30 June 2007

اون شب که بارون اومد!

باید یک کاری می کرد! قطار به سرعت به تونل نزدیک می شد. باران شدیدی لباسهایش را خیس کرده بود. فانوسش نوری کمی داشت. به نورقطار که دائم نزدیک می شد، نگاهی کرد. فکری به ذهنش رسید. پیراهنش را به سرعت درآورد وبه سر چوب دستی اش بست. کمی از نفت فانوس روی آنها ریخت و فتیله ی روشن را زیر مشعل گرفت. اما لباسها بقدری خیس بودند که آتش نمی گرفتند. باران هم که خب می آمد!!! به قطار نگاهی انداخت. وای خدایا دیگر چیزی نمانده برسد. با دستان لرزانش باز تلاش کرد. هیچ فایده ای نداشت. یک جای این داستان اشکال دارد! به فاصله تونل وقطارنگاه کرد. از تصور برخورد قطاربه سنگها و تکه تکه شدن مسافرین بین آهن پاره ها وحشت کرد. انگارقلبش توی دهنش می زد. مشعل را رو به آسمان تاریک بالا برد و فریادزد: خدایا!!!
ناگهان صدای جیغ مانندی را شنید که پشت سرهم می گفت: ریزعلی، ریزعلی ریزعلی ................ متکارو چرا بالا بردی ؟ بازخواب اون شبو دیدی؟ ... پاشو. یدالله و بچه هاش رفتن سرزمین. الان می رن آب رومی ندازند تو کرتشون، آب به تونمی رسه ها. اونا بالا دستند. پاشو برو زمین تا نوبت آبت تموم نشده! پاشو
ریزعلی متکا را زمین گذاشت و باخودش فکرکرد: کی میشه من یه شب خواب راحتی بکنم؟

پانوشت: اسم داستان یعنی اون شب که بارون اومد از اسم فیلم مستند کامران شیردل انتخاب شده است. اگر این فیلم راببینید قطعاً لذت بیشتری خواهید برد!!

28 June 2007

قاعده بازی

دیپلماسی دردنیای امروز به یک علم پیچیده تبدیل شده است که براساس تئوریهای خود می تواند یک بازی سیاسی را طراحی کند. در این بازی هدف برد و باخت یا تساوی است و هرگز بازی بدون نتیجه پایان نخواهد یافت! بازیی که نمونه ی آن درحال حاضر بین جمهوری اسلامی و آمریکا در جریان است. آخرین اخبار حاکی از دیدار سفیران آمریکا و جمهوری اسلامی در عراق و نشست موفقیت آمیز علی لاریجانی و خاویر سولانا در لیسبون بوده است. درمقابل انگلیسی ها پیش نویس قطعنامه ای برای تحریم بیشتر جمهوری اسلامی را آماده می کنند!! اما این به معنی نزدیک شدن به تساوی در این بازی نیست. چرا که آمریکایی ها بر اساس دیدگاه نظم نوین جهانی و تنش های انتخاباتی پیش رو هرگز حاضر به از دست دادن این پیروزی نخواهند بود. از طرفی جمهوری اسلامی نیز آخرین سنگر دفاعی خود را به راحتی واگذار نمی کند.
اگرچه به نظر می رسد تا اینجا جمهوری اسلامی با طولانی کردن زمان بازی، پیروز میدان بوده است. اما در یک بازی شطرنج از دست دادن مهره های رقیب به معنی شکست او نخواهد بود بلکه ممکن است شما درگیر طراحی رقیب برای قرار گرفتن در شرایط غیر قابل برگشتی بشوید که سرانجام به سوی مات شدن از پیش معلوم حرکت کنید و منتظر اشتباه رقیب باشید تا شاید از مهلکه بگریزید. بازی دیپلماسی نیز گاهی شرایط مشابه دارد. البته باید اعتراف کرد که مردان سیاسی جمهوری اسلامی نیز بر خلاف تفکرات اپوزیسیون خارج از کشور یک عده آدم بی تجربه و کم سواد و روحانیون روضه خوان نیستند! چراکه علاوه بر تعداد زیاد افراد تحصیل کرده خارجی که همواره در جمهوری اسلامی نقش به سزایی داشته اند. یک ورک شاپ 28 ساله که هر روز با یک مسئله جدید سیاسی همراه بوده است، مردان سیاسی جمهوری اسلامی را کارآزموده کرده است. مثال روشن آن اشتباهات بی شمار احمدی نژاد بعنوان رییس جمهور کم تجربه در مقابل تصمیم گیریهای خردمندانه سایر سران جمهوری اسلامی است.
اما طولانی شدن زمان که امتیاز تصاحب شده جمهوری اسلامی است اکنون نتیجه معکوس دارد. امروز آمریکایی ها به این نتیجه رسیده اند که باید از زمان استفاده مفیدتری کنند بنابراین درحال تسخیر پایگاههای رقیب هستند. آنان با سرعت به سوی ایجاد آرامش در عراق پیش می روند و راههای نفوذ جمهوری اسلامی را مسدود می کنند. این اتفاق در لبنان نیز صورت می گیرد. اگر چه در جنگ 32 روزه پیروز میدان حزب الله بوده است اما پس از کاهش سلاحهای مخرب و سنجش توان دفاعی و هجومی حزب الله امروز آنان در محاصره کامل نیروهای مخالف قرارگرفته اند و احتمال سازش آنان و خلع سلاحشان بسیار زیاد است. حماس دومین پایگاه تخریبی جمهوری اسلامی در قلب اسراییل با همین شرایط روبرو شده است. از سوی دیگر کسی نمی تواند به درستی تخمین بزند منابع استراتژیک نفتی آمریکا چقدر افزایش یافته است و آیا با گشودن این منابع می تواند بحران احتمالی بازار نفت را کنترل کند؟
غربی ها به راحتی زمان مورد نیاز جمهوری اسلامی برای رسیدن به دانش تولید سلاح هسته ای را می دانند و دستگاههای اطلاعاتی و جاسوسی هر تغییری را گزارش می کنند. اما جمهوری اسلامی از زمان مورد نیاز آمریکای ها برای رسیدن به سایر اهدافشان در محاصره جمهوری اسلامی اطلاع درستی ندارند. پس اکنون گذشت زمان به سود آمریکایی ها است نه جمهوری اسلامی!
باتوجه به شرایط چنین به نظر می رسد جمهوری اسلامی در بازی ناخواسته ای درگیر شده است که سرانجام باید به برخی از خواسته های رقیب تن دهد. درحقیقت سناریوی عراق برای ایران به نوع دیگری نوشته شده است. آمریکایی ها هر بار خواسته های خود را بیشتر می کنند و جمهوری اسلامی با ادامه مقاومت نیروی بیشتری را تحمل می کند! سهمیه بندی بنزین، نصب سایت های ضدهوایی در مرزهای غربی و جنوبی و حتی داخل کویرمرکزی ایران نشان دهنده ی آمادگی جمهوری اسلامی برای تحمل فشارهای بیشتری است. درحقیقت تئوری آب پز کردن قورباغه چندان دور از واقعیت نیست!!!
زمانی رقیب حاضر به دادن امتیازاتی برای بدست آوردن خواسته هایی بود اما اکنون او خود را با شرایط سازگار کرده است و از امتیاز وقت کشی جمهوری اسلامی بهره برداری بیشتری می کند.
این بده بستان دیپلماتیک به فروش یک کالا شباهت پیدا کرده است. خریدار با چانه زنی سعی دارد قیمت را کاهش دهد و فروشنده نیز بر قیمت خود پافشاری می کند، درحالیکه طرفین خواستار تبادل کالا هستند. اما اگر پافشاری بی جای یکی از طرفین به طول بینجامد سرانجام داد و ستدی انجام نخواهد شد و هر دو متضرر می شوند. باید منتظر شد تا دید این کالا به چه قیمتی خریداری می شود؟

27 June 2007

میزانسن چیست؟

یکی از دوستان در پست مربوط به فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین معنی میزانسن را پرسیده بود بنابراین من عیناً تعریف میزانسن در کتاب هنر سینما نوشته ی دیوید بوردول و کریستین تامسون را در زیر نوشته ام:
در زبان فرانسه میزانسن یعنی ((به صحنه آوردن یک کنش)) و اولین بار به کارگردانی نمایشنامه اطلاق شد. نظریه پردازان سینما، که این اصطلاح را به کارگردانی فیلم هم تعمیم داده اند، آن را برای تاکید برکنترل کارگردان بر آنچه که در قاب فیلم دیده می شود به کار می برند. همچنانکه از اصلیت تئاتری این اصطلاح برمی آید، میزانسن شامل آن جنبه هایی است که با هنر تئاتر تداخل می کنند: صحنه آرایی، نورپردازی، لباس، و رفتار بازیگران. کارگردان فیلم با کنترل میزانسن رویدادی را برای دوربین به روی صحنه می برد.

بلبلی که خاموش شد!

گلهای 420 ، صدای آشنایی که یادآور روزهای از دست رفته ی کودکی و نوجوانی و جوانی است! جوانان امروزی شاید نگاهی تحقیرآمیز به موسیقی کهن و تکراری خاک گرفته و این صداهای فراموش نشدنی گذشته دارند. خبر مرگ مهستی خواننده قدیمی ایران، بیشتر ازاینکه غمگین کننده باشد دلتنگ کننده است. دلتنگی عمیقی برای تمام گذشتگانی که در تبعید میراث هنری قبل از انقلاب را همراه دارند. مهستی از خوانندگان قدیمی است که تابوهای جامعه ی سنتی ایران را زیر پا گذاشت و برای هنرخود تمام مشکلات را به جان خرید و زمانی چنان در اوج و درخشش بود که همه او را ستایش می کردند. اگر امروز فقط در تاکسی های پایین شهر یا کامیون ها صدای آشنای او را می شنویم، و ترجیع بندهای تکراری آوازهایش جذابیتی برایمان ندارد؛ روزی همه ی مردم ایران با موسیقی هایده و مهستی و... خاطرات خود را خشت به خشت می ساختند و از آن لذت می بردند. یادم هست در دوران دانشجویی در اتاقهای کوچک خوابگاه باید هر نوع موسیقی را گوش می دادیم چرا که دریک اتاق چهار، پنچ یا حتی شش سلیقه زندگی می کرد. شبهای خاطره انگیز خوابگاه ها را باصدای موسیقی هنرمندان قدیمی لحظه می گذراندیم. هنوز فراموش نکرده ام در شبهای خسته سربازی هنگام خاموشی اجباری، صدای موسیقی گرم این قدیمی ها از رادیو کوچک تخت کناری به گوشم می رسید وبرای لذت یک موسیقی آنجا دور از دنیا تمام خطر گوش دادن به صدای آمریکا در پادگان سپاه را فراموش می کردیم. یادم نرفته است در کودکی بعد از دوران طولانی تحریم اقتصادی ایران ضبط صوت خانه یمان خراب شده بود وهرگز قطعه ی تعمیری آن پیدا نمی شد!! سالها بود که فراموش کرده بودم صدای آواز یک زن چگونه است! تا اینکه ضبط صوت قدیمی را در انباری خانه یمان پیدا کردم و اولین کاست گرد وخاک گرفته را برای امتحان ضبط صوت گوش دادم. هنوز گرمای مطبوع و هیجان عجیبی را که صدا آواز مهستی به من بخشید به یاد دارم. شنیدن صدای آواز دلنشین یک زن پس از این همه سال حس عجیب فراموش شده ای را زنده می کرد و می گفت زندگی جز کارهای روزانه تکراری چیزهای دیگری نیز دارد!!! هنوز گاهی با شنیدن صدای مهستی و هایده به یاد تمام آن گذشته هایی می افتم که از دست دادیم!

23 June 2007

پایان خوب یا بد یک داستان خوب یا بد!

((هیچ راه ورودی نداره، در که بسته است. ساختمان هم طبقه پنجمه))
سروان گارد ویژه نگاهی به پنجره ساختمان انداخت. پرده های بسته اجازه نمی دادند حتی سایه آدمهای داخل اتاق را ببینی. سروان پرسید : ((چندنفرند؟))
(( فقط یک نفره))
می دانست که اگر از بالا فرود بیایند و وارد اتاق شوند شاید گروگان گیر دست به کاراحمقانه ای بزند و به گروگانها شلیک کند. حسابی کلافه بود گرمای هوا هم این موضوع را تشدید می کرد. نگاهی به پشت بام کرد و پرسید: ((اتاق کولرداره؟))
((نه سیستم تهویه مطبوع داره))
ناگهان تلفن زنگ زد. گروگانها یکی یکی پشت تلفن التماس می کردند که پول را به او بدهند تا آنها را آزاد کند! سروان خوب به مکالمات گوش داد و بعد پرسید: ((می دونی چرا صدای گروگانها ضعیفه؟))
((اوم......نه قربان سئوال سختیه))
((نه خیلی ساده است. چون دستاشونو بسته و خودش گوشی رو جلوی دهنشون می گیره!))
بعد از این حرف ناگهان گفت: (( سیستم تهویه مطبوع رو قطع کنید!))
نیم ساعتی بود که تک تیراندازها فقط به دوربین تفنگهایشان خیره شده بودند. چشمان سروان نیز روی پنجره اتاق تیز شده بود. پرده اتاق تکانی خورد و دستی برای باز کردن پنجره از پشت پرده بیرون آمد. سروان ناگهان فریاد زد: ((آتش))
تک تیراندازها شلیک کردند! شیشه ها خرد شدند و خون روی پرده پاچید. نفس در سینه سروان حبس شد. بعد از مدتی کوتاه گروگانها با دستان بسته، دوان دوان و وحشت زده از ساختمان خارج شدند!

22 June 2007

تف سربالا!

چند روز پیش یکی از دوستان در وب لاگ خود مطالبی در تایید عملیات نیروی انتظامی برای دستگیری و تنبیه اراذل و اوباش نوشته بود. البته در روزهای گذشته افراد زیادی در وب لاگ هایشان در این مورد مطالب جالبی نوشتند و چون برخی از آنان از عملکرد نیروی انتظامی انتقاد کرده بودند درمقابل نظرات موافق، به شدت مورد حمله و حتی توهین گروهی از خوانندگان نیز قرارگرفتند! اینکه در مقابل این انتقادات برخی واکنش های تند نشان داده شود، چندان عجیب نیست! در حقیقت می توان به این موضوع دو نگاه متفاوت داشت. ابتدا نگاهی به ظاهر قضیه یعنی تنبیه افرادی که برای مردم ایجاد مزاحمت کرده اند و مرتکب جرایم سنگینی مانند زورگویی، ضرب و جرح، چاقوکشی، تجاوز به عنف، دزدی، فروش مواد مخدر، قتل، تشکیل گروههای تبهکاری و... شده اند! حال این تنبیه به هرطریقی که باشد سزاوار چنین افرادی خواهد بود. به هر حال با این عملکرد نیروی انتظامی رضایت مردم منطقه نیز حاصل خواهد شد.
دوم نگاه عمیق به موضوع است. نگاهی فارغ از قضاوتهای احساسی و جوزدگی که امروزه از خصوصیات فرهنگی ملت ما شده است. آیا واقعاً کسی مخالف تنبیه این افراد است؟ مگراینکه خودش نیز چنین رفتاری در جامعه داشته باشد! اما میان این عملیات سلحشورانه نیروی انتظامی پرسشهایی بی پاسخ مانده است. اینکه 1100 نفر اراذل و اوباش متهم به ارتکاب جرایم مختلفی از جمله قتل و تجاوز، یک روزه این جرایم را مرتکب شده اند که همه ی آنان یک شبه دستگیر می شوند و در مقابل مردم شکنجه و تنبیه می شوند؟ این تعداد اراذل واوباش چگونه مانند قاچ رشد کرده اند و چگونه تاکنون مانند آل کاپن در دهه سی آمریکا، مصونیت قضایی پیدا کرده اند؟ آیا تا به حالا شنیده اید که در کشورما وکیل های حرفه ای بتوانند از طریق خلاء های قانونی شخصی با این اتهامات سنگین را تبرئه کنند و برای او مصونیت قضایی ایجاد کنند؟ در کشوری که آمار اعدامی ها آن در جهان قابل توجه است و یک قاضی به راحتی حکم سنگسار برای متهم صادر می کند وبه راحتی برای صدای بلند نوار در اتومبیل شخصی افراد جریمه سنگین وضع می کند، چگونه افرادی می توانند مرتکب قتل و تجاوز وفروش مواد مخدر و چاقوکشی و ده ها جرم دیگر شوند و درشهر مانند افراد عادی به زندگی خود ادامه بدهند تا اینکه شبی برادران نیروی انتظامی با یک شبیخون حرفه ای آنان را دستگیر کنند و در مقابل مردم به روش خودشان خرد و خمیرشان کنند؟!!؟!!! البته پاسخ این پرسش ساده به نظر می رسد. این افراد احتمالاً به راحتی با پرداخت پول نقد مامور نیروی انتظامی، بازپرس و قاضی دادگاه را خریده اند. البته این فقط یک احتمال است!! احتمال دیگری نیز وجود دارد: اینکه مامور نیروی انتظامی به راحتی از قوه ی تعقل خود استفاده کرده است و با یک حساب و کتاب ساده به این نتیجه رسیده است که درمقابل حقوق ناچیز خود به علاوه اضافه درآمدهای دیگر فقط می تواند اجاره خانه خود را پرداخت کند پس چرا باید جان خود را در خطر بیندازد و با این افراد در حوضه ی استحفاظی خود درگیر شود؟ از طرفی هر روز هم که نمی توان نقاب زد و به محلاتی مانند فلاح رفت !!!!برای همین پس از اینکه بوی گند این ماجرا ی چند ساله همه جا را بر می دارد نیروی انتظامی تصمیم می گیرد با نقاب وارد عمل شود و در مقابل مردم این افراد را تا سرحد مرگ بزند تا نفرت مردم نسبت به این اهمال کاری فروکش کند. ماجرای خون خواهی هم که بیشتر به غریزه شبیه است تا یک خواست منطقی، هرگز نتیجه بخش نخواهد بود چرا که این اراذل و اوباش به خون خواهی تعلق خاطر بیشتری دارند تا مردم عادی!! این چرخه خون خواهی هم بزودی به پایان نخواهد رسید اگر باور ندارید لطفاً برادران نیروی انتظامی نقاب های خود را کنار بگذارند!!!
فکر می کنم بیشتر ما به این باور رسیده ایم که قانون چشم در مقابل چشم در روزگار ما جایگزین های مناسب تری پیدا کرده است. چون به تجربه مشاهده کردیم که گلوله در مقابل گلوله، موشک در مقابل موشک و بمب شیمیایی در مقابل بمب شیمیایی به نفع چه کسانی تمام خواهد شد! اما واقعاً چه کسی می تواند به این ملت خون خواه مظلوم تضمین بدهد این افراد کتک خورده که البته این هم جزء زندگی و شغل روزانه ی آنها ست و نه اتفاق اصلاح کننده دیگری، فردا که از زندان آزاد شدند این شب به یاد ماندنی را فراموش می کنند وعقده های روانی آنها بر مغز بیمارشان تاثیر نخواهد گذاشت و نتیجه ی آن را مردم با تحمل هزاران جرایم وحشتناک دیگر پس نخواهند داد؟ از طرفی تعدادی از این افراد که مفسد فی الارض نامیده شده اند بر طبق قوانین اسلامی باید اعدام شوند! آیا عجیب نیست این افراد اعدامی تا به حال مشغول فساد در روی زمین بوده اند، بدون اینکه دستگاههای قانونی از این فساد خم به ابرو بیاورند؟ آیا فساد باید به درجه ای از تکامل برسد که فقه اسلامی بتواند آنها را محق کیفر بداند؟ یا اینکه جرایم در کشور ما ناگهانی رشد می کند و به صورت اپیدمی در جامعه گسترش می یابد و به افراد دیگر سرایت می کند و فرصت برخورد با این جرایم بسیار کوتاه می شود؟!؟ مردم محله فلاح که زخم خورده های این افراد هستند چگونه می توانند امیدوار باشند فرزندان خردسالشان بعد از دیدن حمله به یک فرد با شورت و لباس زیر توسط چند پلیس نقاب پوش و شکستن پاهایش با میله های آهنی و خرد کردن استخوانهایش با باتوم و خون آلود کردن صورتش شب دچار کابوسهای مداوم نشوند و در آینده افرادی ترسو و بزدل نگردنند یا اینکه خود نیز به خشونت و جرم گرایش پیدا نکنند؟ البته مطمئناً این تصور در ذهن آنان ایجاد خواهد شد که یکی از وظایف پلیس کتک زدن آدمها ست! این اولین باری نیست که به گردن افراد آفتابه آویزان می کنند، اما عجیب است که هر سال تعداد آفتابه های مورد نیاز بیشتر و بیشتر می شود!!! اگر واقعاً آفتابه این قدرنقش تادیبی و اصلاح کننده دارد چرا تاکنون در مدارس و کانون های اصلاح و تربیت استفاده نشده است؟
باز هم عجیب است تاکنون حتی یک صفحه مقاله درباره ی این افراد شرور در هیچ نشریه ای نخوانده بودم و درهیچ رسانه ای خبری از آنها نشنیده بودم! البته ممکن است این حقیر بسیار ناآگاه و از دنیا بی خبر باشم. اما آمارهای بسیاری از کاهش جرایم در سالهای اخیر خوانده و شنیده ام!
دوست عزیز! من هم خوشحال هستم که مردم محله ی فلاح از دست این افراد نجات پیدا کردند. اما امیدوارم در آینده محله ما هم جولانگاه این گونه افراد نشود! چون مطمئنم کسی از محله ی ما هنگام عملیات نیروی انتظامی در محله ی فلاح حضور نداشته است که زهر چشم بگیرد و به بقیه مردم محله ی ما هم تعریف کند! ضمن اینکه یادم هست در سال 1365 محله ی بدنام جمشید در میدان گمرک توسط دولت وقت با بولدیز خراب شد و ساکنین آن نیز در شهر پراکنده شدند تا این معضل به پایان برسد و خدای نکرده خبرنگاری ازکشور استکباری به راحتی نتواند از این محله و مردم آن عکس و گزارش تهیه کند!!! البته با این کار رضایت مردم هم جلب شد و پلاکاردهایی هم در تایید این عمل به درودیوار زده شد. اما چند سال بعد محله ای در خاک سفید تهران پارس به وجود آمد که در آن زنان بدکاره و مردان قاچاق فروش و بزهکار زندگی می کردند. این محله هم به سرنوشت محله ی جمشید گمرک گرفتار شد!! اما محله ما هم کمی دارد بدنام می شود چون گاهی از این زنان مشکوک در خیابانهای محله ی ما دیده می شوند که منتظر اتومبیل هستند! در اینکه برخی از روشهای سنتی هنوز هم کارایی دارند، تردیدی نیست. چون هنوز هم جوشانده گل گاوزبان درمان بسیاری از بیماریهاست! اگر درقدیم شهرها کوچک بودند و همه می توانستند تنبیه متجاوز را با آفتابه و فلک بستن ببینند اما امروزهم ما می توانیم در هر محله ای یک میدان برای این منظور درست کنیم! دوست عزیز اگر نیروی انتظامی برای مردم این عملیات را انجام داده است بهتر بود کمی زودتر اقدام می کرد چون 1100 نفر اراذل و اوباش اگر یک بار مرتکب جرمی مثلاً تجاوز به عنف شده باشند، تعداد زیادی افراد مورد تعدی در جامعه وجود خواهد داشت که کمی به مشکلات روان پریشی جامعه خواهد افزود!!!
اما به نظر می رسد این اقدام جبرانی برای کوتاهی برادران نیروی انتظامی و قوه قضاییه کشوراست. حتی اگر ایجاد رعب و وحشت در جامعه چه از طریق اراذل و اوباش یا نیروی انتظامی نتیجه یکسانی داشته باشد!! به هرحال وقتی برای بدحجابی سرزنان را در خیابان ها با باتوم می شکنند، برای قتل و چاقوکشی و تجاوز باید او را در خیابان از وسط نصف کنند!!! هر چند این افراد که بیشتر آنها تربیت یافته دوران جمهوری اسلامی هستند و چیزی را در دوران فاسد طاغوت یاد نگرفته اند، نتیجه ی سیاستهای ارشادی مسئولین محترم هستند و به خوبی معنی فقر و بی کاری و اعتیاد و تبعیض و رشوه و قدرت پول در جامعه را می دانند! ضمن اینکه کلمه ی اراذل و اوباش نیز به واژگان سیاسی کشور افزوده خواهد شد و در کنار کلماتی مانند استکبار، مستضعف، قشر آسیب پذیر، دشمن و... قرار خواهد گرفت. اما اینکه چه کسی جزء اراذل و اوباش است؟ باید گفت کسی که آنها می گویند!!!! چون به خاطر داریم که اعتراضات دانشجویی 18 تیر نیز به گروهی از اراذل واوباش نسبت داده شد! پس منتظر باشید که روزی افراد آشنای مطبوعاتی و دانشگاهی آفتابه به گردن در مقابل چشمانمان توسط نینجا های نیروی انتظامی خرد و خمیر شوند!!!! اما نقش قانون نیز بعداً توضیح داده خواهد شد! حالا اگر فکر می کنید جامعه ما، جامعه مدنی نیست کتاب قانون اساسی جمهوری اسلامی را بردارید، گرد و خاک آن را خوب بتکانید و اصول آن را به دقت بخوانید و در خیالات خود لذت ببرید!!!

16 June 2007

حکم

کمی فکر کرد و باخودش گفت: نه این مناسب نیست! چرا باید جانداران در این ابعاد بزرگ باشند. بزودی تمام زمین را فرا می گیرند و زیستگاهی برای آنها باقی نخواهد ماند وتمام سطح زمین مملو از مدفوع آنان خواهد شد و آسمان اشباع از گازدفع شده آنها. چرا نباید خلقت در ابعاد کوچکترش رشد کند وهوشمندتر به تکامل برسد! حتی بنظرم آفرینش یک نوع موجود هوشمندی که تکامل سریعتری داشته باشد و همیشه به دنبال راز خلقتش باشد زیباتراست! وبعد از کمی تامل حکم کرد که نابود شوند!!!!
میلیونها سال بعد برای اولین بار گروهی از دانشمندان در سالن یک دانشگاه درباره ی تئوریهای علت انقراض نسل دایناسورها بحث می کردند!!!!!

14 June 2007

مراسم تدفین آدمهای تنها

به بهانه ی نمایش فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین! برنده جایزه یوزپلنگ طلایی از جشنواره لوکارنو و چندین جایزه ی دیگر ازجشنواره های معتبر جهانی.
کرکره های مغازه ای بالا می رود. مردی چند کیلو خرما می خرد. این اولین سکانس فیلم چند کیلو خرما برای مراسم تدفین به کارگردانی سامان سالور است. فیلمی که درشرایط سخت جوی، برف وسرمای واقعی ساخته شده است و شاید این بهترین مشخصه فیلم برای دسته بندی درآثار نئورئالیسم سینمای ایران باشد. تمام فیلم سیاه وسفید است که شاید بهترین تکنیک برای نمایش لوکیشن های پربرف است؛ چنانکه در این نماها، بیننده نیز بدنبال تنوع رنگها نیست. البته نماها به قدری طراحی پیچیده دارند و میزانسن و قاب بندی ها طوری شکل گرفته است که ابتدا تصور می شود با یک اثرفرمالیستی مطلق روبرو هستیم و در آن محتوا از فرم جدا شده است. اما داستان آرام آرام جان می گیرد و خط روایی فیلم در فرم عجین می شود و شخصیت پردازی بر اساس فرم فیلم صورت می گیرد. شخصیت های اصلی دو وجه سیاه و سفید دارند، گاهی شما وجه سیاه را می بینید و گاهی سفید! صدری، شخصیت اصلی فیلم در ابتدا فردی خشن، دروغگو و ظالم است که بخاطر رسیدن به جنس مخالف هر عملی انجام می دهد اما یدی، شخصیت دوم فیلم نقش سفیدی دارد که با صداقت هدف صدری را دنبال می کند. در نیمه بعدی فیلم همه چیز جابه جا می شود و صدری رنگ سفید می گیرد و یدی سیاه می شود. اما در پایان فیلم شخصیت های سفیدی را می بینید که ناخودآگاه تحریک شده آنان از تنهایی، گاهی سیاهی پدید می آورد و چیزی شبیه الگوی روانشناختی فروید برای آنان قابل تعریف است اما عشق های آنان خالص و از نوع دیگری است! شاید به همین دلیل سیاه وسفید بودن فیلم بسیار آن را جذاب کرده است.
جاده ی جدید که نمادی از مدرن شدن جوامع انسانی است، باعث فراموشی جاده پربرف قدیمی شده است. صدری، پهلوان روزگاران گذشته شخصیت اصلی فیلم است و از بد روزگار باید پمپ بنزینی را اداره کند که در این جاده متروک قرارگرفته است. صحنه هایی از ردپاها روی تپه های پر برف و نمای باز حرکت او به سمت مقصدی نامعلوم درحالیکه دوربین درمیان حلقه های لاستیک او را مرحله به مرحله تعقیب می کند، تنهایی و رازدار بودن این شخصیت را به خوبی در قالب فرم معرفی می کند. درحقیقت صدری به یک تبعید خود خواسته تن داده است و دراین تنهایی با دنیای پرآشوب درون خود کلنجار می رود. او همیشه نگران آب و هوا است ، چون دوست دارد برف ببارد! از طرفی همیشه به یدی امیدواری می دهد که روزی مسافرین از این جاده عبور خواهند کرد!!! بیننده در ابتدا با این تضاد روبرو می شود؛ اگر برف ببارد جاده ی متروک بسته خواهد شد و امید واهی صدری برای عبور ماشین ها از جاده ی متروک برای چیست؟
طنز ظریف فیلم و قاب بندی های ساده و رازی که برای همه بارها گفته می شود سکانس های معرفی شخصیت دوم فیلم یعنی یدی است. او هم به این تبعید خود خواسته تن داده است تا عشق خود را به سرانجامی برساند. یدی همیشه در نماهای ساده ومیزانسن های قابل پیش بینی دیده می شود. چراکه شخصیت او نیز ساده و قابل پیش بینی است. اما دو شخصیت دیگر که ارتباط این دو مرد تنها و عاشق را با دنیای خارج برقرار و گاهی تنهایی آنها را پر می کنند؛ مرد نعش کش و پستچی هستند. پستچی شخصیت سمج و فرصت طلبی دارد. اما مرد نعش کش تنها شخصیت خاکستری فیلم است. این دوبخاطر شغلشان با آدمهای تنهای فیلم ارتباط دارند. البته در طول داستان متوجه می شویم که این دو نیز در دنیای تنهایی خود زندگی می کنند! حسین که پستچی است با پدر و برادرعقب مانده خود زندگی می کند. تحمل برادرعقب مانده و پدرپیرش به اندازه زندگی در لاشه اتوبوس قدیمی صدری ویدی کنار پمپ بنزین متروک سخت است! حسین نامه های عاشقانه یدی را به دختر آرزوهای او می رساند! حسین با دوچرخه نامه رسانی می کند و مجبور است مسیر طولانی و شیب های تندی را طی کند تا به پمپ بنزین متروک برسد! او برای تعویض دوچرخه خود با یک موتورسیکلت همواره تلاش می کند و سکانسهای طنزآمیزی از برخورد او با رییسش برای رسیدن به این هدف لحظات شیرینی را پدید می آورد. حسین(پستچی) همیشه از یدی می خواهد در هدفش سمج باشد تا موفق شود. نصرت در جاده های متروک به دنبال جسد آدمهای برف زده ای می گردد که تنها رها شده اند تا بتواند از نعش کشی آنان درآمدی کسب کند. او رابطه خوبی با صدری دارد. وجه اشتراک آنها انتظار برای برف است! البته بساط تریاک نیز که به وضوح با سیخ وسنگ نمایش داده می شود ارتباط آنان را قوی تر می کند! زندگی دوباره ی این مرد تنها با یک مرگ آغازمی گردد. صدری بارها یدی را به دزدی یکی از پمپ ها متهم می کند و با فحاشی و کتک زدن یدی سعی دارد او را مجبور به ترک آنجا کند. اما یدی همچنان مقاومت می کند. قرارهای پنهانی صدری با معشوقه اش در اتومبیل دخترصورت می گیرد. دختر حتی یک کلمه هم با صدری صحبت نمی کند. نمای بسته ای را می بینیم که صدری از برخورد دستش با دست دختر که روی دنده اتومبیل است جلوگیری می کند. تمام این نماها وقتی برای بیننده معنی دار و تکان دهنده است که می فهمیم اتومبیل دختر در زیر برف گرفتار شده است و معشوقه صدری در حقیقت جسد دختر عکاسی است که ماهها قبل گم شده است! صدری اتومبیل را زیر خروارها برف پیدا کرده است و عاشق دختر مرده ای شده است که کلامی با او حرف نمی زند. اما صدری برای او درد دل می کند و از گذشته اش تعریف می کند. اینکه چگونه عاشق زنی در بین تماشاچیان نمایش پهلوانی اش شد. زن چادری که فقط چشمانش را می دید و عاشق صدایش شده بود و سرانجام با نگاه کردن در چشمان او پاهایش لرزیده است و بر اثر آسیب دیدگی، دیگر نتوانست نمایش بدهد و منزوی شده است. این نوستالژی او را به یک عشق انتزاعی دیگری کشانده است. چرا که هویت واقعی او مرده است و فقط می تواند همدم یک مرده دیگر شود. صدری بخاطر برملا نشدن این راز به یدی تهمت دزدی می زند و دائم او را کتک می زند! سرانجام راز صدری توسط یدی برملا می شود و او انگشتر و گردنبند طلای جسد را می رباید و توسط حسین برای معشوقه اش هدیه می فرستد. حسین سرانجام موتور را بدست می آورد. او که در این مدت نامه های یدی را با خط خود بازنویسی کرده و به اسم خود به دختر داده است جواهرات را بعنوان هدایای عروسی به دختر می دهد و با او ازدواج می کند. یدی به دیدن دختر می رود ولی با ناباوری حسین را در خانه دختر می بیند. بهترین سکانس فیلم اینجا شکل می گیرد. مطمئناً هیچ کارگردان جوانی نمی تواند این صحنه را این چنین زیبا طراحی کند مگر اینکه تجربه مستند سازی سامان سالور را داشته باشد. حسین واقعیت تلخ را به یدی می گوید اینکه عشق او یک طرفه بوده است و دختر هرگز یدی را نمی شناخته است و او نامه ها را به آدرس دختر دیگری می برده است!!
صدری هم از ترس فاسد شدن جسد معشوقه اش و معصیت پنهان کردن آن مجبور می شود راز خود را به نصرت بگوید و او هم جسد را از آنجا می برد. جسد داخل نعش کش از صدری دور می شود و او با چشمان پر اشک دنبال اتومبیل می دود!
یدی بخاطر دزدی جواهرات جسد از صدری حلالیت می طلبد و به دنبال آدرس جدید می رود!! بدین ترتیب نزدیکترین دوستان این مردان تنها عشق آنان را می دزدند و دوباره آنها را با واقعیت تلخ تنهایی روبرو می کنند! آنان ناخودآگاه به یکدیگر ظلم کرده اند و کیفر آن را نیز تحمل می کنند. درحقیقت حسین برای بدست آوردن دختر این مسیر را طی کرده و صدری هم برای پی بردن به راز مرده ها با نصرت همنشینی کرده است!
درسکانس پایانی فیلم ، یک حرکت ترکیبی دوربین با تراولینگ و کرین صدری را تعقیب می کند که پمپ پنهان شده را باز می گرداند و حسین پستچی نیز جواهرات را به دست صدری می دهد تا به یدی باز گرداند! درحالیکه برف می آید نصرت با چند کیلو خرما به پمپ بنزین نزدیک می شود.
محسن نامجو بازی درخشانی به نمایش می گذارد. اما درمقابل بازیگر نقش نصرت توانایی خوبی ازخود نشان نمی دهد و حتی تپق های او در فیلم حس می شود. حرکات ترکیبی دوربین در میزانسن نماها به قدری پیچیده است که گاهی فیلمبردار درفوکس کشی تصاویر ناتوان می ماند! دیالوگها بسیار روان و مناسب نوشته شده اند و طنز جذابی را پدید آورده اند. به نظر می رسد فیلمنامه از ترکیب دو ایده فیلم کوتاه شکل گرفته است اما فیلمنامه از این دو ایده، به خوبی یک اثر پیوسته و یگانه را پدید آورده است. درمجموع چند کیلو خرما برای مراسم تدفین شاهکار زیبایی از سامان سالور است که مانند شخصیت هایش در انزوا و تنهایی مانده است! حتی برچسب سیاه نمایی نیز چیزی از ارزشهای کار کم نمی کند. اگر انتخاب لوکیشن پمپ بنزین برای نمایش انسانهای تنها در جاده متروک کمی کلیشه ای و برداشتی از آثار جاده ای یا فیلم پاریس تگزاس به نظر می رسد اما به روابط انسانی در این فیلم بسیار قوی پرداخته می شود طوری که این کلیشه را جبران می کند. شاید بتوان به سالور به خاطر انتخاب لوکیشن های کوچه های قدیمی و یک شخصیت عقب مانده در فیلم که مورد پسند جشنواره های خارجی است ایراد گرفت اما سیاه نمایی فیلم یک زبان جهانی است و به ملت و قومیت خاصی تعلق ندارد.
متاسفانه اکران عمومی این فیلم با ابهام روبروست و شاید مانند فیلم خواب تلخ یوسفی که چند سال پیش برنده جایزه کن شد، هرگز موفق به اکران عمومی نشود. اما پیش بینی می شود که این فیلم به علت داستان زیبا و طنز مناسب در اکران عمومی نیز موفق خواهد شد. بی توجهی مسئولین سینمایی کشور و منزوی کردن این گونه فیلمهای کارگردانان جوان توسط منتقدین و مطبوعات، به اتهام سیاه نمایی موجب گرایش استعدادهای آینده سینمایی کشور به منابع و تهیه کنندگان خارجی خواهد شد. بنابراین در آینده ما همانند آثار جدید کیارستمی و پناهی و دیگران در آرزوی دیدن آثار این کارگردانان در کشور خواهیم ماند!!!!

13 June 2007

قایق سواری با آقای رییس جمهور!



صبح زود بود. مدتی کنار دریاچه منتظر بودیم تا آقای محمود احمدی نژاد تشریف بیاورند! راستش کسی نمی توانست شکایتی کند چون به هر حال همه چیز در اختیار ایشان بود و ما تابع تصمیماتشان! ناگهان مدیرتولید گروه به دور دست خیره شد و با نیشخند گفت: طرف اومد! همه ی ما به نقطه ی قرمز رنگی که روی دریاچه دیده می شد، خیره شدیم و لحظه شماری می کردیم تا آقای احمدی نژاد را ببینیم. نقطه قرمز هرچه نزدیکتر می شد به قایق قرمز رنگ کوچکی شباهت پیدا می کرد. بالاخره قایق قرمز آقای احمدی نژاد محیط بان دریاچه زریوار رسید!!! مرد درشت هیکل با کله تاس و سبیل پر و صورت تیغ زده ی صاف و صوف!
داشت اولین برخوردشان را تعریف می کرد. اینکه خودش را به عنوان مدیرتولید گروه فیلمسازی معرفی کرد. او هم دستش را دراز کرد و گفت: منم محمود احمدی نژاد هستم!!!
مدیرتولید هم کاری را کرد که احتمالاً هرکسی دیگری می کرد: نیشخند زد و با یک خنده مصنوعی فکر کرد که: عجب آدم بی مزه ای ! او هم خیلی جدی گفت: چرا می خندی؟ .. اسم من متاسفانه محمود احمدی نژاده!!! مدیرتولید بیچاره که حسابی گیج شده بود برای خالی نبودن عریضه گفت: حالا چرا متاسفانه؟ آقای احمدی نژاد هم گفت: بابا بیچاره شدم از بس که مردم به خونمون نامه می فرستند!!!!!!
آقای احمدی نژاد در قایق موضوع نامه ها را که دوباره برای ما تعریف می کرد، چون قبلاً از مدیر تولید هم شنیده بودم سریع سئوالی که در ذهنم بود پرسیدم: چه نامه ای می نویسند؟ اصلاً آدرس شما رو چطور گیر آوردند؟ کی برای شما نامه می نویسه؟ آقای احمدی نژاد همانطور که مشغول هدایت قایق بود گفت: همین مردم، بدبختا تقاضای کار و کمک مالی می کنند بعضی ها هم زندانی دارند یا اینکه هزینه عمل جراحی می خواند. چندتایی هم می خوان جهیزیه برای دخترشون بخرند. فحش هم می نویسند. خیلی نامه می آد.
- آدرسو از کجا پیدا کردند؟
- نمی دونم ... اونا روی نامه می نویسند برسد به دست آقای احمدی نژاد این پست خانه مریوان هم یک راست می یاره دم در ما!!!
همه اعضای گروه خندیدند و باخودم فکر کردم فرقی هم نمی کنه چون اگه به مقصد اصلی هم برسد انگار که به همین آقای احمدی نژاد خودمان رسیده! خیلی دلم می خواست چند تا از نامه ها را ببینم اما تازه دسته ای از نامه ها را دور ریخته بود گفت: اگه چند روزی اینجا باشید چند تا نامه رو می تونی ببینی!
بعد یک قسمت از دریاچه را با انگشت نشان داد و گفت: اون جزیره رو می بینید؟ ... آلان به ساحل بستندش تا حرکت نکنه!!!!!!!!!!!
همه ی ما هاج و واج به هم نگاهی کردیم و به قول تصویربردار گروه این مسخره ترین جمله ای بود که تا به حال شنیده بودیم! اما با توجه به موضوع آقای رییس جمهور و قایق سواری تصمیم گرفتم برای خندیدن و مسخره کردن عجله نکنم! چند دقیقه بعد روی جزیره ای قدم گذاشتیم که دو صیاد ساکنین آن بودند. ( یاد کارتون گوریل انگوری افتادم که وقتی بیگلی بیگلی با گوریل 15 متری به یک جزیره رسیدند دو نفر آنجا بودند یک نفر رییس قبیله بود و آن یکی مردم!)
ما هم با رییس و مردم چاق سلامتی کردیم و بعد فهمیدم چه تصمیم خوبی گرفتم تا مثل بقیه گروه ازشنیدن اینکه جزیره را مثل الاغ با طناب به زمین بسته اند هرهر نکنم و مسخره بازی در نیاورم! نمی دانم به چی قسم بخورم که جزیره را با طناب به ساحل بسته بودند!!! توی جزیره دو تا کلبه بود. همه اینها را می توان یک جوری باور کرد اما نمی دانید وقتی به اطراف نگاه کردم وبا چشمان خودم دیدم که یک درخت هم در جزیره سرگردان وجود دارد چه حالی به من دست داد!!!!
رییس قبیله سریع پرید تور ماهیگیری خودش را از آب در آورد. ناغافل درونش هم یک ماهی بود!!! مردم هم سریع ماهی را به سیخ کشید وآتش و... نه راستش زیاد نچسبید چون نمی دانید خوردن ماهی که تا چند لحظه پیش جلوی شما تالاپ و تلوپ به این طرف و آن طرف می پرید، چه حسی دارد! اما آقای رییس جمهور خوب به خودش حال داد. بعد از نهار هم یکی از بچه ها سئوال مسخره ای کرد که جواب مسخره تری هم شنید. فکر کرد هتل هیلتون تشریف آوردند و پرسید: ببخشید دستشویی کدوم طرفه ؟ مردم هم با دست چند کیلومتر آنطرفتر را اشاره کرد! گردنهای ما به سمت دریاچه چرخید و در چند متریی مان یک جزیره دیگر را دیدیم که داخل آن اتاقک کوچکی بود! مردم گفت : دیشب که طوفان بود باد مستراح ما را جدا کرد، برد وسط دریاچه !!!! هر چه سعی کردم ادای آدمهای باکلاس را در بیاورم نشد و حسابی هرهر و کرکر کردیم ! نمی دانستیم باید تا مستراح شنا کرد یا قایق سوار شد و به مستراح رسید. اما اگر می پرسید کسی کار فوری داشت چه کند؟ می گویم از خودشان بپرسید! این عکس بالا هم نمای زیبایی از مستراح همراه است. چون می توانید آن را به قایقتان ببندید و همراه خود داخل دریاچه ببرید. نه بابا سرکاری نیست عین واقعیت است . نه، کتاب آلیس در سرزمین عجایب را تازه نخوانده ام ! می توانید به شهر مریوان، دریاچه زریوار بروید سراغ آقای احمدی نژاد را بگیرید تا شما را به جزیره متحرک ببرد. چی ؟ .... نه به جان خودم کسی فکر نمی کند شما دیوانه اید. اگر گذرتان افتاد امتحان کنید تاوانش پای خودم!

11 June 2007

سکه یک دلاری

((احمق، احمق)) این حرفها را باخودش تکرار می کرد و راه می رفت. صبح خیلی زود بود و هیچکس درخیابان نبود. چهار، پنج سالی می شد که از مهاجرتش به این کشور می گذشت. اما سال آخرکارش را ازدست داده و پس اندازش هم ته کشیده بود. هرجا هم برای کار می رفت دست از پا درازتربرمی گشت! زنش هم با یک آمریکایی روی هم ریخته و ترکش کرده بود. حتی فکربرگشت برایش از مردن بدتر بود. تمام شب گذشته را بیدار مانده بود و کلافه ازاین طرف به آن طرف اتاق راه رفته بود. سرانجام تصمیمش را گرفت. برج بلند خیابان 33 بهترین جا برای اجرای این تصمیم است.. صبح زود زمان مناسبی است. چون هیچکس دور جنازه له شده اش جمع نمی شود!! تمام جببش را خالی کرد تا شناسایی نشود و بعد از این همه سال جسدش را برای خانواده اش نفرستند!!! در خیابان که بسمت وعدگاه می رفت ،دستش را داخل جیبش کرد تا مطمئن شود هیچ چیزباقی نمانده است. نوک انگشتش سکه ای را لمس کرد. بیرون آورد. سکه یک دلاری!! همیشه اعتقاد داشت بدشناس ترین آدم روی زمین است! این سکه به چه درد می خورد؟ حتی یک ساندویچ هم نمی توانست بخرد. هرچند اصلاً میل نداشت چیزی بخورد! به ساختمان روبرو نگاه کرد. کازینوی کوچکی زیر ساختمان دیده می شد. وارد کازینو شد. صبح بود و از آن دخترهایی که همیشه با لبخندهای مصنوعی به استقبالش می آمدند خبری نبود. ترجیح داد جلوتر نرود و مقابل همان جک پات کنار در ورودی ایستاد. هیچ وقت حتی یک سنت هم نبرده بود. ولی همیشه زنش هنوز دکمه را تا ته فشار نداده بود صدای سکه ها جیغش را در می آوردند. ((بدبخت)) سکه را داخل جک پات انداخت تا برای آخرین بار ثابت کند، چقدر مفلوک است. دکمه را محکم فشار داد، طوری که نوک انگشتش درد گرفت! بعد با مشت کوبید روی جک پات و گفت: F...k ! و با سرعت از در خارج شد. دستگاه جک پات انگار از خواب پرید و با عصبانیت می خواست هرچه را که در طول یکسال قورت داده بود بالا بیاورد. درحالیکه مرد از ساختمان دور می شد صدای جیلینگ و جیلینگ سکه ها که بی امان به زمین می ریختند فضای سالن را پرکرد. اما مرد مستقیم به سمت برج بلند ساختمان 33 می رفت بی آنکه پشت سرش را نگاه کند!!!

07 June 2007

روز گم شده در تقویم ما


15 خرداد روز جهانی محیط زیست و تنوع زیستی است. این احتمال وجود دارد که هموطنان زیادی این موضوع را ندانند. اما تاسف بار است که دانستن این موضوع برای آنان اهمیت چندانی ندارد. درحقیقت این مناسبت به یک پاورقی بی اهمیت درتقویم هایمان تبدیل شده است. البته فشارهای اجتماعی و اقتصادی زیاد، سیاست زدگی کشور همه عواملی هستند که هیچ جای اعتراضی باقی نمی گذارد! اما متاسفانه ما فراموش کرده ایم، تمدن مدرن امروزی در هر مرحله ی توسعه جهانی که قرارگرفته باشد جزیی از اکوسیستم زیستگاه یگانه ایست به نام زمین!
ما درکشورمان راه اشتباهی را می رویم که کشورهای توسعه یافته سالها پیش آن را تجربه کرده اند. توسعه پایدار را پز روشنفکران غربی یا نسخه های سیاسی کشورهای توسعه یافته تلقی می کنیم. همه اهدافمان از توسعه، آمار و ارقامی است که درجایگاههای سیاسی ابزاری برای مسئولین اجرای باشد. اما درواقع برآیند دستاوردهای توسعه یافتگی از این نوع، چیزی نیست جز تخریب تدریجی سرزمین مان!
هر ثانیه که طی می شود به فاجعه بزرگ زیست محیطی کره زمین نزدیک ترمی شویم! زمین گرم تر و گرم تر می شود و توده های یخی قطب درحال ذوب شدن هستند!!! اگر کشورهای توسعه یافته عامل اصلی این فاجعه هستند بی شک کشورهای درحال توسعه بزرگترین آسیب دیدگان آن خواهندبود!!
ما هم درکشورمان با قطع بی رویه درختان، نابودکردن زیستگاههای حیات وحش، آلودکردن آبها و هوای تازه، در نابودی خانه مان هر روز از یکدیگر پیشی می گیریم! حفاظت از محیط زیست نیاز ضروری امروز ما برای توسعه اکوتوریسم و حفاظت منابع ملی نیست بلکه این امر بایدیست که روح انسانی خود را به آز و خودپرستی نفروشیم!!!
عکس بالا دو منظره ایست که شاید دیگر هیچ ایرانی آن را با چشمانش نبیند. عکس سه درنای سیبری در سال 1384 . پرندگانی که نشانه سلامت محیط زیست هستند. یکی از آنها هرگز به این سرزمین بازنگشت! دیگری سال گذشته در این سرزمین ناپدید شد!! آیا آخرین بازمانده روزی به این سرزمین خواهد آمد؟

پانوشت: این متن چند روز پیش حاضر شده است. اما متاسفانه به علت اینکه اینترنت نیز مانند آب و برق و گاز و تلفن و... تحت کنترل دولت است. اختلال درآن چیز عجیبی نیست!!! در چند روز اخیر ورود به سایت http://www.blogspot.com/ غیر ممکن شده بود!!!

03 June 2007

سرشماری

وقتی در را باز کرد بوی بدی از داخل راهرو بیرون زد. پسرجوان که یک دستش به دماغش بود:
((اه اه ... نمی دونم کدوم یکی از این همسایه هاست، همیشه آشغالاشو تو راه پله ها می ذاره!!.... جانم، بفرمایید؟))
مامورسرشماری دفترش را بازکرد(( ببخشید گفتم بیاید پایین! شما گفتید چهار نفرهستید؟))
((بله))
(( این همسایه ی پایینی تون هرچی زنگ می زنم جواب نمی ده. خونه نیستند؟))
((نمی دونم، یه پیرمرد تنهاست بیشتر می ره خارج پیش بچه هاش!))
((الان اینجاست یا خارجه؟))
((نمی دونم والا یه سالی هست که ندیدمش!!))