31 May 2007

گاهی خوش شانس بودن آسان است!

دیروز خبر جالبی دربین خبرها توجه ام را جلب کرد. بشار اسد با بیش از 97 درصد آرا بازهم برای هفت سال رییس جمهور سوریه شد! البته این انتخابات فقط یک کاندید داشت و نمی دانم آن 2 درصد باقی مانده پای صندوقهای رای رفته بودند تا به چه کسی رای بدهند؟!؟ ناگفته نماند که دربرخی از کشورهای عربی این گونه اتفاقات چیزعجیبی نیست و همین چند سال پیش نیز صدام حسین با بیش از 98 درصد آرای مثبت در پست ریاست جمهوری برای چندمین سال پیاپی ابقاء شد!! وی نیز فقط با خودش رقابت می کرد ولی عجیب است که ظاهراً آن 2 درصد باقی مانده باعث شدند سر وی بالای دار برود!!! این خبر مرا به یاد روزی انداخت که در یکی از پارکهای شهر دمشق نشسته بودیم. پارکی که در مرکز شهر قرارداشت. تندیس بزرگی از حافظ اسد پدر همین رییس جمهور محبوب فعلی داخل پارک نصب شده بود. درآن زمان حافظ اسد در قید حیات بود و رکوردار رای های بالای نود درصد سوریه! آن روزها دیدن یک چنین تندیسی در سوریه زیاد عجیب نبود چون شما وسط کویر هم می توانستید تندیس سه متری حافظ اسد را ببینید! اما چون این مجمسه درست در مقابلم بود تصمیم گرفتم عکسی از آن بگیرم. ناگهان پسر جوان سوری که کنارم نشسته بود به زبان انگلیسی از من خواست این کار را نکنم. من با تعجب علت را پرسیدم. او کمی به اطراف نگاه کرد و با حالتی که حاکی از نارضایتی بود گفت چند دقیقه پیش تعدادی توریست اروپایی می خواستند همین کار را بکنند اما پلیس ویژه دوربین هایشان را شکست!!! من بیشترکنجکاو شدم و علت ممنوعیت عکس گرفتن از این تندیس را بازهم پرسیدم. پسر با حالت وحشت زده ای گفت نمی داند و فوراً همراه دوستش ما را ترک کرد. نگاهی به آنها کردم و با خود فکر کردم عجب خوش شانس هستم که بین این همه آدم به افرادی خاصی از دو درصد جمعیت سوریه برخورد کردم!!!!

29 May 2007

ماهی ها علاوه بر عاشق شدن پرواز هم می کنند!

تاکنون پرواز ماهی ها را دیده اید. در عکس های زیر این تصاویر را مشاهده کنید




این عکس ها در رودخانه های اطراف تالاب زریوار گرفته شده است. این ماهی های کپور برای تخم ریزی به رودخانه های ورودی تالاب می روند اما گاهی مجبور هستند بیش از یک متر بیرون از آّب بپرند تا ازآبشارهای کوچک عبورکنند و به سطح ورودی رودخانه ها برسند! تنازع بقاء گاهی توانایی های عجیبی به موجودات می بخشد!!!!

26 May 2007

درکتاب فارسی او

در اوج آسمان بود. سرش را تازه بیرون آورده بود. به ابرهایی که مثل بالش نرمی پهن شده بودند، نزدیک می شد. با خودش فکر کرد: یعنی چقدرمانده؟ به ابرها که رسید، بدنش خنک شد وکمی ترسش کم شد. جرات نمی کرد پایین را نگاه کند! زمین با سرعت عجیبی به طرفش می آمد و کشتزارها و جاده ها و خانه ها، هی نزدیکتر و نزدیکتر می شدند. دیگه واقعاً ترسیده بود! باز سرش را برد تو و با خودش فکر کرد: آخه چرا باید من همچین حرفی بزنم؟ اصلاً اون دوتا چرا منو برداشتند اینجا آوردند؟.... چرا دهنمو بازکردم؟ این نویسنده دیوونه این چی بود نوشتی؟ این دیگه چه داستانیه؟ منه بیچاره!...آخه از اینجا کی صدای منو می شنوه که من بگم.....
بامب ..... لاکش خرد شد و بدنش ترکید و خونش همه جا پاشید!
پسربچه حیرت زده کتاب قدیمی پدربزرگ را که صفحاتش پوسیده بودند با دستپاچگی بست و داخل همان صندوق چوبی گذاشت! قلبش تند می زد. باخودش گفت: شاید همین بهتره که آخر داستان توی کتاب فارسی ما سانسور شده!!!!

مرثیه ای برای خودم

چند روز پیش بغض گلویم را گرفته بود. غم عجیبی داشتم. مطالب وبلاگ محمد درویش از پایان مقاومت غریبانه افرادی خبر می داد که برای نجات تنگه بلاغی جنگیدند اما سرانجام سد سیوند بی توجه به تمام این فریادهای تنها آّبگیری شد! تصویری از پرنده ای که برفراز پاسارگاد پرواز می کند و یک خداحافظی مملو از غم تنهایی!
غم من از غرق شدن تنگه بلاغی و سایتهای باستانی آن نبود. چون به خوبی می دانم تاریخ و هویت این ملت سالهاست غرق شده است. می بینیم که واکنش های بی رمق عده ای برای پاسخ به توهین فیلم 300 به رفتارهای هیجان زده ای شباهت دارند که فقط خوراک خوبی برای منابع خبری هستند! چطور وقتی سالها درکتابهای تاریخ مدارس خشایارشا را شاهی ظالم مثل دیگران معرفی می کنند ما به خود جرات می دهیم از بیگانگان خرده بگیریم!!!
اینکه ما اینقدر نسبت به گذشته مان حساس شده ایم، به خاطر بی هویتی زمان حالمان است! مردمی که تا دیروز دوم خرداد میتینگ و راهپیمایی برگزار می کردند حالا حتی یادشان نیست دوم خرداد چه اتفاقی افتاد! من هم نمی خواستم چیزی به یادم بیاورم! برای مردمی که تا خرخره درفاضلاب مادیات غرق شده اند چه فرقی می کند که در خیابان ها زنان را کتک می زنند و با توهین دستگیر می کنند. همه ما می ترسیم از قافله ی مال اندوزیی جامعه عقب بمانیم. البته نباید زیاد هم خرده گرفت. وقتی حاج آقا در خانه اش نشسته است و سر سال ارزش املاکش دوبرابر می شود؛ آیا می توان از جوان این مملکت انتظار داشت به چیز دیگری هم فکر کند. آیا خنده دارنیست که نویسنده و روزنامه نویس از مردم بخواهد برای نجات تنگه بلاغی فکری بکنند؟ آیا روشنفکر و فعال انقلابی باید بیشتر نگران صاحب خانه اش باشد یا تنگه بلاغی که تا حالا حتی اسمش را نشنیده بود؟ انگارهرچه فریاد بکشیم که گذشته شما به تاراج می رود، هویت شما نابود می شود انرژی مان را هدر داده ایم و باعث خنده خیل عظیمی از این مردم مادی گرا شده ایم!! شاید از نظر خیلی ها بهتر باشد برای فروش اجناس مان فریاد بزنیم تا حفظ فرهنگ کشورمان که اصلاً نونی توش نیست!
راستش را بخواهید نمی توانم ازستایش این افراد تنها که هنوز هم با مظلومیت مقاومت می کنند، خودداری کنم. اما خیلی دیر شده است که ما برای نجات فرهنگ و هویت مان فداکاری کنیم! روزهایی که ما خوشبین به آینده شاهد تغییرات سریعی در جامعه بودیم باید عاقلانه تر فکر می کردیم.
امروز وقتی می بینم همان دانشجویان 18 تیر دیروز، پول می دهند و به سینما می روند و به اراجیف کسی که دیروز کتک شان می زد، می خندند و حال می کنند، تعجب نمی کنم. وقتی در جامعه ای دروغ ابزار زندگی و رایج ترین عادت اجتماعی باشد چه انتظاری دیگری می توان داشت؟ وقتی همیشه می ترسم مبادا گرفتار دروغ دیگران بشوم و زندگیم را ببازم؛ چرا باید به فکر هویتم باشم؟!؟! اگر دروغ نگویم زیر چرخ بی رحم ماشین مادی گرایی جامعه خرد می شوم. هویت من تعریف شده است من یک ایرانی دروغگو هستم!!!گاهی با خودم فکر می کنم مبادا گذشتگان ما هم که تنها دارایی های قابل افتخار ما هستند این چنین بی هویت و از خود باخته بودند!!! هنوز یادم هست مردمانی که از وضع بد جامعه و دولت وغیره در اتوبوس و خیابان و هرجای دیگری غر می زدند و فحش می دادند؛ چگونه نگران اعتراضات دانشجویی شدند که شلوغ کردن خوب نیست و بیت المال ازبین می رود و اصلاً ما گه خوردیم که زمانی انقلاب کردیم!!! ای کاش داریوش در کتیبه اش می نوشت که خدایا دشمن و خشکسالی را از کشورم دور بدار تا دروغ در مردم نباشد!

25 May 2007

خاطره غبارگرفته

آن روزها دیگر فراموش شده است. روزهای سختی که فکر می کردیم هیچگاه فراموش نخواهیم کرد!! حافظه تاریخی ما خیلی ضعیف است. در این روزها ترجیح می دهیم حساب چک ها، دریافت ها و پرداخت ها، شماره تلفن افراد و... را به خاطر بسپاریم. حافظه ما مملو از اعداد وارقام روزمرگی شده است!!! در سوم خرداد سالها پیش خرمشهر آزاد شد. اما بعد از چندین سال ما در دانشگاه و محل کارمان به افرادی نگاه های نفرت انگیز می کردیم که می گفتند زمانی جنگیده اند!! مدعی بودیم که حق مارا در ورود به دانشگاه و پیداکردن شغل مناسب ضایع کرده اند. اما همه ما می دانیم که بسیاری از این افراد مورد نفرت، آن مردان واقعی نبرد نبوده اند و درکشورما حتی گذشته آدمها نیز تحت روابط و پارتی بازی ها شکل می گیرد!!! خیلی از هم وطنانی که امروز غداره و زنجیر به دست، تن هر معترضی را نشانه گذاری می کنند. آن روزها در گهواره ها بودند!!! راستی آنان که جنگیدن و برگشتند و حق دانشگاه رفتن یافتند و شغل گرفتند آلان چه می کنند؟ ...... آنان نیز حافظه شان مملو از اعداد و ارقامی است که جبر جامعه آفت زده ما انسانها را مسخ کرده است!
زمانی بزرگترین دستاورد این مبارزه طولانی را احیاء ارزشهایی مثل ایثار، مقاومت و فرهنگ بسیجی معرفی کردند. اما حالا این حرفها تکراری و انتزاعی شده است. امروز همه چیز با یک مقیاس ثابت سنجیده می شود و ارزش یعنی عددی در گوشه یک کاغذ سبز. یعنی حکم تصمیم گیری مدیران و خرید وفروش انسانها. یعنی حرف اول و آخر. یعنی هدف میلیونها ایرانی: پول!!! ارمغان آن سالهای فراموش شده!
امروز خاطره آن روزها به پخش مصاحبه های طولانی و خسته کننده از افرادی تکراری در شبکه های تلویزیونی خلاصه می شود. اما هرگز یادم نمی رود، در برنامه ای با بازماندگان آن روزها مصاحبه می کردیم. مردی که با اصرار من جلوی دوربین نشست از آن روزها گفت و من باز هم گوش نمی کردم و منتظر پایان تصویربرداری بودم تا سریع نوارهای پر شده را از دوربین بیرون بیاورم و به تهیه کننده برنامه نوارهای پر شده بیشتری تحویل بدهم تا اینکه نوار تمام شد. کات دادم و گفتم : مرسی نوار تمام شد. مرد نگاهی به من کرد گفت: من برای تو صحبت می کنم نه برای نوار!!! به خودم آمدم، ادامه حرفهایش را گوش دادم!
(( شب عملیات بود. در میدان مین جلو می رفتیم. آن روزها خیلی جوان بودم 15 یا 16 ساله بودم. بسیجی بودم و رفته بودم که شهید شوم! یکی از بچه روی مین رفت و انفجار شدیدی رخ داد. بوی خون در هوا پیچید. دشمن خبر دارشد. ناگهان از آسمان آتش بارید. همه جا خمپاره فرود می آمد و صدای گلوله ها در فضا می پیچید. خوابیدم زمین! یک لحظه امان نداشتیم و خمپاره ها انگار زمین را می کندند و خاک روی ما می ریختند. صدای ترکشهایی که ازکنارم رد می شدند را می شنیدم. به شدت ترسیدم. حس کردم صورتم خیس شده است. دستم را به صورتم بردم ترکش به چشم خورده بود و کره چشم ترکیده بود. گریه کردم و گفتم خدایا من اینجا چکار می کنم؟....گریه می کردم . خدایا منو از اینجا نجات بده! هر کس که بلند می شد فوراً به ضرب گلوله به زمین می افتد. صدای پسری را شنیدم که فریاد می زد: الله اکبر وبه جلو می دوید. گفتم چرا می ترسی؟ بلند شو حمله کن! بلند شدم دویدم. ناگهان به زمین افتادم پایم قطع شده بود!
در بیمارستان چشم باز کردم . فقط من بین تمام بچه های گردان زنده ماندم!!!))
چشمش پراز اشک شده بود. چشم دیگرش بی روح مثل یک تیله بزرگ بود! به پای مصنوعیش نگاه کردم. او صحبت هایش را ادامه داد. اینکه از آن روزها پشیمان نیست اما ای کاش شهید شده بود و در این روزها اینقدر حس غربت و تنهایی نداشت!!

24 May 2007

کودکی بزرگتر از یک مرد

به بهانه نمایش فیلم کودکی نیمه تمام، مستندی درباره ی کیومرث پوراحمد، به کارگردانی مهدی اسدی در بزرگداشت پوراحمد - فرهنگسرای هنر.
1- عینک

ریتم تند ابتدای فیلم، نمایش آنچه در پشت صحنه می گذرد و پوراحمد در ال سی دی کوچک یک دوربین خانگی! اینها همه بیننده را به دیدن یک فیلم مستند جذاب و پرماجرا دعوت می کنند. اما آنچه به تدریج در طول فیلم رخ می دهد به سرعت آغازین فیلم نیست بلکه یک بیوگرافی با ریتم معمولی والبته جذاب است. در حقیقت استفاده از دو نمای متفاوت، یعنی پوراحمد با عینک و بدون عینک، کات های سریع، تقطیع جملات و تکمیل آنها با دو نمای متفاوت درجهت ثابت نگاه داشتن ریتم سریع آغازین، فقط کمی بیننده را آزار می دهد. هرچند این شیوه، کم کم به آرامش می رسد و معنا پیدا می کند.
البته این شیوه تدوین گفتگوها که کمی قدیمی نیز شده است؛ روایت یک ماجرا از زبان چند راوی با بیان خط سیر اتفاقات و تکمیل صحبت های یکدیگر بر واقعی بودن ماجرا تاکید می کند و ضمن جذابیت بصری از یک گفتگوی طولانی خسته کننده جلوگیری می کند.
مهدی اسدی با بکارگیری این شیوه برای یک راوی، خلاقیت زیبایی را به نمایش می گذارد. اما آیا او می خواهد راستگویی پوراحمد را اثبات کند؟
بیننده پاسخ را درتکرار یک نما می یابد! نمای درشت کردن چشمهای پوراحمد در بیان خاطره تعجب رستگار(تدوین گر آتش بدون دود) برای اولین تدوین او، حقیقتی را آشکار می سازد: دنیای اعضای خانواده سینما مملو از تصاویر ماندگاری است که کلید روایت هر ماجرایی هستند. با عینک یا بدون عینک!
2- سبیل
یکی از ظرافت های ساختاری فیلم اسدی در کنکاش عقاید پوراحمد است. کلنجار با ظاهر پوراحمد، قضاوت و نتیجه گیری در مورد عقاید سیاسی او را به بیننده واگذار می کند!!! چیزی که رسالت اصلی یک فیلم مستند واقعی است. داستان سبیل پوراحمد با پایان دادن به ساختن فیلمهای خاکی وخلی مقایسه می شود. اتفاقاً این زمانی است که عقاید تند چپی درجهان به پایان می رسد! اما زیباترین اتفاق وقتی رخ می دهد که پوراحمد روبه دوربین از کارگردان می خواهد حرفش را سانسورنکند و با این فاصله گذاری زیبا، بینندگان حاضر در سالن برای ماجرای ریش زدن او وتغییر ظاهرش کف می زنند.
3- کودکی
کودکی از مهمترین بخش های زندگی پوراحمد است؛ شاید به همین دلیل بخش مهمی از فیلم برپایه کتاب خاطرات پوراحمد یعنی کودکی نیمه تمام شکل می گیرد. پوراحمد قسمتهایی از کتاب را به عنوان گفتار متن فیلم می خواند و به جرات می توان گفت دلنشین ترین قسمتهای فیلم را می سازد. اولین فیلم های پوراحمد حدیث نفس همان دوران کودکی اوست. اسدی بهترین قسمتهای فیلم های او را انتخاب کرده است و درتمام آنها حس دنیای ناتمام پوراحمد بخوبی نمایان است. همراهی جذاب قسمتهایی از زنگ اول زنگ دوم، اولین فیلم پوراحمد با توصیف لکنت زبانش درکودکی، بیننده را غافلگیر می کند و درست بعد از بیان این موضوع بیننده متوجه می شود که پوراحمد چگونه در تلفظ سال 1355 کمی زبانش می گیرد. این فیلم به عنوان اولین کار او بسیار موفق می شود چون لحظات آن را با پوست و استخوان درک کرده است! پوراحمد بزرگ هنوز هم یادگار دوران کودکی را به همراه دارد و خاطره بد عدم استقبال از فیلم بی بی چلچله درکلمه "مردم" نمایان می شود. کیومرث کوچک که لکنت زبان دارد با تمام فرزندان دیگر خانواده متفاوت است اما فقط اوست که با رسیدن به آرزوهای کودکی فرزندان، هنوز هم متفاوت است. شاید به همین دلیل در داستان طنزآمیز تولدهای دوسالانه در تولد هر فرزند جدید یک عکس ازدوران رشد کیومرث به عکسهای او اضافه می شود. مگر چند فرزند از یک خانواده درآینده بزرگ می شوند؟!؟
نوستالژی شیرین دوران کودکی پوراحمد ناشی از ارزشهای دنیای نیمه تمام اوست. آنچه در زنگ اول زنگ دوم، پلکان، تاروپود، آلبوم تمبر، بی بی چلچله و قصه های مجید مشترک است صداقت کودکی نیمه تمام پوراحمد است. وقتی پوراحمد از تاتوره صحبت می کند، هنوز هم صداقت، بار ارزش ترین یادگار آن دوران، درگفتارش نمایان است و پوراحمد در دنیای بدون صداقت بزرگان اطرافش همان قدرتنهاست که مرد شب یلدا!
کودکی او نیمه تمام است چون آرزوهای آن دوران به حرفه امروزش تبدیل شده است و او به یک واقعیت تلخ دست یافته است؛ اینکه سینما آن رویای شیرینی نیست که می دیدیم!
2- بزرگی
شاید بزرگی کارگردانی مانند پوراحمد سبب می شود که نمایش قابل توجهی از کارگردانی اسدی دیده نشود! در طول فیلم بندرت شاهد صحنه سازی یا کارگردانی تحسین برانگیزی از اسدی هستیم. فقط در صحنه های بازسازی تایپ خاطرات پوراحمد و پیدا کردن لوکیشن درکوچه پس کوچه های اصفهان شاهد میزانسن طراحی شده کارگردان هستیم. اما همین نمایش تایپ پوراحمد نیز تصنعی وبی روح است. اینسرت های وسایل روی میز و کامپیوتر نیز به نظر بی هدف طراحی شده اند و فقط ابزاری برای تدوین هستند! البته تفاوت سلیقه کارگردانی را در انتخاب قابهای زیبا گفتگوی پوراحمد و طالبی نژاد درمقایسه با نماهای گفتگو نجمه مشروطه در بم می توان به خوبی دید. نماهای بم توسط سعید تارازی که مستند ساز باتجربه ای است کارگردانی شده است. اما سادگی قابها و نگاه های سرگردان نجمه مشروطه درهنگام گفتگو به ارزش های نماهای کارگردانی شده اسدی می افزاید.
درنمای برخورد مهدی باقربیگی (مجید) و مادر پوراحمد(مادربزرگ) یک نمایش مستند و جذاب را می بینیم واین توانایی های بالقوه اسدی را در کارگردانی هویدا می سازد. اما اسدی تدوین گر تواناتریست و این توانایی بازوهای دیگر فیلمسازی او را ضعیف کرده است. درحقیقت اعتماد به تدوین حرفه ای وی را از کار بیشتر درصحنه برحذر می دارد!.چنانکه بیننده هیچ نمایی از زندگی امروزی پوراحمد نمی بیند و از آن زن بزرگتری که پشت هر مرد بزرگی است چیزی نمی داند! تدوین او بر همه چیز سایه افکنده است .
اگرچه افکت دوچهره مصاحبه شونده در یک قاب بصورت سیاه وسفید ورنگی درکنارهم به علت بکارگیری بیش ازحد در مصاحبه های طولانی شبکه های تلویزیونی کلیشه ای شده است اما استفاده از همین افکت ها برای نمایش صحنه هایی از فیلمهای قدیمی و چهره پوراحمد درهنگام توضیحات او بسیار مناسب به کارگرفته شده است . حتی فضای منفی قابهای نامناسب تصاویر درنمای دونفری کیومرث و مادر با استفاده از افکت های مناسب تصویری تصحیح می شوند. این یعنی استفاده مناسب از ابزارتدوین برای جبران نقص کارگردانی!
درمقابل حجم عظیم بازی گردانی و صحنه های طراحی شده و بازسازی فیلمهای به اصطلاح مستند امروزی ایران شاید کار اسدی منحصر به فرد باشد! اما می توان زندگی بزرگان را تصویربرداری کرد و ظرافتهای واقعی بازی آنان را در مقابل دوربین نمایش داد. همچنان که مادر پوراحمد با دیدن مهدی باقربیگی (مجید) بازی زیبایی می کند و با جملات طنزآمیز مخاطب را به وجد می آورد و نگاه پر معنی او به دوربین تاکید می کند که این یک فیلم مستند است!
نماهای نزدیک صورت مادر و مقایسه آن با صورت مادربزرگ گذشت زمان را به خوبی نشان می دهد و حرکات پراضطراب مجید در مقابل دوربین واقعی، از آنچه بر نسل جدید در این مدت گذشته است حکایت می کند بی آنکه حرمت دوربین مستند با دیالوگهای ازپیش تعیین شده و بازیهای طراحی شده از بین برود!!
4- یک مرد
برآینده نقصها و قوتهای فیلم اسدی نمایش زیبای مبارزه ی کودکی است با تمام رویاها و صداقت وجودش برای رسیدن به آرزوهایش! کودکی بزرگتر از یک مرد که درمسیری بس دشوار، تنها حرکت کرده است و نه از روی لج بازی کودکانه بلکه به علت مسیر سخت خودسازی انسانی بارها از صفر آغاز کرده است. استاد خوب فوت کار را گفته است: ((کارگردان نظرهای همه را می شنود و خود تصمیم می گیرد))
اواز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شروع می کند. به خود می نگرد و حدیث خود می گوید و مانند مردان این راه از دنیای ناتمام کودکی، زیبایهای زندگی بزرگان را به نمایش می گذارد. اگرچه کلامش بارها ناتمام مانده است و هنوز هم در بیان این خاطرات لکنت زبانش یادآور رنجهای طی مسیر است اما ایستاده است و سخن می گوید. درصحنه پایانی فیلم اسدی، پشت صحنه ای از آخرین فیلم پوراحمد -اتوبوس شب- را می بینیم. او باچهره ای درهم پشت به صحنه فیلمبرداری نشسته است و بیننده دیالوگی از فیلم را می شنود: ممنوع الصوت، ممنوع الکلام!

20 May 2007

بوتیمار

این عکس پرنده کم یابی است به نام بوتیمارکوچک ! این پرنده معمولاً خود را بین نی ها پنهان می کند! عکس در نیزارهای تالاب زریوار کردستان گرفته شده است. اولین بار این پرنده را در تالاب بوجاق گیلان دیدم اما بسرعت پرواز کرد و نتوانستم از آن تصویربگیرم

19 May 2007

کارت شناسایی

ظهر بود. آفتاب وسط آسمان ، درست فرق سر آدم را نشانه گیری می کرد. یک ظهر داغ در سرزمین سیستان. ما با ماشین محیط زیست جاده ای را طی می کردیم که دو طرف آن کشتزارهای تازه متولد شده سیستان بعد از هشت سال خشکسالی رنگ و روی دیگری به این سرزمین داده بودند. دنبال کشاورزی می گشتیم که بعد از این سالهای سخت بی حاصل پای درد دل او بنشینیم. چند ساعت در راه بودیم وگرمای زیاد تمام گروه تصویربرداری را کلافه و خسته کرده بود. در دور دست چند کشاورز مشغول کار بودند. خیلی دور، داخل همان کشتزارهای تازه متولد شده! چاره نداشتیم پیاده ازکنار جاده به سبزه ها زدیم و زیرپرتوی بی رحم خورشید راه افتادیم. تشنه وعرق ریزان رفتیم و رفتیم تا به مردان کشاورز برسیم. محیط بانان چالاک زودتر از ما به مقصد رسیده و با مردان کشاورز صحبت را شروع کرده بودند. از دوردست دو پیرمرد کشاورز با لباسهای محلی و داس به دست دیده می شدند. با همان عمامه ها و لباس سفید سیستانی!
وقتی رسیدیم نای سلام گفتن نداشتیم! نگاه نگران یکی از محیط بانان به سرعت مرا از اوضاع نامطلوب آنجا باخبرساخت. محیط بان به ما اشاره کردو گفت: همین آقایون فیلمساز هستند.
بعد با حالت شرمنده ای روی به ما گفت: می گه کارت شناسایی شما را می خواد ببینه!!!!!
قسم می خورم که بارها درمجامع و سمینارهای مختلف، در سازمانها و شرکت های دولتی وغیردولتی در خود تهران، با افراد سرشناس و مسئولین دولتی مصاحبه کردم و تقریباً هیچکس نپرسیده تو از کجا آمدی؟ یعنی حق قانونی افراد برای اینکه بداند جلوی دوربین چه کسی صحبت می کنند!!! و بارها مردم قبل از صحبت جلوی دوربین، اولین پرسشی که ازمن کردند این بوده : چه باید بگویم؟!؟؟؟
بارها دیده ام که آدم ها چگونه جلوی دوربین تسلیم می شوند و دست بالا می برند. یک مغلوب مطلق!!!
همیشه به همکارانم گفتم که مواظب این اسلحه باشید! این دوربین وقتی روشن می شود چه اسلحه ترسناکی است!!!
با خیال خام خودم نه کارتی همراه داشتم در بیابانهای سیستان نه حتی ذره ای تردید از اینکه شاید کارت شناسایی به کاری بیاید. به مهدی( تصویربردار) نگاه عاجزانه ای کردم! وضع اوهم بهتر از من نبود. لبخند تلخی از این ضربه غافلگیرانه به صورت کش آمده هر دویمان نشست. مهدی با همان لبخند بی مزه، سریع کارتش را در آورد و باحالت همدردی و مغرورانه گفت: بیا پدرجان، بیا!
پدرجان کارت را گرفت و نگاهی به آن انداخت و نگاه دیگری به صورت مهدی! (احتمالاً گوشهای عکس را با گوشهای مهدی مقایسه می کرده است!) و بعد فریاد زد: سمیه!
ای داد بر من، پیرمرد بیسواد دخترش را صدا می زد تا کارت را بخواند!!!! یادتان نرود چقدر کارت شیر و بلیط قطار و ... به بعضی آقایان ویژه به جای کارت شناسایی داده اید و بعد هم تعریف ماجرا نقل مجالس تان شده است!
سمیه خانوم از پشت درخت ها بیرون آمد و تا بیست متری ما قدم رنجه فرمود و همانجا ایستاد. پیرمرد هرچه داد و بیداد کرد که باز هم نزدیک تر بیاید، نیامد که نیامد. محیط بان هم خیلی دلسوزانه به ما گفت: از شما خجالت می کشه خب!!!
به نظر می رسید پیرمرد باهوش تر از ما بود که حاضر نشد از زیر سایه درخت برود وسط کشتزارها تا کارت را به سمیه خانوم برساند. درهمان موقع بود که قند در دل من آب شد و با بدجنسی و خیال خام در دلم گفتم: خوردی؟ نوش جان!
انگار پیرمرد از تله پاتی هم سررشته ای داشت . چون سریع برگشت به من نگاه کرد و گفت: کارت تو کو؟!؟ مهدی در تلاش برای جلوگیری از وارد آمدن ضربه آخر گفت: من رییس هستم اینا کارت ندارند!
پیرمرد آمد کارت را به مهدی داد؛ برگشت و رفت و درحال رفتن گفت: نه آقا من با کسی که کارت شناسایی نداره مصاحبه نمی کنم. تلویزیون گفت هر کس آمد برای مصاحبه اول کارت شناسایشو ببینید!!!! (پس معلوم می شود بعضی ها تلویزیون هم نگاه می کنند!!!)
مهدی یک نگاه به آسمان کرد و یک نگاه به مسیر پشت سر: آقا بیا صحبت کن! اگه مشکلات تون رو نگی آّب رو قطع می کنند؛ بی آب می شیدا!
کشاورز که از ما دور شده بود گفت: هشت سال قطع کردند این یه سال هم روش!!!!!
وقتی داشتیم مسیر را زیر همان آفتاب مذکور برمی گشتیم با خودم فکر می کردم: ای عقب افتاده ..وقتی در دور ترین روستاهای سیستان و کردستان و در روستای حاشیه تالاب شادگان که مردمش کفش هم نمی پوشند؛ در کنار تنورنانوایی و طویله های دامها، بشقاب ماهواره می بینی کارت شناسایی همیشه همراهت باشد قربان!

17 May 2007

سلام صبح بخیر!

(به مناسبت شصت و هفتمین سال تاسیس رادیو در ایران)
دستهای زن جوان می لرزد. با یک دست گوشی تلفن را محکم گرفته است و با دست دیگرش گاهی اشکهایش را که روی صورتش آرام آرام جاری می شوند، پاک می کند.
- نه مامان چقدر بگم دیگه نمی تونم! نه نه!
(درحال گریه گوش می کند.)
- مامان دروغ می گه .... الان چند ماه بیکاره خودت می دونی .... (حرفش قطع می شود!)
- نه!... پس کی باید اجاره خونه رو بده! صاحب خونه که این حرفها حالیش نمی شه! تا کی باید منتظره وام باشیم؟ تا کی باید بگه پولشو از شرکت می گیره؟ از بس طلبکارها زنگ می زنند من دیگه خجالت می کشم. تلفن ها رو جواب نمی دم! خودش که بیکاره همش به منم گیر می ده! اون اصلاٌ می دونه محیط کار من چطوریه که هی میگه محیط کارت نامناسبه، محیط کارت نامناسبه........بلند بلند گریه می کند و ادامه می دهد نه! نمی خوام بچه هم مال خودش !.... نه الان نمی گم! فکرامو کردم دیگه نمی تونم....
مردی با چند ورق در دست وارد اتاق می شود. کاغذ ها را روی میز می گذارد. به او اشاره می کند وبیرون می رود.
- مامان بعداً زنگ می زنم. داره برنامه شروع میشه فعلاً خداحافظ
مرد از پشت شیشه اشاره می کند. زن جوان صندلیش را جابجا می کند. صورتش را پاک می کند و روبروی میکروفون آویزان می نشیند. کاغذ ها را بر می دارد. مرد با اشاره انگشتانش: سه، دو، یک ... دستش را پایین می آورد!
- سلام صبح بخیر، خوشحالیم که در یک صبح زیبای بهاری دیگه درخدمت شما هستیم و امروز را هم با کار و تلاش و کوشش آغاز می کنیم. حیف نیست از این صبح دل انگیز بهاری لذت نبریم و وقتی از خونه بیرون می آیم.......

غنیمت

بلند بلند حرف می زنند و بی جهت می خندند! لب های سرخ شان گوی تازه از شکم پاره شکارشان سر بلند کرده است. خط چشم شان به خرابکاری کودکی می مانند که اولین بار قلم بدست گرفته است. راننده درآینه به صورت های رنگارنگ آنها نگاه می کند. یکی از دخترها درحال صحبت با دیگری روسری اش سر می خورد و چشم های راننده در آینه فقط موهای مش کرده او را می بیند. دختر درحالیکه گوشه چشمی هم به آینه دارد: بیچاره احمق ندید بدید مثل سگ زوزه می کشید...
بلند می خندد. خم می شود و خنده کنان سرش را بغل دختر دیگر می گذارد. اوهم از خنده سرش را عقب می اندازد. دختر سر از بغل او بر می دارد و نیم نگاهی به آینه می کند: همین که ناله اش در اومد دستم بردم کیفشو از جیب پشتش برداشتم.
- آره دیدم چشمک زدی ... خره هچی نفهمید.
هر دو می خندند!
- خاک به سر، انگار همه پولش همون بود که به ما داد. هیچی دیگه نداره!
کیف خالی را به دیگری نشان می دهد. هر دو می خندند.
- بیچاره بدبخت اگه بفهمه ایدز هم گرفته خودشو می کشه!!!!
- خاک به سرحقشه ... جدا نمی شدکه، می خواست تا خود صبح بزنه...پسره کنه!
- آقا نگه دار. پیاده می شیم.
راننده چشم از آینه بر می دارد و نگه می دارد. دختر پول می دهد.
- سیصد تومن میشه. خانوم.
- ما همیشه دویست تومن می یام!
هردو پیاده می شوند. : مردیکه هیز...
راننده از پنجره داد می زند: زنیکه ج...!
- گم شوکثافت.
راننده خم می شود در عقب ماشین را ببندد، کیف پول روی صندلی جا مانده است.
راننده به مقصد می رسد. پسرش با عجله از خانه خارج می شود: بابا چرا دیر کردی؟
سوار ماشین می شود. راننده کیف را به او می دهد: کیف نمی خوای ...بیا اینو پیدا کردم.
پسر با دقت به کیف نگاه می کند: ا ... این که مال منه دست تو چیکار می کنه؟!؟

15 May 2007

خانه ای روی آب

کشیم پرنده ای است که لانه خود را روی آب می سازد و داخل لانه اش تخم گذاری می کند!!! ما این پرنده را در دریاچه مریوان زریواردیدیم!
کشیم جوجه خود را روی کولش حمل می کند.




با نزدیک شدن به کشیم ، زیرآب می رود.حتی با جوجه خود روی کولش!




14 May 2007

چگونه لاکپشت از خرگوش جلو زد؟

این داستان دیگه قدیمی شده. خیلی تکراریه! اما چنین چیزی چطورامکان داره؟ حالا داستانی رو تعریف می کنم که بدونید تمام افسانه ها بر پایه واقعیته!
همین نوروز امسال بود که تصمیم گرفتیم به اتفاق عیال با ده ، پانزده نفراز دوستان بریم دیدن جزیره قشم! خب، البته لحظه رفتن فهمیدیم یه کم تعدادمون بیشتراز ده پانزده نفره. بله ما با 48 نفر رفتیم قشم! (می دونید!... درکشورما برای برنامه ریزی باید تلورانس 30 یا 40 نفررو درنظر داشت. خب اینجا ریاضیات خیلی پیچیده است!)
خلاصه اینکه چه مصیبت ها کشیدیم تا با این عده توی جزیره ماشین پیدا کنیم بماند. اما یکی از برنامه ها دیدن تخم گذاری لاکپشت های پوزه عقابی بود که نسلشون درحال انقراضه و ازکجا معلوم که نوروز بعد دیگه این داستان صحت نداشته باشه!!! شما برای اینکه بفهمید این لاکپشت های دریایی کجا تخم هاشون رو توی ماسه های ساحلی پنهان می کنند لازم نیست زحمت زیادی بکشید. چون قبلاً محیط زیست جزیره زحمت کشیده و از در ورودی جزیره تابلو نصب کرده و متر به متر شما را به سر گنج ببخشید محل تخم گذاری لاکپشت ها راهنمایی می کنه!!!! البته لاکپشت های درحال انقراض برای تخم گذاری شب ها میآن ساحل ! اما با چه منظره ای روبرو می شن ؟ الان براتون می گم. 30 یا 40 نفر آدم محقق لاکپشت های دریای که منتظر اونها توی ساحل تخمه می شکنند و چای می خورند!! یعنی ما این همه محقق داریم؟ ... لطفاً سئوال های پرت و پلا به سرتون نزنه. اگه راستشو بخوای می گم بله ما که فقط در انرژی هسته ای پیشرفت نکردیم!
چون می خوام بحث سیاسی نشه می رم سر اصل مطلب. ما هم شب به التماس از سرپرست مون خواستیم بریم اونجا....نه قربان! من محقق لاکپشت های دریایی نیستم اما برای نون درآوردن باید از جوونورهای این مملکت فیلم بگیرم تا کار محیط زیست رو آسون کنم و لازم نباشه برای هر جوونوری توی دشت و بیابون تابلو نصب کنه!!!
تعداد زیادی محقق لاکپشت های دریایی هم همراه ما بودند!!( ما دوستان کله گنده زیادی داریم) که ما هم لا به لای اونها توی وانت نشستیم و به ساحل دریا رفتیم. جای شما خالی. فکر نمی کنم سواحل کاستاریکا هم اینقدر آدم (محقق لاکپشت های پوزه عقابی) به عمرش دیده باشه. ما که 40 نفر بودیم گروه های دیگه هم با احتساب بچه های زیر پنج سال و محققین بالای هفتاد سال همین حدود بودند! لاکپشت بیچاره مثل آدم های تیر خورده فیلمهای تارانتینو خودشو می کشید روی ماسه ها تا یه جای امنی پیدا کنه! بعد چون دیگه رمقی براش نمونده بود مجبور شد همون اونجا زمینو بکنه! شروع کرد به تخم گذاری که هیجان بی وصفی جمعیت محققین رو غرق درخودش کرد! همه بلند بلند حرف می زدند و تخمه می شکستند و چه متلک های بامزه ای به لاکپشته می گفتند! البته محققین به در می گفتند تا پنجره خانومهای حاضر درجلسه یعنی ببخشید منظور اینکه خود خانومها بشنوند. قسمت هیجان انگیزه ماجرا زمانی شروع شد که یکی از محققین با دوربین حرفه ای تمام اتوماتیک Panonosouic خودش از لاکپشته عکس گرفت و فلاش اون همه جا رو روشن کرد! محیط بان حاضر درجلسه از محققین خواست که فلاش نزنند و چون محققین کشور ما خیلی کنجکاوند فلاش های دوربین همه جا رو مثل روز روشن کرد تا همه بفهمند که چرا باید فلاش نزنند!!!! لاکپشت بیچاره سرشو می برد تو لاک خودش. اما محققین دور اون جمع شده بودند وانگار خبرنگارها یه هنرپیشه معروف رو دیدند. محیط بان گفت: حداقل از جلو توی صورت این بنده خدا فلاش نزنید مسلمونا!! نور فلاش ها از صورتش وارد می شد از ته لاکپشت خارج می شد! جالبترین قسمت داستان اینکه یکی از خانومها محقق حاضر درجلسه بعد از اینکه شش ، هفت عکس البته با فلاش گرفت به ال سی دی دوربین نگاه کرد و با حالتی مظلومانه گفت بچه ها عکسها چیز خوبی نمی شه اه(به فتحه) ...... و بلافاصله یک عکس دیگه هم برای اینکه کون محیط بان بخیل رو بسوزونه گرفت! یکی از دوستان محقق دیگه هم رفت جلوی صورت لاکپشت بیچاره روی ماسه ها نشست و پاشو دراز کرد. لاکپشت تا اونجا که می تونست سرشو جمع کرده بود اما بازم سرشو عقب کشید تا پاهای خانوم محقق از توی دهنش بیرون بیاد!!!! دیگه لاکپشت اگر هم می خواست نمی تونست تخم بگذاره! چون ممکنه بود با این وضع سر زا بره !! یه چیزی هم از عقبش آویزون بود که بیشتر به اون چیز آقایون شباهت داشت و تخم ها از اون خارج می شدند. اون چیزشو هم جمع کرد و دم درست و حسابی که نداشت اما لاکش هم کولش بود گذاشت با سرعت جت فرار به سوی آبهای اقیانوس آزاد بدون مردم آزار! حالا خودتون قضاوت کنید آیا لاکپشت نمی تونه توی این جور فرارها از خرگوش جلو بزنه؟!؟

13 May 2007

سربازان جهانی

جسد ها به شدت باد کرده اند. اگر باتلاق در تابستان خشک نمی شد، شاید هیچ وقت پیدا نمی شدند. سربازها با مسلسل هایشان اطراف دو روستایی مضنون که جسدها را پیدا کردند، ایستاده اند و با چشمان وحشت زده جسد ها را نگاه می کنند. اسلحه ها را از کنار جسدها برمی دارند.
شش ماه قبل در یک عملیات هلی برد تفنگداران آمریکایی برای پاکسازی نیروهای شورشی اینجا پیاده شدند. فرمانده دسته فریاد زد: خب، بچه ها توی گروه های دوتایی پخش می شید... تماستونو با ماقطع نکنید!
مارتین به بیل نگاه می کند: یا لا رفیق... تا شب نشده باید برگردیم!
آسمان نعره می کشد وهردو به آسمان نگاه می کنند. یک ساعتی نگذشته، باران شروع می شود. آسمان بسته و شب زودتر فرا می رسد. باد تند قطرات باران را روی صورت آنها می پاشد. لباسهایشان ضد آب است! زوزه باد شدیدتر می شود. بیل: ما کجا هستیم مارتین؟ ... گم نشیم؟
مارتین می خندد: چی می گی رفیق گم بشیم؟..... به هر کدوم از ما سه هزاردلار آویزونه. ما رو توی جنگلهای آمازون هم پیدا می کنند!
مارتین داخل گوشی که به کلاه فلزیش وصل است: مرکز؟...مرکز...ما A88 هستیم ... مرکزمی شنوی؟
بیل با تعجب نگاه می کند و او هم: مرکز...مرکز؟ Fuck ... مثل اینکه تماس ما قطع شده!
مارتین: مهم نیست یه نگاهی به GPS بنداز!
بیل با نگرانی: این لعنتی هم قاطی کرده... مثل اینکه رعد و برق کار خودشو کرده...Shit
مارتین: مگه می شه ... اوه خدای من مثل اینکه توی دردسر افتادیم!
بیل : حالا چیکار کنیم قربان؟
مارتین: قربان؟
بیل: آره شما هرچی باشه دو ماه از من ارشدتر هستید قربان!!!
مارتین: هی رفیق بی خیال شو آلان هر دوتامون توی یه وضعیتیم!
بیل: قربان من منتظر دستورشما هستم از کدوم طرف بریم قربان؟
مارتین متحیر به آسمان سیاه نگاه می کند و بعد به روبرو اشاره می کند! هردوحسابی خسته شده اند چند ساعتی داخل گل و لای راهپیمایی کرده اند. بیل: قربان می تونم اسلحه روهم بندازم؟
مارتین: نه این یکی رو باید حتماً نگه داری!
بعد از ساعتها بیل درحالیکه گریه می کند: قربان ما گم شدیم... ما گم شدیم.
مارتین: دیوونه ... اونا با ماهواره حتی اشکهای تو رو می بینند. این قدر ضعیف نباش. بزودی گروه نجات می یاد دنبال ما!!
بیل: کجا داریم می ریم قربان؟
مارتین: من از کجا باید بدونم لعنتی؟.... تو مگه بدون GPS هم جایی رفتی؟
... فکر کنم از این رودخانه که رد بشم به روستایی چیزی می رسیم.
چند قدم جلو می روند. مارتین: برگرد... برگرد!
موقع فرار بیل که عقب بود جلو است! بیل: ولم کن... ولم کن منم داری با خودت می کشی پایین!
اسلحه اش را روی به مارتین می گیرد. مارتین که فقط دستها و سرش از آب بیرون است: اگه بزنی منم می زنم.
بیل: می زنم.
مارتین: نمی تونی!
بیل: ولم کن...کمک ...کمک

تاریخی ترین داستان یا داستانی ترین تاریخ


میدان ایتالیا نوشته آنتونیو تابوکی، رمانی است که می توان درآن تاریخ واقعی یک کشور را خواند. اگر رمانی از آنتونیو تابوکی خوانده باشید، می دانید وی چگونه با استفاده از کلمات و ایجاز بی نظیرش تصویرسازی می کند و خواننده را در زمان اتفاقات داستانش غرق می کند. این بار شما با خواندن میدان ایتالیا تاریخ واقعی مردم ایتالیا را از زمان مبارزات آزادی خواهانه گاریبالدی ( به قول کتاب، قهرمان دو قاره) تا پایان جنگ جهانی دوم خواهید دید!!!
معمولاً مطالب مهم کتابهای تاریخی از زندگی سران و رهبران یک ملت صحبت می کنند. اینکه مثلاً فلان شاه چگونه برای تثبت قدرت خود برادرش را کشت!!! یا اینکه زن سردار فلان امپراطوری چگونه به او خیانت کرد!! و از دسیسه و خیانت های درباریان بسیار شنیده ایم! اما شاید کمتر کتاب تاریخی به زندگی عادی مردم همان سرزمین ها در زمان وقوع همان اتفاقات اشرافی چندش آور پرداخته باشد! میدان ایتالیا در طول یک دوره تاریخی مهم آن کشور، از زندگی عادی مردم صحبت می کند. از چیزی که بسیار جذاب تر از اتفاقات سران آن کشوراست. این دوره تاریخی در واقع دوره گذر ایتالیا از فئودالیسم به آغاز عصر مدرنیسم است. بنابراین اتفاقات بسیارسریع و با تواتر زیاد به وقوع می پیوندند و به گفته داستان (( کیفیت زمان درخانواده آنها متفاوت است.))
داستان درباره ی زندگی عادی یک خانواده روستایی ایتالیایی است. خانواده ای که آزادی خواهی روایت اصلی زندگی آنها است. یک دوره تاریخی نسبتاً کوتاه از حدود سالهای 1860 تا 1946 درکتاب به سه دوره زمانی تقسیم و در هر دوره، زندگی یک نسل از این خانواده روایت می شود. اما داستان با یک مقدمه به نام ((گره باز شده است)) با مرگ قهرمان نسل سوم کتاب آغاز می گردد و بعد لحظه مرگ قهرمان نسل دوم روایت می شود و سرانجام زندگی جد خانواده یا قهرمان نسل اول شروع می شود. جالب است که هر سه قهرمان درداستان کشته می شوند اما کیفیت کشته شدن آنها با گذشت زمان با شکوه تر و غم انگیز ترمی شود!
این دوره ها فصل های کتاب نیستند چون ساختار آنان بسیار متفاوت از فصل یک رمان عادی است. دوره اول به سی اپیزود تقسیم می گردد. دوره دوم 57 اپیزود و دوره سوم پانزده اپیزود است. هر ایپزود طوری طراحی شده است که خود، یک داستان کامل است و کامل ترین اپیزود کوتاه ترین ایپزود کتاب ، یعنی ایپزودسیزده دوره اول است:
((13- چشم های زیبای گرسنگی
- مادرجان، امروز هیچی نداریم بخوریم.
استرینا جواب می داد: عوضش چشم هات قشنگ می شه.
و از همین سفره خالی که بسیار مکرر می شد، چشم های همه شان در بزرگی بسیارزیبا شد. چشم هایی عمیق و مثل آب زلال.))
برخی از اپیزودها حاوی یک رمان بلند در چندین پاراگراف کوتاه هستند مانند اپیزود 26 دوره اول که زندگی دختر نسل دومی و دوست پسر او را به پایان می رساند.
این ایپزودها چنان با ظرافت به یکدیگر مربوط می شوند که گرچه هرکدام مستقل و کامل است اما جزی از کل داستان کتاب است و حذف آن ، داستان را ناقص می کند. مثلاً تفسیر جزییات پایانی اپیزود اشاره شده (26 دوره اول) در اپیزود 50 دوره دوم کامل می شود!
اسامی مشابه در طول داستان و مدار بسته اتفاقات تعلیق عجیبی برای خواننده ایجاد می کند. در ابتدای شروع داستان کاملاً گیج و گنگ به دنبال تفکیک شخصیت ها خواهید بود. آیا این اتفاق مربوط به گالیبالدو پدر است یا پسر؟ آلان در چه زمانی هستیم؟ .... خواننده بارها به صفحات قبل مراجعه می کند تا با دوباره خوانی، کمی شخصیت ها را بشناسد. اما قبل از سرخوردگی کامل ناگهان وارد ماجرا می شود. انگار که سرانجام وارد استخر آب سرد می شوید و از یک شنا دوست داشتنی احساس مطبوع و گرمی به شما دست می دهد. شخصیت پردازی به قدری ماهرانه است که با چند خط توضیح انگارسالها با آن شخصیت زندگی کرده اید. بیشتراسامی از مکانهای جغرافیایی انتخاب شده اند مانند: کوارتو، ولتورنو، آسمارا یا ماکاله که این مکانهای جغرافیایی در تاریخ ایتالیا نقش مهمی داشته اند و انتخاب هر اسم برای فرزندان در دوره خاصی به نشانه ی تاثیر تاریخ بر مردم بوده است. اما قهرمانان اصلی داستان گالیبالدو پدر وپسر نام خود را از گالیبالدی گرفته اند. (گالیبالدی مردی است که در ایتالیا آوازه آزادی خواهی بر آورد و موجب یکپارچگی ایتالیا شد.) گالیبالدوپسر درحقیقت ولتورنو دوم است که به گالیبالدو معرف شده است!!! نباید زیاد نا امید شد داستان چنان شما را با این اسامی آشنا می کند که دقیقاً خواهید دانست که گالیبالدو پدر از نظر روحیات چه فرقی با گالیبالدو پسر دارد!!!
اگرچه پدربزرگ آنان پای خود را در جنگ از دست می دهد و آنرا به داخل واتیکان پرتاب می کند!!! و گالیبالدو پدر یعنی پسر او پای خود را با تیر می زند تا برای جنگ استعماری به لیبی نرود و پاهای گالیبالدو پسر در جنگ جهانی اول یخ می زند!!!!! اما تمام این اتفاقات جزی از یک داستان یکپارچه است یعنی تاریخ ایتالیا!
مقایسه شخصیت زنان و مردان در این رمان بسیار جالب است. مردان بیشتر برون گرا هستند و زنان عمیق و درون گرا. مردان به دنبال آزادی هستند و گاهی برای دستیابی به آزادی مردانه خود به مبارزات آزاده خواهی می پیوندند نه خود آزادی! تحمل آنان کم است و زود از مشکلات فرار می کنند و براحتی زنان را تنها می گذارند و به سرزمین های دور مهاجرت می کنند. آنان تجارب گوناگون کسب می کنند. اما زنان در خانه مادران فداکاری و وفادار هستند که آزادی را در بزرگ کردن فرزندانی یافته اند که مبارزان آزادی خواه فردا خواهند شد!!! آنان آزادی را پرورش می دهند. حتی آسمارا دختر نسل سومی که مادرنیست هم در خانه به تنهایی نقش مهمی در آزادی کشورش بازی می کند. نقشی که فقط خودش آن را می داند!!! زنان مردان را خوب می شناسند چرا که اسپریا راز استرینا (مادربزرگ ) را می داند و آسمارا، گالیبالدو پسررا از خودش بهتر می شناسد. اما گالیبالدو از او هیچ نمی داند. زنان کشته نمی شوند. آنان در بستر می میرند اما مرگ آنان مانند یک عروج معنوی است. حتی زلمیرای پیشگو هم که عضو خانواده نیست این گونه می میرد!
شخصیت های داستان زیاد است اما همه آشنا و ملموس. خواننده براحتی خواهد فهمید چرا ملکیوره حرامزاده دبیر حزب فاشیست روستا می شود! یا اینکه چرا پدرش که شاگرد مدرسه دینی است خودکشی می کند و آنیتا چرا آتینا می شود!!!
شخصیت ها نمادهای مردم ایتالیا هستند. کوارتو نماینده جوانان عادی و ولتورنو ریشه جوانان روشنفکر نسل های بعدی است که تنها و ترسان در تب مالاریا می سوزد و به قول زلمیرا درد زمان دارد و خواننده خوب می داند فاشیست ها چه کسانی هستند!!!!
حوادث در واقعی ترین حالت ممکن توصیف می شوند. حتی قسمتی های انتزاعی داستان نیز در حقیقت به سبک سورئال توصیف می شوند. اینکه چگونه پنجره های روستا کوچ می کنند کاملاٌ قابل درک است . همه چیز آنست که در پیرامون ما وجود دارد!
نگاه نویسنده به مذهب و سیاست جالب و منحصر به فرد است. شاید در برداشت اول تابوکی یک روشنفکر چپ گرا به نظر برسد اما او از هیچ ایدئولوژی دفاع نمی کند بلکه ورود مدرنیسم و دستیابی به آزادی را با گرایش مردم ایتالیا به چپی ها نشان می دهد. چیزی که درکل اروپا اتفاق افتاد. او مذهب را در نوع مکانیکی اش یک دستگاه وابسته و نا کارآمد برای مردم، می داند و این پیام اوست! چرا که تمام گرایشات مردم به سنت ها و خرافات رایج را جزی از زندگی آنان توصیف می کند و مسیح در جام شراب یک کفر گو ظهور می کند!!! رابطه ی جالبی بین مذهب و سیاست وجود دارد. فاشیست ها به مذهب علاقه زیادی دارند!!! معنویت مردم درحقیقت درزندگی ساده آنان وجود دارد و مذهب گریان داستان، عاقبتی جز پشیمانی وتنهایی ندارند.
گرایشهای سیاسی زندگی اصلی شخصیت ها را شکل می دهد. گاوور دوست جوان گالیبالدوپسر با ورود به دنیای سیاست تمام گرایشات زمان بلوغ را فراموش می کند و زیبایی را در آزادی می بیند. عشق های داستان هم از سیاست تاثیر پذیر هستند که در نسل سوم این تاثیرپذیری به اوج می رسد. سیاست در این داستان یک ایدئولوژی خاص نیست. سیاست مبارزه است! مبارزه برای آزادی از جور ظلم و این تمام داستانی است که گالیبالدو پدر به پسر درزمان مرگ می گوید. ((یعنی اینکه رودخانه و دریاچه و کوهستان و همه اینها به مردم تعلق دارد نه به شاه.)) ایدئولوژی مردم، آن چیزی است که سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر می رسد. بنابراین گالیبالدو پسرآخرین جمله ای که می گوید ((مرگ بر شاه است)) درحالیکه مدتها است در ایتالیا جمهوری برقرارشده است!
پلی نیو پدربزرگ به ضرب گلوله شکاربانان شاه کشته می شود. گالیبالدو پدر سرش زیر باتوم گارد شاه خورد می شود و می میرد و گالیبالدو پسر با گلوله نیروهای گارد جمهوری کشته می شود چون اگرچه ((ارباب عوض می شود.)) و شاه هم دیگر وجود ندارد اما ظلم همچنان پا برجاست.
راستی این کتاب یک ضمیمه هم دارد که حتماً باید خوانده شود.
شباهتهای زیادی بین فرهنگ مردم ایتالیا و مردم کشومان وجود دارد بنابراین میدان ایتالیا را بخوانید تا از یک تاریخ واقعی و مردمی و داستانی به یاد ماندنی لذت ببرید.
در پایان باید از محبوبه، همسرعزیزم تشکر کنم که مرا با این نویسنده آشنا کرد.

05 May 2007

چگونه می توان خدا را دید؟!

ماشین مان تازه از روستا خارج شده بود که به خاکریزهای بلند رسیدیم. خاکریزها به ارتفاع 2 متر برای جلوگیری از هجوم سیلابها از سمت دریاچه به روستا ساخته شده بودند. از پیرمرد پرسیدم:مگه آب تا روستا هم می اومده؟پشت سرمان را نشان داد وبا همان لهجه زابلی گفت: ها، آب می اومد... این روستا اول اینجا بود! سیل همه خانه ها رو خراب کرد. ما روستا رو یک کیلومتر اونطرف تر ساختیم. بعد هم دولت این سیل بند رو ساخت!!!پشت سرم را نگاه کردم. تپه ماهورها فضای بین سیل بند و روستا را پر کرده بودند. همه جا شن روان، خشکی و خار و همین!قزاق محیط بان فرزند قزاق نود ساله قدیمی ترین محیط بان سیستان نزدیکمان شد و گفت: این زمین ها رو خوب نگاه کن! هشت سال پیش اینها مزارع گندم و جو بودند!! همه این زمینها!.... دریاچه که خشک شد باد صد وبیست روزه سیستان خاک کف دریاچه رو به سمت آبادی ها آورد... خیلی از آبادی ها زیر شن مدفون شدند! زمینهای کشاورزی از بین رفتند. همه جا گرد وخاک بود! اون روستا رو می بینی؟من به اشاره دستش نگاه کردم. روستایی که نبود چند دیوارکاه گلی که شن تا نزدیک سقف کناردیوارها انباشته شده بود. قزاق گفت:مردمش کوچ کردند و رفتند. از این روستاها توی سیستان خیلی هست!ناگهان یاد پیرمرد افتادم: شما کشاورز هستید؟پیرمرد: نه آقا!... من صیاد هستم!!!با تعجب پرسیدم: توی این هشت سال خشکسالی که دریاچه ای نبود تو ازکجا پول درمی آوردی؟پیرمرد سرش را پایین انداخت: کمیته امداد آقا... امام به ما ماهی پنجاه هزار تومان می داد. نانی چیزی بخریم!!!از خاکریزها بالا رفتیم پیرمرد به سختی بالا می آمد. نفس زنان گفت: توی این هشت سال استخوانهای پام خشک شده آقا!.. بیرون که نمی رفتیم همه جا گرد وخاک بود! ... کاش هشت سال پیش می اومدی ... همه جا سبز بود آب اونقدر زیاد بود که ترس از سیل داشتیم!بالا که رسیدیم وسعت بی انتهای آب بود و سبزهایی که انگار با حرص وطمع بعد از هشت سال آب خورده بودند و تلاش می کردند همه جا پخش شوند. بوته های سبز رنگ گز. جزیره های خزه روی آب و بوته های خار که درکناره آب سبز شده بودند. بوته هایی که یک روی به آب داشتند و سبز رنگ بودند و روی دیگرشان به سمت سیل بند، خشک و بی رنگ بود. انگار زندگی نصف تن شان را پر کرده بود و نصفی دیگر هنوز در خواب هشت سال خشکسالی گرفتار بود!دو سایه در دور دست می دویدند و دو سگ همراهی شان می کرد. نزدیک تر شدند. پاچه های شلوارشان را بالا زده بودند تا دردریاچه کم عمق تازه متولد شده خیس نشوند و پاهای لاغر و نحیفشان درست مانند چوب دستیهایی بود که در دست داشتند. آنقدر شاد بودند و بلند بلند می خندیدند که گمان می کردی دنبال هم می کنند. قزاق به سمت آنها فریاد زد و صدایشان کرد. پیرمرد خم شد و آرام چیزی به من گفت. از حرف او یکه خوردم و به آنها چشم دوختم. صیادان پیر نزدیک ما شدند و برای اولین بار لبخند را در چهره مردمان سیستان دیدم! بقچه های خود را گشودند و چند تکه ماهی کوچک سفید رنگ را به دوربین ما نشان دادند.حرف پیرمرد درگوش من تکرارشد: اونها را می بینی ... وقتی بعد از این همه سال ماهی از آب گرفتند انگار خدا را توی آب دیدند!!!!