30 July 2007

چرا جنگ نعمت است؟


چند روز پیش بود که خبرنگار واحد مرکزی خبر صدا وسیما از بغداد گزارش می داد. بازهم از انفجارهای متعددی که در خیابان ها رخ می دهد. کشته شدگان و زخمی ها ی زیاد! اینکه اقتصاد فلج شده است و درآمد مردم کاهش پیدا کرده است، بیکاری و قیمت اجناس افزایش یافته است و همه به دلیل حضور اشغالگران!
بی ربط هم نمی گفت عراق اشغال شده است و احتمالاً تمام این مشکلات هم نتیجه ی این اشغال است. این گزارش ها دیگر برای بینندگان ایرانی تکراری شده است و بیشتر شبیه تکرار هزاران گزارش از فلسطین است که همه با تصاویر مشابه درباره حمله ی سربازان اسراییلی به مردم فلسطین خبر می دهند و تقریباً هر روز خبرهای خارجی با یکی از این گزارش ها از غزه و نوار باختری همراه است.
یکی از گزارش ها از عراق درباره ی تعداد زیاد کشته شدگان بمب گذاری ها بود و خبرنگار واحد مرکزی خبر از کشته شدن بسیاری از ستارگان ورزشی عراق صحبت می کرد؛ قهرمان جودو و دوچرخه سواری و ... همه در این بمب گذاری ها ی متعدد کشته شده اند و تقریباً اکثر ورزشکاران عراقی یا از کشور خارج یا کشته شده اند!!!
اما دیروز اتفاق دیگری افتاد. تیم ملی فوتبال عراق برای اولین بار درتاریخ این کشور قهرمان جام ملت های آسیا شد!!!!
تیم عراق در این مسابقات تیم کشورهایی چون استرالیا، کره جنوبی وعربستان را شکست داد. کشورهای ثروتمند و باثبات که برای تیم فوتبال کشورشان میلیون ها دلار سرمایه گذاری کرده اند و البته سالهاست که در این کشورها جنگی نبوده است!!!
حتی عادل فرودسی پور در گزارش بازی عراق مقابل کره جنوبی با سادگی از کارشناس برنامه پرسید عراق با این وضعی که دارد، بازیکن های تیمش اصلاً کجا تمرین کرده اند؟!
شایعاتی وجود داشت که دردوره ی حکومت صدام حسین بازیکن های تیم فوتبال در صورت باخت به اعدام تهدید می شدند و برای پیروزی جوایز ارزشمندی دریافت می کردند. اما حتی یک بار این تیم نتوانست به فینال راه پیدا کند! اما در این دوره مسابقات درحالیکه برای تیم ملی کشورمان سرمایه گذاری خوبی شده بود و از طرف مسئولین هم حمایت جدی می شد تا برای اولین بار بعد از انقلاب به مقام نخست جام ملت های آسیا دست پیدا کند. تیم کشور بی ثبات همسایه این افتخار را کسب می کند!!!!
البته نمی توان منکر شد که خیلی از اخبار اوضاع عراق یا اساساً نادرست بوده اند یا خیلی بزرگنمایی شده اند! ( یکی از تخصص های ویژه صدا وسیما)
اما نتیجه ی دیگری هم می توان گرفت اینکه هنوز هم برخی از آقایان معتقدند جنگ نعمت است زیاد هم بی ربط نیست!!!!!
پانوشت: عکس از رادیو زمانه، یونس محمود کاپیتان تیم ملی فوتبال عراق بهترین بازیکن جام!

27 July 2007

عروس

مردی با روپوش سفید، فرم مخصوص پزشک قانونی را از کشو درآورد. باید قسمت مخصوص توضیحات مرگ را پر می کرد. برای اولین پرونده نوشت: مرگ به علت سکته ی قلبی در اثر لخته ی خون در رگهای قلب! این جمله را برای دو پرونده بعدی هم تکرارکرد. اما برای پرونده چهارم مردد مانده بود چه چیزی بنویسد. ابتدا کلمه ی خونریزی زیاد را نوشت اما بلافاصله آن را خط زد و نوشت: ضعف زیاد!
عصر روز قبل یکی از زندانیان با عجله وارد بند پنج شد و در گوش وکیل بند پچ پچ کرد. وکیل بند مرد کله تاس و قدکوتاه و مسنی بود که سالها نماینده زندانیان بند پنج بود. بندی که جرم تمام زندانیان آن به مواد مخدر ربط داشت. بیشتر آنها قبل از حبس معتادبودند یا در همین بند، اعتیاد را تجربه کرده بودند!! وکیل بند با شنیدن حرفهای او لبخند درصورتش نقش انداخت. از سلول خود خارج شد و داخل راهرو بند بلند گفت: بچه ها امشب عروسی داریم!!! صدای سوت و کف وخوشحالی میان زندانیان خموده وافسرده بلند شد. مدتها بود مواد در بندها نایاب شده بود و در این خماری دیدن عروس لطف دیگری داشت!
شب درحالیکه گوشهای همه زندانیان برای شنیدن صدای لولای در بند تیز شده بود. سرانجام مامور در را باز کرد. همراه او یک مرد لاغراندام و زرد روی وارد شد! وکیل بند بلافاصله از سلول خارج شد و به سمت آنها رفت. مامور زندانی جدید را معرفی کرد. درحالیکه همه زندانیان از سلولهای خود سرک می کشیدند و با هیجان او را نگاه می کردند؛ وکیل بند سلولش را نشان داد و مامور خارج شد. به محض خروج او صدای هلهله زندانیان بلند شد! زندانی تازه وارد شگفت زده از این اتفاق تا به خود بیاید، دهن و دستانش بسته شده بودند. زندانیان به سلولش هجوم آوردن و او را با سر وصدا و شادی به سلول دیگری بردند! مردی در سلول منتظرش بود!!! از زیر تخت سرنگی را که سوزن قدیمی آن زنگ زده بود، بیرون آورد و با آب جوش آن را چند بار پر و خالی کرد و با مزاح گفت: خب ایستریل شم کردیم! زندانی جدید کف سلول افتاده بود و زندانیان درگیر بگوومگو برای جا گرفتن صف طولانی بودند که جلوی سلول تشکیل شده بود! مرد خم شد و درگوش او گفت: نترس جیگر، به من میگن دکی (Doki ) عزیزم تو الان عروس مایی!
سوزن سرنگ را با آب دهنش خیس کرد و با دقت رگ دست عروس را پیدا کرد. سوزن را داخل رگ خشک و ورم کرده عروس فرو کرد! مقداری خون داخل سرنگ کشید و آن را داخل رگ وکیل بند که نفر اول صف زندانیان بود تزریق کرد!
ساعتها گذشته بود. سه چهار نفر بیشتر درصف نمانده بودند که داد و بیدا یکی از زندانیان درآمده: چرا به ما که رسید سرنگت ته کشیده؟ ... آخه با این چند قطره کی نشه می شه؟ .... چه فایده داره؟
دکی صورت گچی عروس را نشان داد و گفت: بنده خدا داره تموم می کنه بذار یه قطره خونم برای خودش بمونه! به من چه آخر صفی دیگه! والا ما خودمون چیزی نزدیم!
خون بازی تمام شده بود! وجب به وجب بدن عروس سوراخ سوراخ شده بود و تمام بدنش مثل گچ سفید شده بود. دکی چندبار دستش را روی گردنش گذاشت و نبض بی رمق او را امتحان کرد و گفت: ای داد مثل اینکه تموم کرده!!!

26 July 2007

خبری که هرگز منتشر نشد!!!

در پی توهین علنی آقای حسنی مجری برنامه کوله پشتی به مقام مقدس جناب آقای سرداررادان فرمانده محترم نیروی انتظامی تهران بزرگ در انظار عمومی و برنامه زنده که مردم آن را زنده می دیدند و امکان هیچ گونه حذف و سانسور وجود نداشت تعداد بی شماری از مردم عزیز شکایاتی به دفتر شورای نظارت بر صدا وسیما ارسال کرده اند و این شکایات بزودی به دادگاه انقلاب ارسال خواهد شد تا برخی عوامل تربیت شده که ناگهان دچار هیجان می شوند و حرکت های به اصطلاح انقلابی انجام می دهند به کیفر رفتار منافقانه و بی مسئولیت خود برسند و صدا و سیما هم تنبیه شود!! هرچند این افراد از نزدیکان برخی از مدیران بوده و برای راه رفتن چندش آور روی اعصاب بینندگان تربیت شده اند و تاکنون نیز در خدمت اهداف تعیین شده به خوبی عمل کرده اند اما نیاز به کنترل بیشتری دارند تا به اصطلاح به مار در آستین تبدیل نشوند! در این ارتباط یکی از مقامات شورای نظارت بر صدا وسیما اعلام فرمودند:
در راستای ممانعت از نفود افکاربرانداز و مخالف که گاهی در میان اشخاص منتصب نیز رویت می شود، شورای نظارت بر صدا وسیما جمهوری اسلامی قصد دارد توسط یکی از شرکت های ژاپنی یک نمونه روبوت سخنگو جایگزین مجری های برنامه های زنده تلویزیونی کند. البته این روبوت ها بطور کامل توسط متخصصین داخلی ساخته می شوند! روبوت های مذکور قادرهستند توسط اتاق فرمان هدایت شوند و با مهمان گرامی برنامه مصاحبه کنند و از سخنان صلاحیت دار که توسط اتاق فرمان صادر می شوند در مصاحبه زنده تلویزیونی استفاده کنند. این روبوت ها درست مانند چهره مجری های کنونی ساخته می شوند و هرگز از رعایت خطوط قرمز تعیین شده عدول نخواهند کرد. تا کنون روبوت چهره حسنی سابق و آقای شهیدی فر مجری برنامه مردم ایران سلام و آقای علی درستکار مجری سابق برنامه تهران بیست آماده شده است اما فعلاً برای آقای مدرسی و داریوش ارجمند و آقای حیدری و ... دستور ساخت روبوت صادر نگردیده است.
درپایان این مقام ارشد به گزارشگران مسابقات زنده فوتبال نیز اخطار دادند که خطوط قرمز را زیر پا نگذارند تا از روبوت جایگزین برای گزارش مسابقات فوتبال استفاده نشود. ضمناً آقای عادل فردوسی پور نیز از این به بعد به جای جمله چه می کنه این بازیکن باید از جمله چه می نماید این بازیکن استفاده نماید!

23 July 2007

اصول شهروندی در تهران بزرگ1

تهران، شهر بزرگ چند میلیون نفری، یا به قول بعضی ها پایتخت کشورهای اسلامی!!!! شهری که درآن نیازمند رعایت اصول شهروندی ویژه ای هستید که تخطی از آنها مساوی هزاران دردسراست. بنابراین اگر چه می دانم تمام این اصول را شما شهروند عزیز تهرانی به خوبی می دانید، اما برای مکتوب کردن آنها و کمی اطلاع رسانی به مردم شهرستانها و ایرانیان خارج از کشور، تصمیم گرفتم ازاین به بعد برخی از این اصول را بگویم.
ابتدا از مترو آغاز می کنیم. وسیله ی مدرن حمل ونقل امروزی که محل بروز فرهنگ اصیل شهرنشینی مردم پایتخت شده است! شما ایرانی عزیزی که چند سالی است به میهن تان نیامده اید برای اینکه مثل یک روستایی عمل نکنید و اصول مترو سواری در تهران را بدانید لطفاً با دقت بیشتری بخوانید، می دانم شهر شما پنجاه سال است مترو دارد اما مترو تهران فرق می کند دوست عزیز!
مترو تهران مثل همه ی قطارهای زیرزمینی معلوم است که زیرزمین است!
با ورود به سالن ایستگاه می بینید که چگونه مردم ایران درحال دویدن به این طرف و آن طرف هستند. دیدن زنان چادری که شلنگ تخته می اندازند تا زودتر به قطار برسند خیلی عجیب است. چون این خانم ها عادت نداشتند زیاد خودشان را حرکت بدهند و معمولاً موقع پیاده شدن از اتوبوس روی پله ها داد وبیدادشان در می آمد که در را نبند، خدا ذلیلت کنه ... باز کن ! بی وجدان... و از این قبیل نفرین ها!
مثل همه ی مترو های شهرهای دیگر باید بعد از بلیت دادن از دریچه های کوچکی عبور کنید که با دادن بلیت خودبخود باز می شود، خیلی بصورت پیشرفته! چندتایی در وجود دارد. اما گاهی شما مجبورید پشت سر دیگران بیایستید تا از یک در عبور کنید. اما چرا مردم از بقیه درها عبور نمی کند؟ ساده است. یک بنده خدایی کارت باطله خود را وارد کارت خوان کرده است و طبیعتاً در باز نشده است و به بقیه می گوید در خراب است و ادامه ماجرا...
چرا کسی امتحان نمی کند؟ خب مردم تهران وقت اضافی که ندارند هرچیزی را امتحان کنند عزیز من!
وارد ایستگاه می شوید. گول نخورید به تابلوهای ساعت های ورود و خروج قطار توجه نکنید مثل بقیه جلوی خط قرمز منتظر قطار بمانید 5 دقیقه یا 10 یا 11 یا 12 یا... بالاخره قطار می آید مترو مثل اتوبوس نیست مطمئن باشید می آید! تا یادم نرفته بگویم یک آقا یا خانمی هی از بلندگو می گوید پشت خط قرمز بیایستید اما توجه نکنید می خواهد شما را گول بزند تا در قسمت بعدی عقب بیافتید!!!
قسمت بعدی خیلی مهم است! قطار نزدیک ایستگاه می شود ناگهان مردم در چند نقطه تجمع می کند و یکدیگر را فشار می دهند!!! این نقاط روبروی درهای قطار است که پس از ایستادن قطار متوجه می شوید محاسبات این مردم درست است! مردم ایران باهوش ترین مردم کره زمین هستند!!!!
مردم در ایستگاه های مختلف عادت های مختلف دارند!!! مثلاً در ایستگاه کرج معمولاً در این قسمت مردم داد می زنند و هو می کشند.
هرچه به باز شدن درهای قطار نزدیک ترمی شویم فشارها بیشتر می شود. مقاومت کنید و با یک دست از کیف پول خود و با دست دیگر از حیثیت تان محافظت نمایید! شمارش معکوس شروع می شود. درها باز می شود... گارد بگیرید تا ضربه ها را رد کنید شما هم می توانید با آرنج چند ضربه به شکم بغلی وارد کنید و محکم پای آن یکی را له کنید... حالا بدوید! بدوید!..... در این لحظه می بینید که چگونه بزرگ و کوچک پس از وارد آوردن این ضربات به داخل قطار می دوند و ناگهان بر روی صندلی ها شیرجه می روند!
متاسفانه به دستورات خوب گوش نکردید و عقب ماندید شما مجبورید ادای آدمهای با کلاس را در بیاورید و سرپا بیایستید. چه می شود؟ خب شما جزء آدمهای زرنگ جامعه محسوب نمی شوید، بدبخت!
از این به بعد صحنه های تعارف های ایرانی شروع می شود. به گروهی که نشسته اند توجه کنید می بینید که همه به چهره های مردم کوه نشین شباهت دارند و بسیار چابک و فرز هستند. لبخندها را بر چهره هایشان می بینید؟ چقدر خوش شان آمده است! به یکدیگر با لبخند نگاه می کنند!! بعضی شکم شان را گرفته اند و برخی انگشتهای پایشان را خم و راست می کنند. اما مهم نیست، سرشان سلامت باشد. البته بعضی هم درحال خنده از یکدیگر برای ضربات احتمالی و لگد کردن پاهایشان معذرت خواهی می کنند!!!! مردم ایران چقدر با محبتند! سنت های اجدادشان را هم هرگز فراموش نمی کنند حتی اجداد غارنشین و حتی در دوران مدرن و متروسواری!
حالا قطار راه می افتد. اینجا مراحله ی خلسه ی عارفانه شروع می شود!! همه به روبروی خود خیره می شوند. گاهی همه نگاه های عارفانه ای به نقاط مختلف مترو می اندازند تا از حقیقت درون آن پی ببرند. این مرحله تا رسیدن به مقصد ادامه دارد! البته برخی همدیگر را نگاه می کنند. اگر هم دیدید تمام گردن ها به سمتی چرخیده است مهم نیست؛ دختری، زنی آنجا نشسته یا ایستاده است!
کتاب؟.. کتاب بخوانند؟ مگر قطار جای کتاب خواندن است؟ کتاب را در مدرسه یا دانشگاه می خوانند. مردم ایران وقت اضافی ندارند که کتاب بخوانند. کار زیاد، وقتی برایشان باقی نمی گذارد!
وای به کسی که تلفن همراهش مانند خروس بی محل آواز سر بدهد حالا ممکن است بابا کرم باشد یا آهنگهای تکراری ونجلیس! همه ی سرها تغییر جهت می دهند و به او خیره می شوند. البته کسی حرف های او را گوش نمی دهد. مردم ایران اهل استراق سمع نیستند! خب، بنده خداها چکار کنند بهتر از بی کار نشستن است!
حالا اگر از کیفتان player mp3 یا واکمن در آوردید و هدفن به گوش تان زدید طوری به شما نگاه می کنند که انگار آدم فضایی دیده اند!(البته یادآور می شوم که موبایل های بیشتر این مردم هم دوربین عکاسی است هم دوربین فیلمبرداری هم کامپیوتر دارد هم mp3 player با 20 گیگابایت حافظه!!!!) با این نگاه های بهت زده، بهتر است از خیر این کار بگذرید و به خلسه ی عارفانه یتان ادامه دهید!!
اگر توی یک واگن را خوب بگردید یکی دو نفر روزنامه باز کرده اند که حتماً یکی از آن دو، روزنامه ورزشی می خواند! شما هم می توانید روزنامه باز کنید اما ترجیحاً سرتان را بالا بگیرید تا مزاحم سرهای دیگری نباشید که روی روزنامه شما خم شده اند و با دقت دنبال نمی دانم چه چیزی توی روزنامه شما می گردند! اینجا می توانید قانون جاذبه دو قطب مخالف را امتحان کنید:
1- ابتدا روزنامه را کمی پایین ببرید، خواهید دید که سرهای خم شده روی روزنامه خود بخود پایین می روند.
2- حالا صفحه روزنامه را عوض کنید، مشاهده می کنید با حرکت صفحه ی روزنامه سرها به سمت حرکت صفحه حرکت می کنند.( احتمالاً آن چیز مهم همیشه توی صفحه ایست که می خواهد عوض شود!)
3- از این آزمایش نتیجه می گیریم دو قطب مخالف هم دیگر را می ربایند. مثل مردم و روزنامه!!!
شما نگران این اتفاقات نباشید چون شما هنوز ایستاده اید. اگر می خواهید بنشینید باید مانند عقاب با چشمان تیزبین منتظر کوچکترین حرکت مسافرین باشید چون معمولاً با رسیدن به ایستگاه، مسافرین در آخرین لحظه صندلی های خود را ترک می کنند. ( توضیح داده شد که با چه مصیبتی آنها را بدست آورده اند، البته این قانون استثنا دارد! گاهی هم عواطف ایرانی گل می کند ویک فدا کار به خانم یا مسافر کهن سالی که سرپا ایستاده است صندلی خود را واگذار می کند، حالا چرا برای بدست آوردنش با کله شیرجه رفته بود ما که نمی دانیم!!!)
می خواهید پیاده شوید؟ حالا مرحله ی راگبی یا فوتبال آمریکایی شروع می شود. جلوی در ورودی منتظر بمانید. آماده؟ در که باز شد بلافاصله دست خود را جلوی صورتتان درازکنید مثل بازیکن های راگبی! به سمت جلو بدوید! اگر کمی تعلل کنید زیر دست و پای مسافرانی که به داخل هجوم می آورند له می شوید، گفته باشم! (این برای ایستگاه امام خمینی یا توپخانه سابق خیلی مهم است!)
شما با موفقیت بیرون آمدید! می دانم یکی دو نفری را به اطراف پرت کردید. نگران نباشید آنها عادت دارند. خب تبریک می گویم. چی ؟ کیف پولتان نیست؟ خب ما که ضامن حفاظت از دارایی های شما نیستیم! ما وظیفه داشتیم اصول شهروندی در سوار و پیاده شدن متروی تهران را آموزش بدهیم. آن را هم که دادیم! ما را به خیر و شما را به سلامت!!!!
پانوشت: این مطالب با توجه به واگن مربوط به آقایان نوشته شده است و هیچ گونه اطلاعاتی در مورد آنچه در واگن خانم ها اتفاق می افتد متاسفانه در دست نیست!!!!

21 July 2007

بدون شرح!


چرا به کسی جایزه نوبل می دهند؟

خانم شیرین عبادی تنها ایرانی است که جایزه نوبل گرفته است! ابراهیم مختاری در فیلم پیشواز از بانوی صلح ورود او به ایران پس از دریافت جایزه نوبل و خوش آمد گویی بی نظیر مردم را مستند سازی کرده است. اما در طول این فیلم صحنه ی در حدود 10 ثانیه وجود دارد که دو جوان با شکل و ظاهری آشنا پلاکاردی در دست دارند. ظاهر این دو جوان درست مثل تمام بسیج های می ماند که معمولاً در اعقایدشان پیرو هستند تا انتخاب کننده! روی این پلاکارد نوشته شده است: گرفتن جایزه ای که به کارتر و رابین و یاسر عرفات هم داده شده است افتخار نیست!
اینکه چرا به افراد جایزه ی صلح نوبل داده اند بحث مفصلی است اما موضوع مهم این است که چرا به خانم شیرین عبادی این جایزه را داده اند؟
خانم شیرین عبادی وکیل خیلی از زندانیان سیاسی بوده است اما مهمترین فعالیتهای او در مورد تلاش برای وضع قوانین ضد کودک آزاری در ایران است.
بله، تعجب آور است این قوانین در کشور ما وجود ندارد و هنوز هم پس از تلاش های فراوان خانم عبادی و همکارانشان این قوانین بصورت جدی درکشور ما تصویب نشده است. یعنی اگر مادرناتنیی کودکی، او را در حد مرگ شکنجه بدهد که البته بی شمار درکشور ما اتفاق می افتد و گاهی خبرهای آن را در مطبوعات می بینیم! هیچ کسی نمی توان از او شکایت کند به جز پدر کودک که معمولاً پدر کودک نیز روابط زناشویی خود را به جان فرزندش ترجیح می دهد!!! چون اگر غیراز این بود چنین همسری اختیار نمی کرد! در حقیقت قوانین جمهوری اسلامی در این مورد بسیار ناتوان است و کودکان بسیاری از شکنجه پدر و مادر تنی یا ناتنی جان خود را از دست داده اند ولی هیچ کس برای این قتل مجازات نشده است!!!
به گفته خانم عبادی: اگر مردی کودک همسایه خود را بکشد، پدر کودک از او شکایت می کند و او قصاص می شود. اما اگر آن مرد کودک خود را بکشد چون بنابر قوانین کشور ما فقط خودش می تواند شکایت کند و خودش هم از خودش شکایت نمی کند، بنابراین برای قتل این کودک کسی مجازات نمی شود!!!!!
دادستان یا مدعی العموم هم حق ندارد برای قتل کودک یک پدر شکایت کند چون پدر کفیل اوست نه جامعه!!!!!!!!
اما نکته جالب قضیه این است که مسئولین جامعه ما در مورد حجاب زنان، لباس پوشیدن جوانان و روابط آنها، برگزاری یک مهمانی خصوصی در خانه ی خودتان، تماشا کردن یک شبکه تلویزیونی خارجی از طریق ماهواره، مشاهده کردن سایت های اینترنتی و حتی عقاید شخصی شما در هنگام استخدام در ادارات دولتی مدعی العموم هستند اما در مورد جان کودکان این کشور دخالتی نمی کنند!!! این تراژدی وقتی دردناک تر می شود که بدانیم سالیانه تعداد زیادی از دختران این کشور مورد تجاوز پدر( تنی یا ناتنی) خود قرار می گیرند ولی چون پدر از عمال شنیع خود شکایتی ندارد و در صورت شکایت دختر هم قاضی نمی تواند بین حکم تبرئه و اعدام که فاصله ی زیادی دارند یکی را انتخاب کند متجاوز هرگز مجازات نمی شود و چه بسا به اعمال خود ادامه بدهد!!! مطبوعات نیز از خبر رسانی در این موارد به شدت نهی شدند. بنابراین آیا به نظر شما به زنی که در این شرایط بسیار نامتعادل و خطرناک داد عدالت خواهی بر می دارد و از قوانین ناقص این مملکت شکایت می کند و برای احقاق حقوق کودکان و دختران بی دفاع هر خطری را به جان می خرد، به زندان می رود، موقعیت شغلیش به خطر می افتد، مورد تهدید قرار می گیرد و... نباید جایزه نوبل داد؟

پانوشت: خانم شیرین عبادی درحال حاضر برای جمع آوری 16 میلیون مین که در کشور ما وجود دارد و هر روز قربانی می گیرد مبارزه می کند. ( ایران دومین کشورجهان است که بیشترین تعداد مین در خاک آن وجود دارد!)

16 July 2007

آیا می دانید شباهت انسان با کوه یخ چیست؟

این خاطره را به پیشنهاد یکی از دوستان نوشته ام. چون او و خیلی از دوستان حداقل پنج بار این داستان را شنیده اند. بنابراین این خاطره تکراری را به همه ی دوستانم که حرفهای تکراریم را تحمل می کنند تقدیم می کنم!

سالها پیش برای پژوهش اولین فیلم مستندم که درباره ی علل مرگ و میر فک های دریای خزر بود به سواحل این دریاچه ی بزرگ رفتیم تا درباره ی فک ها اطلاعاتی جمع آوری کنیم( بله دریای خزر فک دارد!) و دیدگاههای مردم بومی در این مورد را بدست بیاوریم. در طول سواحل خزر با مشکل عجیبی روبرو شدیم. اینکه مردم بومی فک ها را به اسم سگ آبی می شناختند و برخی به آنها سگ دریایی می گفتند. البته هیچ تضمینی وجود نداشت که از روستایی به روستای دیگر این اسم از سگ آبی به سگ دریایی تغییر نکند. چنانکه وقتی با یکی از صیادان محلی مصاحبه می کردم، پرسیدم: شما اینجا سگ آبی هم دارید؟ او باتعجب گفت: راستش نه، ما اینجا سگ سفید یا سیاه داریم حتی سگ قهوه ای هم هست اما سگ آبی نداریم!
درادامه سفر به انزلی رسیدیم؛ جای که باید سوار لنج های ماهیگیری می شدیم تا از نزدیک فک ها را ببینم! مسئولین بندر ماهرترین ناخدا را معرفی کردند و من با یک نامه در دست به اسکله رفتم تا او را پیدا کنم. از ابتدای اسکله ملوان های تنومند که چهره های خشن و زمختی داشتند با اشاره مرا به انتهای اسکله راهنمایی می کردند تا ناخدا را ببینم!
برخی با شنیدن اسم ناخدا سری تکان می دادند و زیر لب چیزی می گفتند. با خود فکر می کردم با چه دیوی روبروخواهم شد و عجب هیبتی را خواهم دید. در انتهای اسکله پیرمرد قد کوتاهی با کلاه کاموایی مسخره ای ایستاده بود؛ به شانه اش زدم و آدرس ناخدا را پرسیدم. گردن پیرمرد مثل جغد برگشت. روی صورتش فقط یک دماغ دراز مسخره دیده می شد که کم مانده بود توی چشمم برود! گفت:چیکار داری؟ با طعنه گفتم: با ناخدا کاردارم! با عصبانیت گفت: خودم هستم!!
بدبختی ها از اینجا شروع شد. انگارآمده بودم که حسابی له بشوم! پیرمرد که سرش را بالا گرفته بود تا با من صحبت کند گفت: خب ، چیکارداری؟
- ما یه گروه فیلمبرداری هستیم که الان برای کار جدیدمون می خواهیم تحقیقاتی ...
- خب، آخرشو بگو.
- سگ دریایی می خواهیم ببینم!
- سگ دریایی؟... سگ دریایی چیه؟(لطفاً با لهجه گیلانی بخوانید تا بفهمید من چه حالی داشتم!)
- همون سگ آبی!
- به اونا می گن فک پسر جان!
- بله فک ... فک
- اول اسمشو یاد بگیر بعد بیا فیلم بگیر!
- ببخشید درست می گید!
- الان که فصلش نیست برو تابستون بیا.
- ولی الان شش ماه تا تابستون مونده.
- شش ماه نه پنچ ماه و هشت روز!!!
- ما آخه یه گروه هستیم نمی تونیم برگردیم کلی هزینه کردیم.
- نامه ات رو بده ببینم!
وفتی نامه را گرفت فوراً به اسم خط خورده در بین اسامی گروه اشاره کرد و پرسید: این اسم خانوم چیه؟
- گفتم ایشون مدیر تولید گروهه ولی حراست بندراجازه نداده شب بیاد روی کشتی!
ناگهان پیرمرد نامه را به من داد و گفت : برو آقا... من توی کشتیم زن راه نمی دم!
- اون نمی یاد اجازه بهش ندادند.
- اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!... اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!!!
- نه بابا نمی یاد!
- من فردا به مردم بگم این زن شب کجای کشتی خوابیده بوده وسط این همه مرد؟
- نه من خودم نمی ذارم...
- برو آقا .. برو اسم فک رو یاد بگیر بعد تابستون بیا!.... زنم با خودت نیار!
بعد رویش را برگرداند و به دریا نگاه کرد!!!
عجب بد قلق است! قدش به علاوه کلاه کاموایی مسخره اش تا سینه من هم نمی شود! باید کمی صبر کنم. کنارش ایستادم تا مدتی بگذرد. متوجه ملوان هایی شدم که روی عرشه لنج کناری به مکالمات ما می خندیدند و ما را زیر نظر داشتند.
یکی از ملوان ها آمد و گفت: ناخدا سوخت نداریم ها !
ناخدا با داد و بیداد گفت: پس این مصطفی دیروز کجا بوده؟
ملوان هم بدون کلامی، گذاشت ورفت. دیدم وقت مناسبی است که سر حرف را دوباره باز کنم. گفتم : ناخدا! به این کشتی ها مازوت می زنید؟
چنان نگاه کرد که فهمیدم حسابی گند زدم. بامسخره گفت: مازوت؟ .... مازوت چیه ؟ گازوئیل می زنیم!!! ... مازوت ... یه چیزی شنیدی هر جا می گی؟
بعد رویش را برگرداند. ملوانها حسابی می خندیدند. من هم با خود فکر می کردم که راست می گوید. من از کتاب ستاره اسرارآمیز تن تن این موضوع را گفته بودم! (وقتی تن تن نگران تمام شدن مازوت بود. کاپیتان هادوک نگران تمام شدن ویسکی بود!)
خلاصه دوباره برگشتیم به حالت قبل و من منتظر فرصت برای التماس که ما را به کشتی راه بدهد. ناگهان کشتی بزرگی از روبروی ما رد شد. فوراً گفتم: عجب کشتیه!... ناخدا جان اسم این کشتیه چیه؟
باز هم با همان نگاه ها گفت: مگه سواد نداری؟ و با حالت تعجب پرسید مگه انگلیسی بلد نیستی بخونی؟!؟
بنده خدا راست می گفت. خوب که نگاه کردم، اسم کشتی به حروف لاتین به اندازه ی یک اتوبوس روی بدنه کشتی نوشته شده بود!!! گفتم: خب ندیدم دیگه، توهم خودتو چس نکن!( البته این رو تو دلم گفتم!!)
می دانستم هر حرفی بزنم پوزه ام خرد شده است و بهتراست خفه شوم! بنابراین با عجله گفتم: با اجازه ! که زودتر از مهلکه فرارکنم. طرف ول کن نبود برگشت گفت: کجا می ری کارگردان، این جوری می خوای فیلم بسازی؟ اسم فک روکه بلد نیستی! انگلیسیتم که افتضاحه یه کم تحمل هم نداری! فکر کردی فک ها می یان جلوت بابا کرم می رقصند تا تو ازشون فیلم بگیری؟ برو بگو اون گروهت سریع بیان فقط دونفر، دو نفره دیگه توی یه لنج دیگه می رن!
نیشم باز شد و سریع برگشتم تا به بچه ها خبر بدم. موقعی که دور می شدم داد زد: همراه خودت زن نیاری ها!
خوشحالی من بیشتر از این بود که من ویکی از تصویربردارها توی لنج دیگری می رویم و اون دوتا بیچاره را با این لنج می فرستم. لبخندی از بدجنسی روی صورتم نشت! بچه ها را تقسیم کردم و خودم با تصویربردار دوم رفتیم توی یک لنج دیگر. موضوع را هم برای او تعریف کردم و هردو توی لنج منتظر دیدن حوادث کمدی بعدی شدیم!
بچه ها با وسایل پا روی عرشه گذاشتند. داد ناخدا از توی کابین درآمد: اونجا نه!!! وسایل رو بیارید توی کابین!
فریاد بعدی بلند شد: توی کابین با کفش نیاید! برو بیرون ... مگه توی خونه ات با کفش می ری؟
من و تصویربردارم با خنده آن دو بیچاره را بین پنجره های دایره ای لنج می دیدیم که چطور به این طرف و آن طرف می دوند! نتیجه اخلاقی این داستان اینکه بعضی از آدمها برای خودشان کوه یخی هستند. یک دهم ظاهرشان است ولی هیبت اصلی دیده نمی شود!

15 July 2007

دسته گل محمدی !!

افاضات آقای شریعتمداری مدیر مسئول روزنامه کیهان درمورد تعلق داشتن بحرین به خاک ایران مرا یاد خاطره تلخی انداخت.
نوروز امسال به اتفاق گروهی به جزیره قشم سفر کردیم. تعداد مسافرین و جستجوگران جنس های چینی در جزیره آنقدر زیاد بود که پیدا کردن اتومبیل برای گشتن در جزیره به یک خیال عبث تبدیل شد. پس از جستجو فراوان با دو جوان محلی آشنا شدیم که با مبلغ 60 هزار تومان در روز حاضر شدند ما را با وانت در جزیره بگردانند تا هم ما جزیره را ببینیم و هم آنان لقمه نانی بدست آورند!!!
هر روز که می گذشت طبیعتاً رابطه ی ما با این دو جوان صمیمی تر می شد تا اینکه پرسش بی موردی سبب پاسخ فراموش نشدنی شد. بنا به عادت از وضع معیشت آنان و حال و روز مردم جزیره از این دو جوان سئوال کردیم. یکی از آنها درباره ی مشکلات مردم جزیره قشم توضیحات کاملی داد که البته بی شباهت به مشکلات مردم سایر نقاط ایران نبود بعد برای حسن ختام گفت: رویای خواب هر شب مردم جزیره قشم این است که صبح وقتی بیدار می شوند جزیره ی آنها به امارات چسبیده باشد!!!!!
دوستان وطن پرست و آشنا به تاریخ ایران، همانطوری که خود می دانید بجز بحرین، افغانستان، آذربایجان، ارمنستان، ترکمنستان، ازبکستان و تاجیکستان هم روزی به ایران تعلق داشتند! اما امروز بهتر است زبان به دهان بگیریم و از این چند وجب خاک باقی مانده پاسداری کنیم که افراد بی تدبیر و بی ترمز بسیار در جامعه ما هستند و لجام گسیخته هر چه می توانند سریعتر این کشور را به پرتگاه سقوط نزدیکتر می کنند. رویاهای کرد و ترک و بلوچ و ترکمن وعرب دراین سرزمین آن چیزی نیست که در مغز معیوب برخی می گذرد! البته اینکه چطور مدیر یک روزنامه، وزیرامور خارجه ی یک کشور را به عذر خواهی از کشور دیگری وادار می کند حکایت عجیبی نیست تاریخ ما مملو از این وقایع درخشان است، خوب به هرحال واگذاری این همه سرزمین در طول تاریخ نیازمند نبوغ این رجال(به معنی شهروند درجه یک که بعد از انقلاب گروهی خود را این گونه نامیدند) بوده است!!!

14 July 2007

نیش

روی یکی از میزهای آزمایشگاه کاغذهای زیادی پراکنده است. مردی با روپوش سفید پشت کامپیوترمطالبی را تایپ می کند. هنگام تایپ انگشتانش می لرزد. چشمانش بیمارگونه است. معلوم نیست این حالتها به دلیل بی خوابی دیشب است یا چیزدیگری! صدای وزوز پشه ای را کنارگوشش حس می کند. دست ازکار می کشد و خشکش می زند. با چشمان وحشت زده صدا را تعقیب می کند. ناگهان فریاد می زند. ازجا می جهد و هراسان از آنجا فرارمی کند. لحظاتی بعد نظافتچی آرام و خونسرد وارد اتاق می شود. متوجه کامپیوتر روشن می شود. کنارمیز می آید و محکم روی میز می کوبد. با دستمال بقایای پشه له شده را از کف دستش پا می کند و مطالب روی صفحه ی کامپیوتر را زمزمه می کند: (( درپایان باید با نهایت تاسفم بگویم که نتایج این آزمایشات نشان می دهد این نوع ویروس جهش یافته ی ایدز توسط حشراتی مانند پشه قابل انتقال به انسان است این یعنی... ))

12 July 2007

نامه ای به رییس صدا و سیما

چند روز پیش آقای شکراللهی در وب لاگ خود، درباره ی سانسور صدا وسیما با اشاره خاص در مورد فیلم مستندی که به جای پستان گاو واژه عضوء شیردهی گاو را در گفتار متن جایگزین کرده بود!!! مطالب بسیار جالبی نوشته بودند. این موضوع باعث شد تصمیم بگیریم متن نامه ای را که در کودکی به رییس صدا وسیما نوشته بودم، منتشر کنم!! متن نامه بدون هیچ تغییری در زیر آمده است:
سلام آقای رئیس صدا و سیما
آرزو می کنم خوب وخوش باشید. من یکی از طرفداران برنامه کودک هستم( توجه کنید که این نامه را در 10 سالگی نوشته ام) همه برنامه کودک را می بینم اما خیلی از شما و همکارانتان ناراحت هستم و چند سئوال دارم. نمی دانم چرا قبلاً ها اول و آخر کارتون پینوکیو سرود ژاپنی می خواند و همینطور سند باد اما حالا دیگر هیچ چیز نمی خواند و یک راست کارتون شروع می شود.
بعد هم چرا هر وقت پینوکیو وارد خانه فرشته مهربون می شود تا می خواهد او را بغل کند زود بیرون می آید یا اینکه توی جنگل پیش گربه نره و روباه مکار نشان داده می شود.
سند باد هم هیچ وقت تمام نمی شود. یکی از قسمت ها وقتی ما کلاس دوم بودیم می رود پیش دختر حاکم اون سرزمین اما وقتی کلاس چهارم شدیم باز اون قسمت را نشان دادید اما دختر حاکم دیگر توی کارتون نبود. بعدش هم چرا همش چند قسمت را نشان می دهید و هیچ وقت سند باد تمام نمی شود. درست مثل پلنگ صورتی که فقط چهار تا از داستان هایش را نشان می دهید.
یک سئوال هم درباره زورو دارم چون وقتی دوم بودیم یک روز خانوم مجری گفت فردا قسمت آخر را نشان می دهیم اما تا حالا که کلاس چهارم هستم این قسمت را نشان ندادید و از طرفی آرزو می کنم زودتر عید بیاید که تام و جری هم نشان بدهید.
خیلی متشکرم
شهریار دانش آموز کلاس چهارم ب

اگر فکر می کنید این نامه ساختگی است باید بگویم واقعاً چیزی شبیه این را نوشته بودم. زیاد سخت نگیرید!! البته سالها بعد خیلی از بچه ها می خواستند بدانند خانم لورا در کارتون سلندی پی تی مگر پیغمبر است که چهره اش را نشان نمی دهند!!!!!

11 July 2007

دلشدگان


نقد فیلم ساز مخالف ساخته ی مجتبی میرتهماسب فیلمی که هرگز نمایش داده نشده بود!

(( یک درجه محدودیت خلاقیت می آورد ولی دو درجه مرگ است))
سایت تهران 360 و تهران اونیو با ابتکارجالبی مسابقه ی برای گروه های زیرزمینی موسیقی راک برگزار می کنند. با کمال تعجب 21 گروه موسیقی راک زیرزمینی اعلام موجودیت می کنند!
گوشه هایی از کنسرت پاپ گروه رومی در فضای باز فرهنگسرای سرو را می بینیم، در حالیکه تماشاچیان بی احساس با چهره هایی درهم کنسرت را تماشا می کنند. ناگهان پسری به هیجان می آید و مقابل صحنه اجرا، شروع به کف زدن می کند. بلافاصله او را از آنجا خارج می کنند!!! فردای آن روز کنسرت تعطیل می شود. با یک حرکت کرین قفل بزرگی را بر در آمفی تئاتر می بینم. اعضاء گروه رومی ضمن غرزدن وسایل خود را جمع آوری می کنند. درامپیست گروه مردی جا افتاده با موهای سفید: از تعطیلی کنسرت ابراز تعجب می کند و می گوید اگر یک دستش را قطع کنند با دست دیگرش درامپ می زند. اگر دودستتش را قطع کنند با دهانش خواهد زد!!!!
فیلم ساز مخالف، گروه های موسیقی زیرزمینی راک در تهران را به خوبی سوژه خود قرار داده است و به قول میرتهماسب پس از چهار سال پرسه زنی در گروه های موسیقی ایران این تصاویر به دست آمده است.
اگرچه فلوکردن تصاویر در شروع معرفی این گروه ها کمی تصنعی به نظر می رسد اما گفتگو ها و تصاویر این گروه ها چنان با دقت جمع آوری شده است که شخصیت پردازی اعضای این گروه ها به خوبی انجام می شود. ساز مخالف با تعقیب گروه اول، دوم و سوم منتخب مسابقه اینترنتی گروه های راک، به خوبی بیننده را با دنیای عحیب این جوانان آشنا می کند.
محل تمرین این گروه ها در اتاق های شخصی کوچک و زیرزمین ها است. شاید به همین دلیل وارد شدن بوم صدابرداری در کادر یا دیده شدن سایه بوم و دوربین بسیار عادی است. این ستارگان گمنام راک ایران، جوانان مجنونی هستند که هیچ عاشقی به صداقت و وفاداری در عشق مانند آنها وجود ندارد! اکثراً جوان، با ظاهر ستارگان راک غربی، لباسهای ساده و خندان!
عشق به موسیقی انرژی و انگیزه آنان را می سازد و خبری از مواد مخدرتحریک کننده مانند راک نوازان غربی نیست.
گروه اول با یک شعر ساده و طنزآمیز معرفی می شود:
هی پشه چی می خوای از جون من
هی می مکی از خون من.
وز میری این ور وز میری اون ور
چی می خوای از جون من؟!؟
گیتار برقی، درامپ، پیانو اینها همه شعر را به تعالی می رسانند! اکثریت این گروه را به عنوان بهترین انتخاب کرده است.
گروه 127 شعرهای انگلیسی را انتخاب کرده است. چرا که معتقدند خواندن به سبک و مضامین غربی با زبان فارسی یک نوع فریب خودمان است!!!
امرتات گروه سوم است . گروهی که شعرهایی با مضامین اجتماعی می خواند با انگیزه و فضای مشابه!
برعکس ستارگان راک غربی که بیشتر بصورت لوانگل (Low Angle)تصویربرداری می شوند تا شکوه آنان بیشتر شود، تصویربرداری از این ستارگان گمنام بیشتر های انگل (High Angle)است. البته استثنا نیز وجود دارد تصاویر تعریف رویاهای یکی از این راک نوازها درحالیکه تعریف می کند اگر پول داشته باشد چه می کند! او روی مبل لم داده است و با ناباوری می گوید سازش را عوض می کند خیلی کارها باید بکند!!! دوربین در این لحظات لو انگل است اما برای مدتی کوتاه!
همه ی آنها خندان هستند اما وقتی از آینده سئوال می شود. عجز کامل در چهر ه ها و حرکاتشان مشهود می شود:
من نمی خوام در آینده توی جوب خیابون بخوابم! اما اگه این جوری ادامه پیدا کن شاید این اتفاق بیفته!!
اگه اینجا ما بعد از تمرین ها به آینده مون فکر کنیم مطمئناً شبه خوبی نخواهیم داشت!
یک درجه محدودیت خلاقیت می آره اما دو درجه مرگه!
برگزار کنندگان مسابقه تصمیم می گیرند برای معرفی این سه گروه، در تالار فارابی کنسرتی ترتیب بدهند. کنسرتی که فقط برای دانشجویان اجرا شود. برای دریافت مجوز کنسرت مجبور می شوند به جای اسم ((کنسرت راک)) از ((همایش موسیقی راک)) استفاده کنند! تمرین ها شروع می شود! تبلیغات و فروش بلیت، چاپ پوستر همایش! رویای اجرای کنسرت که آرمان هر نوازنده ای است به واقعیت نزدیک می شود. سه روز مانده به کنسرت این سه گروه دعوت می شوند تا توضیحاتی داده شود. ستارگان از زیرزمین ها بیرون می آیند. بابک چمن آرا( تهیه کننده موسیقی) : می خوام حرفی به شما بزنم که در حرفه ی ما خیلی عادی شده! متاسفانه با برگزاری کنسرت دیروز مخالفت شد!
پن روی چهره های شوکه شده اعضای سه گروه و شکایت های بعضی از آنها و سرانجام همه چیز به مزاح و شوخی تغییر می کند. یکی از آنها می گوید: نباید مایوس شوند و تمرین هایشان را بیشتر کنند. نفر دیگری اعتراض می کند: تو مثل ما مشکل مالی نداری.
- من ندارم که باید اجاره خونه بدم؟ زن و بچه ام رو نون بدم!!
فردی از پیشنهاد شبکه بی بی سی برای برگزاری همین کنسرت در دبی خبر می دهد. اما برگزار کنندگان هشدار می دهند اگر می خواهند روزی در ایران کار کنند و کنسرت بدهند بهتر است در قبول این پیشنهاد محافظه کار باشند. آنها آینده مبهم در کشورشان را انتخاب می کنند و دنیای شخصی و زیرزمینی آنها دوباره شروع می شود!!! بچه های گروه اول خارج می شوند. سازه ها بر دوش شان است. دور هم سیگار می کشند. با هم شوخی می کنند و برای تمرین راهی زیرزمین شان می شوند!
تیراژ پایانی با پخش موسیقی این سه گروه شروع می شود و برای اولین بار صدای موسیقی شان در یک جمع شنیده می شود!!

10 July 2007

عجایب هفتگانه در ایران!!!!!

1- پلنگ حیوانی که پراکندگی آن در سراسر ایران محدود است، ناگهان دریکی از روستاهای اردبیل ظاهر می شود. ( توجه کنید در فصل تابستان)
پلنگ حیوانی که همیشه از انسان دوری می کند و درتمام جهان به ندرت گزارش شده است که به اجتماعات انسانی نزدیک بشود وارد یک خانه ی روستایی در نزدیکی اردبیل می شود!!!!!!! (صحنه را تصور کنید: پلنگ چند بار تلاش کرده است در خانه را بشکند اما موفق نمی شود و سرانجام مثل بدل کارهای هالیوودی خود را درون شیشه پنجره پرتاب می کند و وارد خانه می شود!)
2- پلنگ با سرعت عمل بالا ، قوی و باهوش در یک خانواده روستایی چند نفر از اعضاء خانواده را زخمی می کند و احتمالاً بر اثر جیغ و داد مادر خانواده و قلدری پسران خانواده متوجه می شود که اینجا جای او نیست و درحالیکه به اهداف خود نرسیده است، رویش کم می شود و از خانه فرار می کند یا شاید هم اهالی خانواده از آنجا فرار می کنند. ( البته باید منتظر اخبار واقعی شد چون شاید افسانه های خبری از این هم جذاب تر باشد)
3- اما اهالی غیور و غیرتمند روستا پلنگ را محاصره می کنند و نمی گذارند از آنجا خارج شود. ( بیل و این حرفها)
4- محیط زیست ایران هرگز از تفنگ و گلوله های بیهوش کننده استفاده نمی کند تا مبادا حیوان بیچاره پس از به هوش آمدن دچار سردردهای بعد از بی هوشی شود. ( مخصوصاً اگر این اتفاق در اطراف آذربایجان رخ دهد!!!)
5- برادران نیروی انتظامی با سرعت برق در محل حادثه حضور پیدا می کنند. به طوری که پلنگ یکی ازسریع ترین حیوانات جهان فرصت فرار پیدا نمی کند!!!
6- تیراندازهای زبر دست نیروی انتظامی چنان ماهر عمل می کنند که پلنگ با همان شلیک اول مسلسل ها با برخورد 5 یا 6 تیر به هدف به زمین می افتد و همه راحت می شوند.
7- دو سال پیش اتفاق مشابه ای در استان همجوار برای یک خرس شرور پیش می آید. خرس هم به درک واصل می شود. اما هیچ یک از حیوانات وحشی منطقه درس عبرت نمی گیرند!! آیا بهتر نیست نیروهای کماندویی نیروی انتظامی در یک عملیات سلحشورانه تمام این حیوانات مزاحم و سرکش را پیشاپیش به درک واصل کنند؟!؟

دردسر های مشهور شدن!

اینترنت چه دنیای عجیبی را ایجاد کرده است. دسترسی به اقیانوسی از اطلاعات و ارتباطات، آسان و سریع! یعنی اینکه من در ایران از کارهای روزمره دوستانی در کانادا اطلاع دارم! حتی اینکه دوچرخه بهنام در کدام خیابان مونترال، ساعت چند، در چه مسیری با چه صدایی پنچر شده است؟!؟ یا اینکه خال های لباس زیر دوستی درآن طرف دنیا چه رنگی است! مطمئناً هر اقیانوسی هم کوسه دارد هم عروس دریایی که هر دو خیلی خطرناکند!!! البته این مثال خوبی نیست! راحت بگویم اینترنت هم جذاب است هم خیلی جذاب تر! چون در مقابل این اطلاعات فوق شما می توانید چیزهایی را بدانید که هرگز تصورش را هم نمی کردید. (هرچند من درباره ی خال های لباس زیر دوستم هم تصوری نداشتم!) در پایان این مقدمه باید بگویم ایرانی ها ظاهراً از کاربران عمده اینترنت هستند. اما ظاهراً بیشتر این کاربری ها به چت کردن و جستجو های عجیب معطوف می شود. یعنی در بررسی آسیب شناسی جامعه به این نتیجه می رسیم که عدم امکان ارتباطات عادی و غیر دیجیتالی جوانان و نوجوانان در ایران سبب پناه بردن آنها به دنیای دیجیتالی برای استفاده از اینترنت به عنوان ماسک یا وسیله ایمن برای ارتباطات شده است. ایمنی در مقابل تابوهای جامعه، سنت های محدود کننده، عدم اطمینان موجود در جامعه و سرانجام تهدیدهای رژیم.
اما تمام این مقدمه را گفتم تا داستان اصلی را بخوانید! داستان از زمانی شروع می شود که ناگهان شمار مراجعه کنندگان وب لاگم بطور تصاعدی افزایش یافت و از 10 یا 12 نفر در روز به 100 یا 120 نفر رسید!!!! بطوری که در یک هفته حدود 1000 نفر به وب لاگم مراجعه کردند! طبیعی است که من احساس خطر بکنم؛ مبادا در روزنامه ای یا رسانه ای از خطرات سیاسی یا فساد موجود در این وب لاگ صحبت شده باشد!! خب درست است که خودم می دانم اینجا خبری نیست اما می دانید که درکشورما رایج است اول بکشند بعد بشمارند!!!
وقتی به آمارهای وب گذار مراجعه کردم با واقعیت تلخی روبرو شدم! این افزایش تعداد مراجعه کنندگان با مرگ مهستی هم زمان بود!!!! من هم در موضوع بلبلی که خاموش شد از احساس شخصی ام در این مورد نوشته بودم. کاربران محترم ایرانی معمولاً کلماتی مثل مرگ مهستی، تدفین مهستی و غیره را جستجو کرده بودند. نتیجه اینکه با مطالب کسل کننده بنده در این مورد مواجه شده بودند. اما این موضوع باعث شد که نظرم به کلمات جستجو شده توسط کاربران محترم ایرانی جلب شود:
عبارت مراسم تدفین مهستی چیزی بیش از 61 مورد، مرگ مهستی 59 مورد، تدفین مهستی 14 مورد، عکسهای مراسم تدفین مهستی 35 مورد( که احتمالاً می خواستند ببینند خواننده یا هنرپیشه مورد علاقه اشان با عینک و لباس سیاه خوش تیپ می شود یا نه؟) و موارد تکان دهنده ای چون عبارت: مراسم تشکیل جنازه مهستی ...نخندید: 6 مورد،
البته همه چیز به مهستی ختم نمی شود مثلاً محله خاک سفید 2 مورد( چه طرفدارانی دارد این محله نمی دانستیم ) یا مواردی مثل فیلم کتک زدن دختر2 مورد( احتمالاً از طرف انجمن سادیسمی های ایران)،عکس دختر( ننوشته بود با لباس یا بی لباس!!!) عکسهای دختران داخل پارک!!! فیلم یک دختر ایدزی درمقابل دوربین!!!! ، فیلم دختر کشی( عاشق کشی شنیده بودیم اما دخترکشی از ابداعات جستجوگران ایرانیه!!) ، فیلم دختر(لابد گوگل هم می پرسه کدوم فیلمو می گی همون رنگیه یا سیاه سفیده یا اون....)، فیلم تجاوز!( که طرف رو تکه تکه کنه له کن بذار زیر کامیون و...مابقی هم در ذهنش بوده احتمالاً !!!) لانه پرنده چگونه ساخته می شود؟( بقیه شو من با اجازه می گم: که یک مقاله باشه من کپی کنم برای کنفرانسم بدم به استاد نمره بگیرم لطفاً!!!)، داستان مامان ( خب چرا از خودش نمی پرسی؟!؟)، خاطره اسدی شماره تلفن!(موبایلش بهتره ها!!)، رییس جمهور عکس مسخره یا عکسهای مسخره احمدی نژاد( خب یه روزنامه بخر حالا می خوای این همه دان لود کنی؟!؟)، تا ته فشار دادم( حالا چی رو؟ کجا؟ چطوری ؟ ننوشته بود اما اگر سرچ کنید همه چیز رو می فهمید!!!!!)، داستانهای بد(آخیه، چه مودبانه داغ کرده!)،
عکس کتک زدن زن ایرانی(چه دل پری داره طرف!!) ، فیلم خارجی دختران چاق(آخه من بیچاره مگه چی نوشتم که گوگل وب لاگ منو پیدا می کنه؟!؟) ، عینک مهدی!!!(کلید بابات که هفته پیش گم کرده بود رو نمی خوای؟ شاید اینجاپیدا بشه ها!!!) تریاک خوب یا بد (مسئله این است!)

مایوس کننده است. کاربرد اینترنت در ایران هم مانند گوشی ها موبایل، لوازم خانگی و لوازم صوتی و تصویری و ... نشانه ای از عقده های روانی و اجتماعی، مصرف زدگی و تنبلی یک ملت در استفاده از فن آوری های روز است. واقعاً چند نفر از مردم، بیشتر کاربردهای گوشی موبایل خود را می دانند؟ یا اینکه چند نفر را می شناسید کاتالوگ وسایل خریداری شده خود را خوانده باشند یا اصلاً تمایلی به دانستن مطالب آن داشته باشند!!!
اما من نگران تنبلی ملت نیستم! بلکه نگران این همه تلاش برای نوشتن مطالبی هستم که امیدوارم چند نفر آن را با لذت بخوانند و همدردی یا حتی مخالفت بکنند. هرچند این ده یا دوازده نفر خواننده وب لاگم که بیشتر از دوستان نزدیک هستند هم تمایلی به ابراز نظراتشان نداشته اند! البته بجز بهنام و دو سه نفر دیگر که همیشه باعث دلگرمی من بوده اند و الان فکر می کنم بهنام حق آب و گل در وب لاگ من دارد و شاید به همین دلیل به خودم اجازه می دهم با او شوخی کنم. البته یادآور می شوم که برخی از دوستان با فرستادن ایمیل نظراتشان را منعکس کردند. مثلاً یکی از دوستان که در کانادا زندگی می کند و مطمئنم یک ساعت نیز برای او غنیمت است تا فارغ از شغل پزشکی به دخترکوچکش یا همسرش یا فعالیتهای اجتماعی دائمش بپردازد. اما او تمام مطالب وب لاگ وحتی بیشتر مطالب وب لاگ های لینک شده را خوانده بود و نظراتش را بصورت ایمیل فرستاده بود! برخی هم روش comments گذاری را دقیقاً نمی دانستند که البته با یک کلیک روی کلمه ی comments قابل حل است و یا اینکه با توجه به فیلتر شدن سایت blogger امکان comment گذاری نداشتند.
اما در پایان این گریه و زاری تقاضا می شود نظراتتان را بگوید تا حداقل بدانم چه چیزی بنویسم و چه چیزی ننویسم! و این قدر از انتقاد به بهنام برای نوشتن مطالب عادی روزمره احساس شرمندگی نکنم چون حداقل تکلیف این گونه مطالب معلوم است. ثبت خاطرات و لذتی که دوستان با خواندن آنها شریک می شوند!

09 July 2007

پا توی کفش دیگران کردن!

دیروز فیلم مستند ((پیشواز از بانوی صلح)) ساخته ی ابراهیم مختاری درادامه ی دوره جدید نمایش فیلم های به نمایش درنیامده، در خانه سینما نمایش داده شد! این فیلم درباره ی پیشواز از خانم شیرین عبادی در فرودگاه مهرآباد هنگام بازگشت به ایران پس از دریافت جایزه ی صلح نوبل است.
خانم شیرین عبادی حقوق دان و مدافع حقوق بشر اولین ایرانی و اولین زن مسلمان و یازدهمین زنی است که در جهان موفق به دریافت جایزه ی نوبل می شود. اما هیچ خبری از این رخداد بزرگ در صدا و سیما پخش نشد و معدود روزنامه هایی که این خبر را منتشر کردند به نوشتن یک تیتر کوچک در کنار سایر عنوان های درشت تبلیغات های سیاسی معمول قناعت کردند. تیترهایی که از خبر تساوی و باخت های تیم ملی هم کوچک تر بودند!
پس از پایان نمایش فیلم جلسه نقد وبررسی با حضور ابراهیم مختاری و شیرین عبادی برگزارگردید. نکته جالب و قابل توجه این جلسه خاطرات و تجارب شیرین عبادی از ساختن فیلمی ازآقای فرشاد.. تنها شاهد دادگاه ماجرای کوی دانشگاه بود.
شیرین عبادی پس از اینکه میکروفن مقابل او قرار داده شد. با صدای بلند گفت: نیازی به میکروفن نیست چون من در کودکی از یک لحظه غفلت مادرم سوء استفاده کردم و یک میکروفن قورت دادم!!! این آغاز شیرین و طنزآمیز در طول توصیف مسایل تلخ حقوقی و خاطراتش نیز گاهی تکرار می شد و حضار را به وجد می آورد!
ماجرای فیلم ساختن او از یک آگهی در روزنامه شروع می شود یعنی زمانی که پدر عزت ابراهیم زاده قربانی ماجرای 18 تیر در حمله ی نیروی انتظامی و گروه فشار به کوی دانشگاه، برای پرداخت پول وکیل مجبور به آگهی برای فروش خانه ی خود در یک روستای دور افتاده می شود. اما شیرین عبادی به این پدر پیشنهاد می دهد که وکالت رایگان شکایت از گروه های فشار برای قتل پسرش را به عهده بگیرد. در حالیکه چندین وکیل دیگر نیز این پیشنهاد را ارائه کرده بودند. اما پدر عزت ابراهیم زاده به علت اینکه دخترش تنها عضو خانواده بوده که در تهران حضور داشته است پیشنهاد خانم عبادی را می پذیرد تا دخترش در رفت و آمد ها به دفتر او احساس راحتی کند و نگران ارتباط با یک مرد وکیل غریبه و عواقب آن در جامعه نباشد! در حقیقت این نگاه سنتی و محدودیت های روابط زنان در جامعه باعث گامهای نخست در به شهرت رسیدن خانم عبادی پس از سالها مبارزه و پژوهش می شود! خانم عبادی در طول پیگیری پرونده با آقای فرشاد که زمانی عضو گروه های فشار بوده و در اعمال غیرقانونی و غیر انسانی آنان نیزشریک بوده است، آشنا می شود و از او درخواست می کند تمام مشاهدات خود را مکتوب کند. اما به گفته خودش برای محکم کاری از شهادت او فیلمی نیز تهیه می کند! این اولین و ظاهراً آخرین فیلم مستند محض و کاملاًٌ واقعی خانم عبادی است. در این فیلم آقای فرشاد به افشای هویت گروه های فشار، برنامه ها ، به دست آوردن اسلحه، منابع مالی و حامیان اصلی آنان می پردازد.
اما مشکل زمانی آغاز می شود که فیلم توسط خانم عبادی به دادگاه و شورای عالی امنیت ملی ارائه می شود و فردای آن روز سی دی فیلم توسط دستفروش های خیابان انقلاب با صدای بلند فروخته می شود!!!! تلاش هایی نیز برای پیدا کردن عوامل فروش این فیلم انجام می شود اما نیروی انتظامی از پیدا کردن عوامل اصلی ناتوان می ماند! یا به عبارتی عوامل اصلی هرگز معرفی نمی شوند اماخانم عبادی و آقای فرشاد به جرم تشویش اذهان عمومی هر کدام به یک سال و آقای حمید یکی از دوستان خانم عبادی به 4 ماه حبس محکوم می شوند!
نقش آقای حمید بسیار جالب و شنیدنی است. خانم عبادی برای ساختن این فیلم از دوربین خانگی خود استفاده می کند. اما چون سه پایه نداشته است از آقای حمید درخواست می کند برای او سه پایه بیاورد. اما تا زمانی که حمید سه پایه خود را بیاورد فرشاد از سه پایه شخصی خود برای تصویربرداری استفاده می کند. بنابراین حمید وقتی به منزل خانم عبادی می رسد که فیلم ضبط شده است. او بدون اینکه بداند خانم عبادی سه پایه را برای چه منظوری می خواسته است آنجا را ترک می کند اما 4 ماه در زندان انفرادی اوین عواقب سه پایه بردن برای دوستان را تحمل می کند!!!!
خانم عبادی در پایان یادآور می شود که نتیجه ی پا توی کفش دیگران کردن و فیلم ساختن یک حقوق دان زندان است!!!!!

05 July 2007

اسلحه مرگبار1

خبر تعطیلی روزنامه هم میهن مرا یاد خاطره ای انداخت که گفتنش خالی از لطف نیست! نخست کمی فکر کنیم: اگر کتاب و نشریات و روزنامه ها حافظ ادبیات و فرهنگ و زبان یک ملت نباشند پس چه چیزی این وظیفه بزرگ را برعهده دارد؟ کتابهای درسی که از متون سبک و بی ارزش نویسندگان و شاعران تازه به دوران رسیده جامعه ما فراوان پر شده است. متونی که بیشتر به بیانیه های تبلیغاتی احزاب سیاسی شبیه است تا متن ادبی و فرهنگی! امروزه دعوا بر سر خط فارسی است که آیا این خط توانایی انتقال مفاهیم فن آوری دنیای امروز را دارد یا نه؟ اما چه کسی می داند که گویش فارسی یعنی گفتار ساده فارسی که در محاوره روزمره استفاده می شود در گوشه و کنار کشور گاهی زبان بیگانه است و...
ماجرا از آنجا شروع می شود که گروه تصویربرداری ما در روستاهای اطراف تالاب شادگان در جنوب استان خوزستان به دنبال مرد ماهیگیری بود که یک توانایی ویژه داشته باشد! توانایی که خیلی از مردان سرزمین ما بی بهره از آن هستند. توانایی صحبت کردن به زبان فارسی!!!!
جستجوی ما در روستاهای اطراف شادگان دیگر کسل کننده شده بود. مردم شهر شادگان به زبان عربی صحبت می کنند! عده کم فارسی زبانان هم چنان با لهجه و جمله بندی های غلط فارسی صحبت می کنند که شنونده از خیر شنیدن زبان مادری خود می گذرد وبه اشتباه خود پی می برد که از ابتدا هم باید به دنبال مترجم خوب می گشت نه فارسی زبان خوب!
ما هم تقریباً به همین نتیجه رسیده بودیم که به طور اتفاقی با مرد ماهیگیری روبرو شدیم مردی که برعکس سایرین با یکی دو اشتباه جمله های خود را به زبان می آورد.
با هیجان گفتم: آب در کوزه و ما گرد جهان می گردیم!
مرد ماهیگیر: جی ؟ ( بالهجه عربی)
- هیچی بابا ... آماده شو بیا جلو دوربین!
تا آنجا که می توانستم او را در مقابل دوربین به حرف آوردم واز وضعیت موجود سوء استفاده کردم. در انتهای مصاحبه مرد ماهیگیر با حالتی منگ به سمت ما آمد. معلوم بود فسفر زیادی سوزانده است که این جملات فصیح را به زبان بیاورد! اول اعتراف کرد که مدتها اینقدر فارسی صحبت نکرده بود. بعد گفت: جیکار کنیم دیکه ما فارسی کمتر صحبت می کنیم. وقتی درس می خواندیم توی کلاس کاهی مجبور می شدیم حرف بزنیم. ولی حالا دیکه... یه معلم داشتیم اون خیلی مارا فارسی مجبور کرد حرف بزنیم. اون وقت فارسی یادکرفتم.( اینجا من خدا را شکر کردم که چه مردان فداکار و فرزانه ای در کشور ما از زبان ملی مان حراست می کنند!) مرد ماهیگیر ادامه داد:
یادمه اول سال اومد توی کلاس گفت: هرکی عربی حرف بزنه من دهنشو می گ....!!!

04 July 2007

صدای آزادی


نقد فیلم صدای دوم مستندی از مجتبی میرتهماسب
((درجامعه ما همیشه زنان مشکل دارند!!!))
جذابیت فوق العاده فیلم مستند صدای دوم، ساخته ی مجتبی میرتهماسب، برای کارگردانی خوب فیلم یا صدابرداری بی نظیر و تدوین روان آن نیست. بلکه شاید جذابیت آن به دلیل ورود به منطقه ی ممنوعه ای است که 28 سال فقط در محدوده ی شخصی افراد قابل دسترسی بوده است و آن آواز خواندن زنان است.
صدای دوم با حرکت دوربین بین نوازندگان ایرانی و خارجی در حال تمرین در راهروی سالن کنسرت رستم وسهراب چکنواریان و یک مکالمه تلفنی شروع می شود، پسری از احتمال تعطیلی کنسرتی خبر می دهد که تعداد زیادی از علاقمندان در مقابل درهای بسته منتظر ورود به سالن هستند. اما کسی نمی داند کنسرت برگزار خواهد شد یا نه؟
بیننده از این تعلیق ابتدایی فیلم به مدت چهل دقیقه سوار بر امواج متلاطم ضرباهنگ تند فیلم تا تیراژ پایانی مملو از حس همدردی و اعتراض همراه با شخصیتهای فیلم پیش می رود و در پایان می داند که مبارزه گروهی از زنان برای رسیدن به خواسته های خود اگرچه با پیروزی همراه نیست اما این مبارزه فی نفسه یک پیروزیست!
شخصیت های فیلم صدای دوم، زنان و مردانی هستند که برای تصاحب حق آواز خواندن زنان در ایران مبارزه می کنند! طبق قانوانین جمهوری اسلامی تک خوانی زن غیرشرعی و درنتیجه غیرقانونی است. اما اگر شخص دومی با وی همخوانی کند آواز خواندن او قانونی می شود!
صدای دوم چنان تناقض های منطقی محدودیتهای قانونی جامعه ما را پیش روی بیننده قرار می دهد که او ناخودآگاه و بدون پیش داوری فیلمساز یک نیاز غیرقابل تعریف بشری را با تمام وجود درک می کند؛ نیازی به نام آزادی!
مردم منتظر، پشت در پلمپ شده ی سالن کنسرت قفل را می شکنند و وارد سالن می شوند. لحظات شکار شده در این قسمت بی نظیرترین تصاویر مستند را نمایش می دهد: اعتراض ، شور و شوق ، ترس و هیجان شکستن محدودیت !
دریا دادور خواننده اپرا که بعد از سالها برای تک خوانی اپرا به ایران آمده است نگاه دیگری به شرایط موجود دارد او هنوز مفهوم محدودیت و ممنوعیت در ایران را درک نکرده است و میرتهماسب بهترین قسمت گفتگو او را انتخاب کرده است او درمقابل دوربین می گوید: وقتی بهترین سولیست های جهان برای کنسرتی جمع می شوند امکان ندارد مجوز آن صادر نشده باشد!! او مشکل را در مسایل فنی می بیند و سعی می کند ثابت کند کیفیت صدای زنان مانند مردان است! اما سکانس بعدی اشتباه او را ثابت می کند! صدای آسمانی او و تصاویر خلسه ی شنوندگان کنسرت عظیم چکنواریان با نوازندگانی از کشورهای اتریش ، هلند، استونی و... به سادگی برتری صدای زنان نسبت به مردان را نمایش می دهد! در پایان زیرنویسی بیننده را به هیجان می آورد: تک خوانی زن بعد از 24 سال برای اولین بار درایران!
کیانا کیارس و خانواده او تلاش بی وقفه ای دارند تا مجوز انتشار کاستی با صدای زن را به دست آورند. هرچند هیجان کیانا کیارس برای شکستن این محدودیت در مقابل نگاه تجاری همسر و تهیه کننده او که روی مبل لم داده است و بی تفاوت از امکان عدم گرفتن مجوز و یا نتیجه ی تجاری خوب کاست در صورت گرفتن مجوز صحبت می کند به خوبی آشکار است!
نمای نزدیکی از کیانا کیارس در پشت توری میکروفن درحال تک خوانی تاکیدی برواقعیت تلخی است اینکه باید صدای او با صدای دومی همخوان شود تا چهره واقعی خواننده زن همچنان پنهان بماند!! صدای دوم دغدغه ی او، برادر و همسرش می شود. سرانجام افروز انصاری زن برادرش این وظیفه را به عهده می گیرد! این گروه خانوادگی هفت ماه تلاش می کنند، اما ظاهراً این بار کلاه شرعی که در جامعه ی ما کاربرد فراوانی دارد، مقبول مسئولین ارشاد قرارنمی گیرد!
ضمن بررسی شرایط سایر خوانندگان زن در طول فیلم گاهی ادامه فعالیت کیاناکیارس موضوع فیلم می شود! او تحصیل کرده ی موسیقی و عاشق این شغل است اما حاضر به ترک کشور برای رسیدن به هدفش نیست! بنابراین به شبیه سازی صدای کودکانه در تیزرهای تبلیغاتی مشغول می شود.
زوم این (zoom in) چهره مملو از غم؛ زمانی که کیانا کیارس به صدای کودکانه خود روی تیزر تبلیغاتی گوش می دهد!
نمای بعدی؛ او ابرازرضایت می کند: از هیچی بهتراست و این طوری هنوز دارم فعالیت می کنم! اما ظاهراً این سرزندگی ویژگی عاشقان این حرفه در ایران است!
کنسرت گروه آریان با همخوانی دختران، پرطرفدارترین کنسرت است اما آیا وضع همچنان اینگونه باقی می ماند؟
مشکلات اصلی از انتشارکتاب ((زنان موسیقی در ایران)) شروع می شود! در طول فیلم تیترهای روزنامه ها و مجله ها گفتار متن راوی را مستندسازی می کند. ویژه نامه ی موسیقی روزنامه ایران به نقد کتاب می پردازد و با بیان جمله ای از کتاب سبب اعتراض تندروهای مذهبی و تعطیلی این ویژه نامه و سایر ویژه نامه های هنری روزنامه ی ایران می شود!!! علاوه بر اینکه از آن پس همخوانی زنان نیز محدودتر می شود.
گفتگو با سازندگان و تهیه کنندگان موسیقی بیانگر تغییرات مداوم قوانین و عدم رعایت اصول ثابت برای همخوانی زنان است. مرزهای آزادی همیشه دستخوش تاخت و تازاست!
رامین بهنا برای خواننده زنی در آنسوی مرزها آهنگ تهیه می کند اما درمقابل این پرسش که آیا مشکلی برایش پیش نمی آید؟ با تردید صحبت می کند. نمای بعدی قسمتی از کنسرت گوگوش و آهنگ معروف او در اولین اجرا، تورنتو: قضاوت چیست؟ خواندن مگرجرم است؟ نمی خوانم چون خواندن جرم است!...
او نمادی از مقاومت و رسیدن به هدف معرفی می شود! بابک امینی نوازنده ی حرفه ای گیتار کنسرت های گوگوش پاسخ سئوال بهنا است امینی پس از بازگشت به ایران بازجویی و ممنوع خروج می شود. اما در توصیف این مشکلات همچنان سرزنده و خندان است! دیگر به این مشکلات عادت کرده است این هم جزی از زندگی اوست و بهترین قسمتهای مصاحبه اوانتخاب شده است. در پایان صحبتهایش خنده مداوم اورا می بینیم! زیر نویس، خبر خروج او شش ماه پس از مصاحبه را نمایش می دهد. صحنه ی نوازندگی استادانه ی آهنگی با گیتارتوسط او بیننده را با حالتی معلق در غم و شادی روبرومی کند. شادی خروج از محدودیت و غم خروج چنین هنرمندی از کشور!
مرجان وحدت صدای خود را در لابلای صدای خواهرش، مهسا وحدت پنهان می کند. آن دو در خانه تمرین می کنند و صدای زیبای تک خوانی آنها اتاق کوچک خانه را پر می کند. مامک خادم خواننده ی معروف گروه Axiom of choice تنها زنی است که بی حجاب جلوی دوربین حاضر می شود. گویا این جمله که من خواننده مهاجرم مجوز این کار را صادر می کند! عشق بی حد و اندازه ی او به موسیقی و خوانندگی از تک تک کلماتش هویدا می شود.
یکی از زیباترین قسمتهای فیلم اجرای کنسرت زنان برای زنان است! صف زنان برای ورود به سالن کنسرت و تنها تصویر اجرای کنسرت: برفک؛ سمبل سانسور مطلق است!!!
تاکید کیاناکیارس که هرگز تن به چنین کنسرتی نخواهد داد حتی اگر هرگز کنسرتی اجرا نکند!!
گروه خنیا این تراژدی را تکمیل می کند. صدای زیبای پری ملکی خواننده ی توانا این گروه در بین صداهای دو همخوان زن و یک مرد گم می شود! زیرا باید صدای همخوان مرد زنگ صدای زنان را بپوشاند!!!! حضور خواننده مرد چنان اضافه می نماید که بیشترشبیه نقش مترسک مچور است تا حضور مردسالاری در جامعه را تاکید کند! پری ملکی از تغییر قوانین و اجبار برای همراهی دو همخوان زن و یک مرد شکایت دارد و می گوید: فقط زنان در جامعه ما مشکل دارند! راوی فیلم یادآور می شود که این خوانندگان زن همخوان نامیده می شوند!!
کنسرت سعید پورسعید خواننده ی آهنگ های پاپ خیابانی ! چهره ی کیانا کیارس با آرایش تند، کیارس از نقش همخوانی خود دراین کنسرت می گوید: کنسرتی از آهنگ های عروسی! مردم شاد می شوند، تکون و دست و این حرفها. خب مردم حال می کنند!!
زیرنویس در فیلم بسیار استفاده می شود. این استفاده مضاعف حاکی از ضعف کارگردانی نیست. بلکه انتقال اطلاعات کامل بدون تاثیر احساسات صدای گوینده و پرگویی راوی است. البته روح فیلم بر شنیدن صداها، موسیقی و آواز استوار است و کم گویی راوی به ظهور این روح کمک شایانی می کند. صدابرداری بسیارعالی صورت گرفته است اگرچه تصویربرداری چنگی به دل نمی زند. تصاویر پررنگ و نور کنسرتها با نماهای تاریک و بی روح تماشاچیان به علت عدم امکان نورپردازی که زیبایی بصری خود را از دست داده اند، تضاد نامطلوبی ایجاد می کند. اما باید اعتراف کرد محتوی تصاویر کاملاً بجا و دقیق انتخاب شده اند. استفاده حرفه ای از وایپ های تصویری در تدوین برای پوشاندن جامپ کاتهای مصاحبه ها و ترنزیشن های ظریف از سوژه ای به سوژه ی دیگر زیبایی فیلم را افزوده است.
سکانسهای پایانی فیلم صدای آوازهای خوانندگان زن آنسوی آبها بر تصاویری از دیش های بی شمار ماهواره ای در پشت بامهای خانه های تهران و صف اتومبیل هایی است که رانندگانشان به این گونه موسیقی های ممنوع گوش می دهند و تیلد آپ به نمایی از دماوند!
به هر حال درطول فیلم شاهد یک مبارزه هستیم. خوانندگان زن به هر طریقی صدای خود را به گوش مردم می رسانند. نمایی از سارا نایینی که در کنسرتی آواهای بی معنی را از دهان خارج می کند و بعد لبخند تلخی به نوازنده ی پسر مجاورش می زند. این آواها بیانیه ی مبارزه برای آزادی خوانندگان زن را تکمیل می کند!
آوازی از گروه Axiom of choice باصدای زنان موسیقی تیراژپایانی است:
گرمن زمی مغانه مستم هستم
گرعاشق و رند ومی پرستم هستم
هرطایفه ای زمن گمانی دارد
من زان خودم چنان که هستم هستم