری های برنامه های زنده تلویزیونی کند. البته این روبوت ها بطور کامل توسط متخصصین داخلی ساخته می شوند! روبوت های مذکور قادرهستند توسط اتاق فرمان هدایت شوند و با مهمان گرامی برنامه مصاحبه کنند و از سخنان صلاحیت دار که توسط اتاق فرمان صادر می شوند در مصاحبه زنده تلویزیونی استفاده کنند. این روبوت ها درست مانند چهره مجری های کنونی ساخته می شوند و هرگز از رعایت خطوط قرمز تعیین شده عدول نخواهند کرد. تا کنون روبوت چهره حسنی سابق و آقای شهیدی فر مجری برنامه مردم ایران سلام و آقای علی درستکار مجری سابق برنامه تهران بیست آماده شده است اما فعلاً برای آقای مدرسی و داریوش ارجمند و آقای حیدری و ... دستور ساخت روبوت صادر نگردیده است.
درپایان این مقام ارشد به گزارشگران مسابقات زنده فوتبال نیز اخطار دادند که خطوط قرمز را زیر پا نگذارند تا از روبوت جایگزین برای گزارش مسابقات فوتبال استفاده نشود. ضمناً آقای عادل فردوسی پور نیز از این به بعد به جای جمله چه می کنه این بازیکن باید از جمله چه می نماید این بازیکن استفاده نماید!

23 July 2007

اصول شهروندی در تهران بزرگ1

تهران، شهر بزرگ چند میلیون نفری، یا به قول بعضی ها پایتخت کشورهای اسلامی!!!! شهری که درآن نیازمند رعایت اصول شهروندی ویژه ای هستید که تخطی از آنها مساوی هزاران دردسراست. بنابراین اگر چه می دانم تمام این اصول را شما شهروند عزیز تهرانی به خوبی می دانید، اما برای مکتوب کردن آنها و کمی اطلاع رسانی به مردم شهرستانها و ایرانیان خارج از کشور، تصمیم گرفتم ازاین به بعد برخی از این اصول را بگویم.
ابتدا از مترو آغاز می کنیم. وسیله ی مدرن حمل ونقل امروزی که محل بروز فرهنگ اصیل شهرنشینی مردم پایتخت شده است! شما ایرانی عزیزی که چند سالی است به میهن تان نیامده اید برای اینکه مثل یک روستایی عمل نکنید و اصول مترو سواری در تهران را بدانید لطفاً با دقت بیشتری بخوانید، می دانم شهر شما پنجاه سال است مترو دارد اما مترو تهران فرق می کند دوست عزیز!
مترو تهران مثل همه ی قطارهای زیرزمینی معلوم است که زیرزمین است!
با ورود به سالن ایستگاه می بینید که چگونه مردم ایران درحال دویدن به این طرف و آن طرف هستند. دیدن زنان چادری که شلنگ تخته می اندازند تا زودتر به قطار برسند خیلی عجیب است. چون این خانم ها عادت نداشتند زیاد خودشان را حرکت بدهند و معمولاً موقع پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها داد وبیدادشان در می آمد که در را نبند، خدا ذلیلت کنه ... باز کن ! بی وجدان... و از این قبیل نفرین ها!
مثل همه ی مترو های شهرهای دیگر باید بعد از بلیت دادن از دریچه های کوچکی عبور کنید که با دادن بلیت خودبخود باز می شود، خیلی بصورت پیشرفته! چندتایی در وجود دارد. اما گاهی شما مجبورید پشت سر دیگران بیایستید تا از یک در عبور کنید. اما چرا مردم از بقیه درها عبور نمی کند؟ ساده است. یک بنده خدایی کارت باطله خود را وارد کارت خوان کرده است و طبیعتاً در باز نشده است و به بقیه می گوید در خراب است و ادامه ماجرا...
چرا کسی امتحان نمی کند؟ خب مردم تهران وقت اضافی که ندارند هرچیزی را امتحان کنند عزیز من!
وارد ایستگاه می شوید. گول نخورید به تابلوهای ساعت های ورود و خروج قطار توجه نکنید مثل بقیه جلوی خط قرمز منتظر قطار بمانید 5 دقیقه یا 10 یا 11 یا 12 یا... بالاخره قطار می آید مترو مثل اتوبوس نیست مطمئن باشید می آید! تا یادم نرفته بگویم یک آقا یا خانمی هی از بلندگو می گوید پشت خط قرمز بیایستید اما توجه نکنید می خواهد شما را گول بزند تا در قسمت بعدی عقب بیافتید!!!
قسمت بعدی خیلی مهم است! قطار نزدیک ایستگاه می شود ناگهان مردم در چند نقطه تجمع می کند و یکدیگر را فشار می دهند!!! این نقاط روبروی درهای قطار است که پس از ایستادن قطار متوجه می شوید محاسبات این مردم درست است! مردم ایران باهوش ترین مردم کره زمین هستند!!!!
مردم در ایستگاه های مختلف عادت های مختلف دارند!!! مثلاً در ایستگاه کرج معمولاً در این قسمت مردم داد می زنند و هو می کشند.
هرچه به باز شدن درهای قطار نزدیک ترمی شویم فشارها بیشتر می شود. مقاومت کنید و با یک دست از کیف پول خود و با دست دیگر از حیثیت تان محافظت نمایید! شمارش معکوس شروع می شود. درها باز می شود... گارد بگیرید تا ضربه ها را رد کنید شما هم می توانید با آرنج چند ضربه به شکم بغلی وارد کنید و محکم پای آن یکی را له کنید... حالا بدوید! بدوید!..... در این لحظه می بینید که چگونه بزرگ و کوچک پس از وارد آوردن این ضربات به داخل قطار می دوند و ناگهان بر روی صندلی ها شیرجه می روند!
متاسفانه به دستورات خوب گوش نکردید و عقب ماندید شما مجبورید ادای آدمهای با کلاس را در بیاورید و سرپا بیایستید. چه می شود؟ خب شما جزء آدمهای زرنگ جامعه محسوب نمی شوید، بدبخت!
از این به بعد صحنه های تعارف های ایرانی شروع می شود. به گروهی که نشسته اند توجه کنید می بینید که همه به چهره های مردم کوه نشین شباهت دارند و بسیار چابک و فرز هستند. لبخندها را بر چهره هایشان می بینید؟ چقدر خوش شان آمده است! به یکدیگر با لبخند نگاه می کنند!! بعضی شکم شان را گرفته اند و برخی انگشتهای پایشان را خم و راست می کنند. اما مهم نیست، سرشان سلامت باشد. البته بعضی هم درحال خنده از یکدیگر برای ضربات احتمالی و لگد کردن پاهایشان معذرت خواهی می کنند!!!! مردم ایران چقدر با محبتند! سنت های اجدادشان را هم هرگز فراموش نمی کنند حتی اجداد غارنشین و حتی در دوران مدرن و متروسواری!
حالا قطار راه می افتد. اینجا مراحله ی خلسه ی عارفانه شروع می شود!! همه به روبروی خود خیره می شوند. گاهی همه نگاه های عارفانه ای به نقاط مختلف مترو می اندازند تا از حقیقت درون آن پی ببرند. این مرحله تا رسیدن به مقصد ادامه دارد! البته برخی همدیگر را نگاه می کنند. اگر هم دیدید تمام گردن ها به سمتی چرخیده است مهم نیست؛ دختری، زنی آنجا نشسته یا ایستاده است!
کتاب؟.. کتاب بخوانند؟ مگر قطار جای کتاب خواندن است؟ کتاب را در مدرسه یا دانشگاه می خوانند. مردم ایران وقت اضافی ندارند که کتاب بخوانند. کار زیاد، وقتی برایشان باقی نمی گذارد!
وای به کسی که تلفن همراهش مانند خروس بی محل آواز سر بدهد حالا ممکن است بابا کرم باشد یا آهنگهای تکراری ونجلیس! همه ی سرها تغییر جهت می دهند و به او خیره می شوند. البته کسی حرف های او را گوش نمی دهد. مردم ایران اهل استراق سمع نیستند! خب، بنده خداها چکار کنند بهتر از بی کار نشستن است!
حالا اگر از کیفتان player mp3 یا واکمن در آوردید و هدفن به گوش تان زدید طوری به شما نگاه می کنند که انگار آدم فضایی دیده اند!(البته یادآور می شوم که موبایل های بیشتر این مردم هم دوربین عکاسی است هم دوربین فیلمبرداری هم کامپیوتر دارد هم mp3 player با 20 گیگابایت حافظه!!!!) با این نگاه های بهت زده، بهتر است از خیر این کار بگذرید و به خلسه ی عارفانه یتان ادامه دهید!!
اگر توی یک واگن را خوب بگردید یکی دو نفر روزنامه باز کرده اند که حتماً یکی از آن دو، روزنامه ورزشی می خواند! شما هم می توانید روزنامه باز کنید اما ترجیحاً سرتان را بالا بگیرید تا مزاحم سرهای دیگری نباشید که روی روزنامه شما خم شده اند و با دقت دنبال نمی دانم چه چیزی توی روزنامه شما می گردند! اینجا می توانید قانون جاذبه دو قطب مخالف را امتحان کنید:
1- ابتدا روزنامه را کمی پایین ببرید، خواهید دید که سرهای خم شده روی روزنامه خود بخود پایین می روند.
2- حالا صفحه روزنامه را عوض کنید، مشاهده می کنید با حرکت صفحه ی روزنامه سرها به سمت حرکت صفحه حرکت می کنند.( احتمالاً آن چیز مهم همیشه توی صفحه ایست که می خواهد عوض شود!)
3- از این آزمایش نتیجه می گیریم دو قطب مخالف هم دیگر را می ربایند. مثل مردم و روزنامه!!!
شما نگران این اتفاقات نباشید چون شما هنوز ایستاده اید. اگر می خواهید بنشینید باید مانند عقاب با چشمان تیزبین منتظر کوچکترین حرکت مسافرین باشید چون معمولاً با رسیدن به ایستگاه، مسافرین در آخرین لحظه صندلی های خود را ترک می کنند. ( توضیح داده شد که با چه مصیبتی آنها را بدست آورده اند، البته این قانون استثنا دارد! گاهی هم عواطف ایرانی گل می کند ویک فدا کار به خانم یا مسافر کهن سالی که سرپا ایستاده است صندلی خود را واگذار می کند، حالا چرا برای بدست آوردنش با کله شیرجه رفته بود ما که نمی دانیم!!!)
می خواهید پیاده شوید؟ حالا مرحله ی راگبی یا فوتبال آمریکایی شروع می شود. جلوی در ورودی منتظر بمانید. آماده؟ در که باز شد بلافاصله دست خود را جلوی صورتتان درازکنید مثل بازیکن های راگبی! به سمت جلو بدوید! اگر کمی تعلل کنید زیر دست و پای مسافرانی که به داخل هجوم می آورند له می شوید، گفته باشم! (این برای ایستگاه امام خمینی یا توپخانه سابق خیلی مهم است!)
شما با موفقیت بیرون آمدید! می دانم یکی دو نفری را به اطراف پرت کردید. نگران نباشید آنها عادت دارند. خب تبریک می گویم. چی ؟ کیف پولتان نیست؟ خب ما که ضامن حفاظت از دارایی های شما نیستیم! ما وظیفه داشتیم اصول شهروندی در سوار و پیاده شدن متروی تهران را آموزش بدهیم. آن را هم که دادیم! ما را به خیر و شما را به سلامت!!!!
پانوشت: این مطالب با توجه به واگن مربوط به آقایان نوشته شده است و هیچ گونه اطلاعاتی در مورد آنچه در واگن خانم ها اتفاق می افتد متاسفانه در دست نیست!!!!

21 July 2007

بدون شرح!


چرا به کسی جایزه نوبل می دهند؟

خانم شیرین عبادی تنها ایرانی است که جایزه نوبل گرفته است! ابراهیم مختاری در فیلم پیشواز از بانوی صلح ورود او به ایران پس از دریافت جایزه نوبل و خوش آمد گویی بی نظیر مردم را مستند سازی کرده است. اما در طول این فیلم صحنه ی در حدود 10 ثانیه وجود دارد که دو جوان با شکل و ظاهری آشنا پلاکاردی در دست دارند. ظاهر این دو جوان درست مثل تمام بسیج های می ماند که معمولاً در اعقایدشان پیرو هستند تا انتخاب کننده! روی این پلاکارد نوشته شده است: گرفتن جایزه ای که به کارتر و رابین و یاسر عرفات هم داده شده است افتخار نیست!
اینکه چرا به افراد جایزه ی صلح نوبل داده اند بحث مفصلی است اما موضوع مهم این است که چرا به خانم شیرین عبادی این جایزه را داده اند؟
خانم شیرین عبادی وکیل خیلی از زندانیان سیاسی بوده است اما مهمترین فعالیتهای او در مورد تلاش برای وضع قوانین ضد کودک آزاری در ایران است.
بله، تعجب آور است این قوانین در کشور ما وجود ندارد و هنوز هم پس از تلاش های فراوان خانم عبادی و همکارانشان این قوانین بصورت جدی درکشور ما تصویب نشده است. یعنی اگر مادرناتنیی کودکی، او را در حد مرگ شکنجه بدهد که البته بی شمار درکشور ما اتفاق می افتد و گاهی خبرهای آن را در مطبوعات می بینیم! هیچ کسی نمی توان از او شکایت کند به جز پدر کودک که معمولاً پدر کودک نیز روابط زناشویی خود را به جان فرزندش ترجیح می دهد!!! چون اگر غیراز این بود چنین همسری اختیار نمی کرد! در حقیقت قوانین جمهوری اسلامی در این مورد بسیار ناتوان است و کودکان بسیاری از شکنجه پدر و مادر تنی یا ناتنی جان خود را از دست داده اند ولی هیچ کس برای این قتل مجازات نشده است!!!
به گفته خانم عبادی: اگر مردی کودک همسایه خود را بکشد، پدر کودک از او شکایت می کند و او قصاص می شود. اما اگر آن مرد کودک خود را بکشد چون بنابر قوانین کشور ما فقط خودش می تواند شکایت کند و خودش هم از خودش شکایت نمی کند، بنابراین برای قتل این کودک کسی مجازات نمی شود!!!!!
دادستان یا مدعی العموم هم حق ندارد برای قتل کودک یک پدر شکایت کند چون پدر کفیل اوست نه جامعه!!!!!!!!
اما نکته جالب قضیه این است که مسئولین جامعه ما در مورد حجاب زنان، لباس پوشیدن جوانان و روابط آنها، برگزاری یک مهمانی خصوصی در خانه ی خودتان، تماشا کردن یک شبکه تلویزیونی خارجی از طریق ماهواره، مشاهده کردن سایت های اینترنتی و حتی عقاید شخصی شما در هنگام استخدام در ادارات دولتی مدعی العموم هستند اما در مورد جان کودکان این کشور دخالتی نمی کنند!!! این تراژدی وقتی دردناک تر می شود که بدانیم سالیانه تعداد زیادی از دختران این کشور مورد تجاوز پدر( تنی یا ناتنی) خود قرار می گیرند ولی چون پدر از عمال شنیع خود شکایتی ندارد و در صورت شکایت دختر هم قاضی نمی تواند بین حکم تبرئه و اعدام که فاصله ی زیادی دارند یکی را انتخاب کند متجاوز هرگز مجازات نمی شود و چه بسا به اعمال خود ادامه بدهد!!! مطبوعات نیز از خبر رسانی در این موارد به شدت نهی شدند. بنابراین آیا به نظر شما به زنی که در این شرایط بسیار نامتعادل و خطرناک داد عدالت خواهی بر می دارد و از قوانین ناقص این مملکت شکایت می کند و برای احقاق حقوق کودکان و دختران بی دفاع هر خطری را به جان می خرد، به زندان می رود، موقعیت شغلیش به خطر می افتد، مورد تهدید قرار می گیرد و... نباید جایزه نوبل داد؟

پانوشت: خانم شیرین عبادی درحال حاضر برای جمع آوری 16 میلیون مین که در کشور ما وجود دارد و هر روز قربانی می گیرد مبارزه می کند. ( ایران دومین کشورجهان است که بیشترین تعداد مین در خاک آن وجود دارد!)

16 July 2007

آیا می دانید شباهت انسان با کوه یخ چیست؟

این خاطره را به پیشنهاد یکی از دوستان نوشته ام. چون او و خیلی از دوستان حداقل پنج بار این داستان را شنیده اند. بنابراین این خاطره تکراری را به همه ی دوستانم که حرفهای تکراریم را تحمل می کنند تقدیم می کنم!

سالها پیش برای پژوهش اولین فیلم مستندم که درباره ی علل مرگ و میر فک های دریای خزر بود به سواحل این دریاچه ی بزرگ رفتیم تا درباره ی فک ها اطلاعاتی جمع آوری کنیم( بله دریای خزر فک دارد!) و دیدگاههای مردم بومی در این مورد را بدست بیاوریم. در طول سواحل خزر با مشکل عجیبی روبرو شدیم. اینکه مردم بومی فک ها را به اسم سگ آبی می شناختند و برخی به آنها سگ دریایی می گفتند. البته هیچ تضمینی وجود نداشت که از روستایی به روستای دیگر این اسم از سگ آبی به سگ دریایی تغییر نکند. چنانکه وقتی با یکی از صیادان محلی مصاحبه می کردم، پرسیدم: شما اینجا سگ آبی هم دارید؟ او باتعجب گفت: راستش نه، ما اینجا سگ سفید یا سیاه داریم حتی سگ قهوه ای هم هست اما سگ آبی نداریم!
درادامه سفر به انزلی رسیدیم؛ جای که باید سوار لنج های ماهیگیری می شدیم تا از نزدیک فک ها را ببینم! مسئولین بندر ماهرترین ناخدا را معرفی کردند و من با یک نامه در دست به اسکله رفتم تا او را پیدا کنم. از ابتدای اسکله ملوان های تنومند که چهره های خشن و زمختی داشتند با اشاره مرا به انتهای اسکله راهنمایی می کردند تا ناخدا را ببینم!
برخی با شنیدن اسم ناخدا سری تکان می دادند و زیر لب چیزی می گفتند. با خود فکر می کردم با چه دیوی روبروخواهم شد و عجب هیبتی را خواهم دید. در انتهای اسکله پیرمرد قد کوتاهی با کلاه کاموایی مسخره ای ایستاده بود؛ به شانه اش زدم و آدرس ناخدا را پرسیدم. گردن پیرمرد مثل جغد برگشت. روی صورتش فقط یک دماغ دراز مسخره دیده می شد که کم مانده بود توی چشمم برود! گفت:چیکار داری؟ با طعنه گفتم: با ناخدا کاردارم! با عصبانیت گفت: خودم هستم!!
بدبختی ها از اینجا شروع شد. انگارآمده بودم که حسابی له بشوم! پیرمرد که سرش را بالا گرفته بود تا با من صحبت کند گفت: خب ، چیکارداری؟
- ما یه گروه فیلمبرداری هستیم که الان برای کار جدیدمون می خواهیم تحقیقاتی ...
- خب، آخرشو بگو.
- سگ دریایی می خواهیم ببینم!
- سگ دریایی؟... سگ دریایی چیه؟(لطفاً با لهجه گیلانی بخوانید تا بفهمید من چه حالی داشتم!)
- همون سگ آبی!
- به اونا می گن فک پسر جان!
- بله فک ... فک
- اول اسمشو یاد بگیر بعد بیا فیلم بگیر!
- ببخشید درست می گید!
- الان که فصلش نیست برو تابستون بیا.
- ولی الان شش ماه تا تابستون مونده.
- شش ماه نه پنچ ماه و هشت روز!!!
- ما آخه یه گروه هستیم نمی تونیم برگردیم کلی هزینه کردیم.
- نامه ات رو بده ببینم!
وفتی نامه را گرفت فوراً به اسم خط خورده در بین اسامی گروه اشاره کرد و پرسید: این اسم خانوم چیه؟
- گفتم ایشون مدیر تولید گروهه ولی حراست بندراجازه نداده شب بیاد روی کشتی!
ناگهان پیرمرد نامه را به من داد و گفت : برو آقا... من توی کشتیم زن راه نمی دم!
- اون نمی یاد اجازه بهش ندادند.
- اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!... اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!!!
- نه بابا نمی یاد!
- من فردا به مردم بگم این زن شب کجای کشتی خوابیده بوده وسط این همه مرد؟
- نه من خودم نمی ذارم...
- برو آقا .. برو اسم فک رو یاد بگیر بعد تابستون بیا!.... زنم با خودت نیار!
بعد رویش را برگرداند و به دریا نگاه کرد!!!
عجب بد قلق است! قدش به علاوه کلاه کاموایی مسخره اش تا سینه من هم نمی شود! باید کمی صبر کنم. کنارش ایستادم تا مدتی بگذرد. متوجه ملوان هایی شدم که روی عرشه لنج کناری به مکالمات ما می خندیدند و ما را زیر نظر داشتند.
یکی از ملوان ها آمد و گفت: ناخدا سوخت نداریم ها !
ناخدا با داد و بیداد گفت: پس این مصطفی دیروز کجا بوده؟
ملوان هم بدون کلامی، گذاشت ورفت. دیدم وقت مناسبی است که سر حرف را دوباره باز کنم. گفتم : ناخدا! به این کشتی ها مازوت می زنید؟
چنان نگاه کرد که فهمیدم حسابی گند زدم. بامسخره گفت: مازوت؟ .... مازوت چیه ؟ گازوئیل می زنیم!!! ... مازوت ... یه چیزی شنیدی هر جا می گی؟
بعد رویش را برگرداند. ملوانها حسابی می خندیدند. من هم با خود فکر می کردم که راست می گوید. من از کتاب ستاره اسرارآمیز تن تن این موضوع را گفته بودم! (وقتی تن تن نگران تمام شدن مازوت بود. کاپیتان هادوک نگران تمام شدن ویسکی بود!)
خلاصه دوباره برگشتیم به حالت قبل و من منتظر فرصت برای التماس که ما را به کشتی راه بدهد. ناگهان کشتی بزرگی از روبروی ما رد شد. فوراً گفتم: عجب کشتیه!... ناخدا جان اسم این کشتیه چیه؟
باز هم با همان نگاه ها گفت: مگه سواد نداری؟ و با حالت تعجب پرسید مگه انگلیسی بلد نیستی بخونی؟!؟
بنده خدا راست می گفت. خوب که نگاه کردم، اسم کشتی به حروف لاتین به اندازه ی یک اتوبوس روی بدنه کشتی نوشته شده بود!!! گفتم: خب ندیدم دیگه، توهم خودتو چس نکن!( البته این رو تو دلم گفتم!!)
می دانستم هر حرفی بزنم پوزه ام خرد شده است و بهتراست خفه شوم! بنابراین با عجله گفتم: با اجازه ! که زودتر از مهلکه فرارکنم. طرف ول کن نبود برگشت گفت: کجا می ری کارگردان، این جوری می خوای فیلم بسازی؟ اسم فک روکه بلد نیستی! انگلیسیتم که افتضاحه یه کم تحمل هم نداری! فکر کردی فک ها می یان جلوت بابا کرم می رقصند تا تو ازشون فیلم بگیری؟ برو بگو اون گروهت سریع بیان فقط دونفر، دو نفره دیگه توی یه لنج دیگه می رن!
نیشم باز شد و سریع برگشتم تا به بچه ها خبر بدم. موقعی که دور می شدم داد زد: همراه خودت زن نیاری ها!
خوشحالی من بیشتر از این بود که من ویکی از تصویربردارها توی لنج دیگری می رویم و اون دوتا بیچاره را با این لنج می فرستم. لبخندی از بدجنسی روی صورتم نشت! بچه ها را تقسیم کردم و خودم با تصویربردار دوم رفتیم توی یک لنج دیگر. موضوع را هم برای او تعریف کردم و هردو توی لنج منتظر دیدن حوادث کمدی بعدی شدیم!
بچه ها با وسایل پا روی عرشه گذاشتند. داد ناخدا از توی کابین درآمد: اونجا نه!!! وسایل رو بیارید توی کابین!
فریاد بعدی بلند شد: توی کابین با کفش نیاید! برو بیرون ... مگه توی خونه ات با کفش می ری؟
من و تصویربردارم با خنده آن دو بیچاره را بین پنجره های دایره ای لنج می دیدیم که چطور به این طرف و آن طرف می دوند! نتیجه اخلاقی این داستان اینکه بعضی از آدمها برای خودشان کوه یخی هستند. یک دهم ظاهرشان است ولی هیبت اصلی دیده نمی شود!

15 July 2007

دسته گل محمدی !!

افاضات آقای شریعتمداری مدیر مسئول روزنامه کیهان درمورد تعلق داشتن بحرین به خاک ایران مرا یاد خاطره تلخی انداخت.
نوروز امسال به اتفاق گروهی به جزیره قشم سفر کردیم. تعداد مسافرین و جستجوگران جنس های چینی در جزیره آنقدر زیاد بود که پیدا کردن اتومبیل برای گشتن در جزیره به یک خیال عبث تبدیل شد. پس از جستجو فراوان با دو جوان محلی آشنا شدیم که با مبلغ 60 هزار تومان در روز حاضر شدند ما را با وانت در جزیره بگردانند تا هم ما جزیره را ببینیم و هم آنان لقمه نانی بدست آورند!!!
هر روز که می گذشت طبیعتاً رابطه ی ما با این دو جوان صمیمی تر می شد تا اینکه پرسش بی موردی سبب پاسخ فراموش نشدنی شد. بنا به عادت از وضع معیشت آنان و حال و روز مردم جزیره از این دو جوان سئوال کردیم. یکی از آنها درباره ی مشکلات مردم جزیره قشم توضیحات کاملی داد که البته بی شباهت به مشکلات مردم سایر نقاط ایران نبود بعد برای حسن ختام گفت: رویای خواب هر شب مردم جزیره قشم این است که صبح وقتی بیدار می شوند جزیره ی آنها به امارات چسبیده باشد!!!!!
دوستان وطن پرست و آشنا به تاریخ ایران، همانطوری که خود می دانید بجز بحرین، افغانستان، آذربایجان، ارمنستان، ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان هم روزی به ایران تعلق داشتند! اما امروز بهتر است زبان به دهان بگیریم و از این چند وجب خاک باقی مانده پاسداری کنیم که افراد بی تدبیر و بی ترمز بسیار در جامعه ما هستند و لجام گسیخته هر چه می توانند سریعتر این کشور را به پرتگاه سقوط نزدیکتر می کنند. رویاهای کرد و ترک و بلوچ و ترکمن وعرب دراین سرزمین آن چیزی نیست که در مغز معیوب برخی می گذرد! البته اینکه چطور مدیر یک روزنامه، وزیرامور خارجه ی یک کشور را به عذر خواهی از کشور دیگری وادار می کند حکایت عجیبی نیست تاریخ ما مملو از این وقایع درخشان است، خوب به هرحال واگذاری این همه سرزمین در طول تاریخ نیازمند نبوغ این رجال(به معنی شهروند درجه یک که بعد از انقلاب گروهی خود را این گونه نامیدند) بوده است!!!

14 July 2007

نیش

روی یکی از میزهای آزمایشگاه کاغذهای زیادی پراکنده است. مردی با روپوش سفید پشت کامپیوترمطالبی را تایپ می کند. هنگام تایپ انگشتانش می لرزد. چشمانش بیمارگونه است. معلوم نیست این حالتها به دلیل بی خوابی دیشب است یا چیزدیگری! صدای وزوز پشه ای را کنارگوشش حس می کند. دست ازکار می کشد و خشکش می زند. با چشمان وحشت زده صدا را تعقیب می کند. ناگهان فریاد می زند. ازجا می جهد و هراسان از آنجا فرارمی کند. لحظاتی بعد نظافتچی آرام و خونسرد وارد اتاق می شود. متوجه کامپیوتر روشن می شود. کنارمیز می آید و محکم روی میز می کوبد. با دستمال بقایای پشه له شده را از کف دستش پا می کند و مطالب روی صفحه ی کامپیوتر را زمزمه می کند: (( درپایان باید با نهایت تاسفم بگویم که نتایج این آزمایشات نشان می دهد این نوع ویروس جهش یافته ی ایدز توسط حشراتی مانند پشه قابل انتقال به انسان است این یعنی... ))

12 July 2007

نامه ای به رییس صدا و سیما

چند روز پیش آقای شکراللهی در وب لاگ خود، درباره ی سانسور صدا وسیما با اشاره خاص در مورد فیلم مستندی که به جای پستان گاو واژه عضوء شیردهی گاو را در گفتار متن جایگزین کرده بود!!! مطالب بسیار جالبی نوشته بودند. این موضوع باعث شد تصمیم بگیریم متن نامه ای را که در کودکی به رییس صدا وسیما نوشته بودم، منتشر کنم!! متن نامه بدون هیچ تغییری در زیر آمده است:
سلام آقای رئیس صدا و سیما
آرزو می کنم خوب وخوش باشید. من یکی از طرفداران برنامه کودک هستم( توجه کنید که این نامه را در 10 سالگی نوشته ام) همه برنامه کودک را می بینم اما خیلی از شما و همکارانتان ناراحت هستم و چند سئوال دارم. نمی دانم چرا قبلاً ها اول و آخر کارتون پینوکیو سرود ژاپنی می خواند و همینطور سند باد اما حالا دیگر هیچ چیز نمی خواند و یک راست کارتون شروع می شود.
بعد هم چرا هر وقت پینوکیو وارد خانه فرشته مهربون می شود تا می خواهد او را بغل کند زود بیرون می آید یا اینکه توی جنگل پیش گربه نره و روباه مکار نشان داده می شود.
سند باد هم هیچ وقت تمام نمی شود. یکی از قسمت ها وقتی ما کلاس دوم بودیم می رود پیش دختر حاکم اون سرزمین اما وقتی کلاس چهارم شدیم باز اون قسمت را نشان دادید اما دختر حاکم دیگر توی کارتون نبود. بعدش هم چرا همش چند قسمت را نشان می دهید و هیچ وقت سند باد تمام نمی شود. درست مثل پلنگ صورتی که فقط چهار تا از داستان هایش را نشان می دهید.
یک سئوال هم درباره زورو دارم چون وقتی دوم بودیم یک روز خانوم مجری گفت فردا قسمت آخر را نشان می دهیم اما تا حالا که کلاس چهارم هستم این قسمت را نشان ندادید و از طرفی آرزو می کنم زودتر عید بیاید که تام و جری هم نشان بدهید.
خیلی متشکرم
شهریار دانش آموز کلاس چهارم ب

اگر فکر می کنید این نامه ساختگی است باید بگویم واقعاً چیزی شبیه این را نوشته بودم. زیاد سخت نگیرید!! البته سالها بعد خیلی از بچه ها می خواستند بدانند خانم لورا در کارتون سلندی پی تی مگر پیغمبر است که چهره اش را نشان نمی دهند!!!!!