31 August 2007

شکار

باسرعت شگفت آوری می دوید! انرژیش داشت به پایان می رسید. یوزپلنگ گرسنه ای در فاصله چند متری تعقیبش می کرد. لحظات آخر عمرش بود. کم کم داشت تسلیم می شد. حتی نفس های یوز را حس می کرد. در این ثانیه های آخر یاد گله شان افتاد و اینکه چگونه سالها همراه سایر آهو ها در این دشت باز چرا کرده و دویده است. درجوانی که نیروی زیادی داشت، فصل جفت گیری به راحتی بر رقیبان پیروز می شد و جفت های مناسبی انتخاب می کرد. اما حالا پیر و فرتوت شده بود. مدتی بیماریی او را عذاب می داد و مجبور بود از گله فاصله بگیرد! دیگر تنها و بی هدف با فاصله زیاد از گله در دشت راه می پیمود. اما اکنون باید خود را به دست سرنوشت می سپرد. شاید ترس و یا غریزه، او را وا می داشت از این صیاد بگریزد. می دانست تا چند لحظه دیگر یوز درنده گلویش را به دندان می گیرد و خفه اش می کند. سرعتش را کم کرد. منتظر ضربه صیاد بود که ناگهان صدای غرشی شنید و ترس تازه ای باعث شد به سرعتش بیفزاید. کمی که دوید به پشت سر نگاه کرد. یوز دیگر تعقیبش نمی کرد. اما او هم تمام انرژیش را ازدست داده بود و توانی برای ادامه زندگی نداشت!

نباید این یکی را از دست می داد. می دانست که پیر و بیمار است. اما همچنان می دوید. هر لحظه فاصله اش با او کمتر می شد. در این لحظات به توله هایش فکر می کرد که گرسنه و تشنه منتظرش بودند. مدتها بود که شکاری ندیده بود. شیرش خشک شده بود. یکی از توله هایش نتوانست مقاومت کند و روز قبل از دست رفته بود. این دو نیز آخرین رمقهایشان را تجربه می کردند. اگر شکار نمی کرد و غذا نمی خورد، شاید بزودی این دورا نیز از دست می داد. امیدوار بود که تا زمان بازگشتش مقاومت کنند! فاصله اش به یک متری آهو رسیده بود. آماده ضربه آخر شد که ناگهان صدای غرشی شنید و سوزشی در رانش حس کرد. به زمین افتاد. فکر کرد ماری او را گزیده است. برخواست به پشت سرنگاه کرد جانوری را ندید. زخمش را لیسید و به سرعت به سمت لانه اش دوید!!

ساعتها منتظر به مگسک خیره مانده بود. به هر لرزشی در بوته های دشت دقت می کرد. در این لحظات به دوستانش فکر می کرد. آنها شکارچیان خوبی بودند وهمیشه دست پر بازمی گشتند. اما او هیچ وقت موفق نبود. موضوع خنده و مزاح دوستانش شده بود. دوستانش با مسخره از او می خواستند تفنگش را با بیل عوض کند!! نوعی حس حسادت و حقارت وجودش را پر کرده بود. چرا باید این قدر ناتوان باشد. مدتی منزوی شده بود و عقده شکارکردن تمام وجودش را پرکرده بود. ناگهان شکاری را دید که از پشت بوته ها به سرعت بیرون پرید. بهترین فرصت فراهم شده بود. هیجان تمام وجودش را تسخیر کرد. اما صحنه بعدی بیشتر به یک افسانه شبیه بود، باورش نمی شد. یک یوزپلنگ، شکار را تعقیب می کرد. عجب شانسی! تعداد این نوع یوزپلنگ در دنیا به صد قلاده هم نمی رسد. می دانست که اگر یوز به شکار برسد دیگر شانس بزرگش را از دست خواهد داد. تفنگش را محکم چسبید به مگسک نگاه کرد. نباید فرصت را ازدست می داد. باید جواب دندان شکنی به دوستانش می داد. اما شکار بسیار سریع می دوید. انگشتش روی ماشه می لرزید. تصمیمش را گرفت. شلیک کرد!!!
به مناسبت روز حفاظت از یوزپلنگ ایرانی با شعار چند ایرانی یوزپلنگ را می شناسند!؟

28 August 2007

بدون شرح!


روزنامه 6 شهریور 1384

پیروزی اراده


وقتی خبر روزنامه همشهری را می خواندم واقعاً باورم نمی شد. عکس یک یوز پلنگ ایرانی با توله هایش و تیتر آن : 9 شهریور روز ملی حفاظت از نسل یوزپلنگ ایرانی!
چطور در میان این همه مناسبت های مذهبی و سیاسی یک روز برای حفاظت از حیات وحش ایران نام گذاری شده است؟!؟
داستان از شکل گیری یک رویا و به دنبال آن پیروزی یک اراده شروع می شود. چند دانشجوی جوان تصمیم می گیرند برای حفظ نسل آخرین بازماندگان تلاش کنند! یعنی تعداد نامشخصی یوزپلنگ آسیایی که گفته می شد در ایران باقی مانده اند! رویایی که نه اجداد و نه پدران آنها حتی لحظه ای در ذهن خود به آن فکر نکرده اند. این رویا در میان مردم جامعه آفت زده و مادی گرای امروزی که گروهی به فکر پر کردن توبره ی آز خود هستند و گروهی دیگر در پی زنده بودن تلاش می کنند؛ چنان فانتزی و مسخره به نظر می رسید که تصور آن در ذهن نیز جرات می خواست!!
اما این جوانان تصمیم گرفتند و راه را پیمودند.
امروز چند جوان دانشجو پس از سالها تحقیقات و برنامه ریزی موفق شده اند توجه جهانی را به این موضوع جلب کنند و کمک های مالی بین المللی را در جهت شناسایی و حفاظت از یوزپلنگ ایرانی جذب کنند.
انجمن یوزپلنگ ایرانی به همت چند جوان دانشجو تاسیس شد اما امروز فعالیتهایی در حد موسسات پژوهشی و آکادمیک حرفه ای جهان انجام می دهد. مردم حاشیه کویر که سالهای پیش یوزها را دشمن خود می دانستند و حتی این حیوانات را آتش می زدند؛ امروز تحت آموزشهای این انجمن، خود از حافظان حیات وحش آخرین بازمانده های یوز آسیایی شده اند!
روز 9 شهریور با تلاش این جوانان به نام روز ملی یوزپلنگ ایرانی شناخته شد. موفقیت این جوانان پیامی ارزشمندی به همراه داشت. درسرزمینی که نشان ملی آن شیر ایرانی بود که نسلش سالها پیش منقرض شده بود و البته این نشان نیز سالها پیش از بین رفت! عده ای با اراده خود توانستند برای حفاظت آخرین گنجینه های طبیعی این کشور گامهای موثری بردارند که ارزش آن خیلی بیشتر از آمارهای غیر واقعی دستگاههای دولتی در چرخ معیوب توسعه کشور است. چرا که میلیاردها دلار خسارات جنگ هشت ساله ی ایران و عراق بازسازی شد اما تاکنون هرگز کسی نتوانسته جنگلها و مراتع ازبین رفته و گونه های منقرض شده حیات وحش ایران را بازسازی کند!!!

10 August 2007

چرا نمی توانیم واقعیت ها را باور کنیم؟

پرده اول:
رییس مرکز مستند سازی: این که شما می گویید یعنی چه؟
فیلمساز: یعنی اینکه اگر روند سد سازی های این طوری ادامه یابد خیلی از تالاب های ایران خشک می شوند و ازبین می روند!
رییس: یعنی شما می گوید نباید در این مملکت سدی ساخته شود؟
فیلمساز: چرا، اما باید ارزیابی زیست محیطی شود. یعنی اینکه ببینیم با ساختن این سد چه چیزهایی بدست می آوریم و چه چیزهایی از دست می دهیم!!
رییس: خب، ما که نمی توانیم زندگی کشاورزان را که به آب احتیاج دارند، فدای چند آبگیر و پرنده بکنیم. اگر سدها احداث نشوند توسعه صورت نمی گیرد.
فیلمساز: بله اما توسعه باید توسعه پایدار باشد.
رییس: ببینید بیشتر این حرف ها از خارج القاء می شوند. مثلاً آنها می گویند فلان جا یک قاشق برنزی از زیر خاک بیرون آمده است یا یک کله شیر پیدا شده است پس نباید آنجا سد ساخته شود؛ مثل همین ماجرای سد سیوند. اما چرا این افراد که برای خودشان پست مدرن می سازند، نگران گذشته ی ما هستند. چرا درکشورهای خودشان نگران گذشته نیستند و فقط ما نباید سد بسازیم تا از زیر خاک قاشق برنزی در بیاوریم؟
فیلمساز: چون آنها گذشته ندارند!
(جلسه دارد تمام می شود، فیلمساز به ماجرای سد 15 خرداد فکر می کند که میلیاردها تومان هزینه بی مصرف مانده است و به یک آبگیر بزرگ تبدیل شده است. زمانی افرادی خواستند به هر قیمتی توسعه صورت بگیرد و آب شرب شیرین برای شهر قم تامین شود اما کارشناسان گفته بودند که خاک این محل مناسب سد سازی نیست و آب آن شور و بدون مصرف خواهد شد!!!!)

پرده دوم:
محیط بان: مشکل اصلی ما این است که حتی مردم هم باور نمی کنند اگر وضعیت به همین منوال ادامه پیدا کند و آب از سدهای بالا دست به تالاب نیاید بختگان کاملاً خشک می شود!!!
فیلمساز: کدام سدها؟
محیط بان: سدهایی مثل درود زن و...
فیلمساز: و...؟
محیط بان: یک لحظه نگه دارید.... اسم سد سیوند را نگوییم بهتر است. مشکل ساز است!!
فیلمساز: بسیار خب!

پرده سوم:
دامدار: نه ...نه این دریاچه هیچ وقت خشک نمی شود. بالاخره آب دارد!!
فیلمساز: مطمئن هستید؟
دامدار: بله من چهل سالمه. در این چهل سال هیچ وقت این دریاچه کاملاً خشک نشده است. حتی در سالهای خشکسالی!
فیلمساز: اما در سیستان دریاچه هامون کاملاً خشک شد.
دامدار: اونجا رو نمی دونم اما بختگان خشک نمی شود!
فیلمساز: کات

پرده چهارم:
روزنامه ی همشهری17 مرداد 1386: مرگ هزاران فلامینگو در شوره زار بختگان!!!!
http://hamshahri.org/News/?id=29569


پانوشت: عکس از روزنامه همشهری

06 August 2007

تغییر، بایدی که اتفاق می افتد!!!

1- سوسول های قهرمان
تیم ملی بسکتبال ایران پس از سالها قهرمان آسیا شد و به المپیک راه پیدا کرد. زمانی که نوجوان بودم بسکتبال بازی می کردم و خیلی این ورزش را دوست داشتم اما در سالهای جنگ و دهه ی شصت فوتبال و کشتی ورزش مورد علاقه مردم و مسئولین بودند و خبری از بسکتبال و سایر ورزش ها نبود. اصلاً کسی تیم ملی را نمی شناخت و معمولاً این تیم مغلوب میدان های بین المللی بود. آن روزها معروف بود که می گفتند سوسول ها بسکتبال بازی می کنند. ماهم سعی می کردیم فقط برای خودمان بسکتبال بازی کنیم و نه کسی به فکر قهرمانی بود و نه به فکر تیم ملی! اما امروز درحالیکه قهرمانان فوتبال مغلوب از میدان های مبارزه باز می گردند. بسکتبالیست ها قهرمان می شوند. تیم تمام حرفه ای با بازی های جذاب!
نه شانس قرعه کشی و نه ضغیف بودن سایر تیم های آسیای هیچ یک عامل این قهرمانی نیست. بلکه حرفه ای بودن بازیکن های جوان که برخی حتی بازی در NBA را هم تجربه کرده اند!!! و اندامهای درشت با قد بالای دومتر دارند و همانند بولدیزر زمین حریف را از جا می کنند. پرتاب های دقیق و پاس کاری های درست، اعتماد به نفس بالا و از همه مهمتر مربی چیره دست شناخته شده ای چون ترومن؛ همه و همه از افرادی که در گذشته ی این مملکت سوسول نامیده می شدند قهرمانان ملی می سازد! این یعنی تغییر.

2- اشک ها و لبخند های دیجیتالی
یک روز خاص در ایران وجود دارد که به حق باید روز اشک ها و لبخند ها نامیده شود. روز اعلام نتایج کنکور؛ زمانی که دخترها و پسرها از صبح جلوی روزنامه فروشی ها صف می کشیدند و با شروع پخش روزنامه ها لحظات جذابی پدید می آمد! گروهی از خوشحالی فریاد می زنند، همدیگر را بغل می کنند و هر کسی را که می توانند می بوسند!( البته دو جنس یکسان) گاهی هم این اتفاق برای جنس های مخالف رخ می دهد!! گاهی دخترها جیغ می زنند، بالا و پایین می پرند تا به همه اعلام کنند قبول شده اند. ( معمولاً مهندسی کشاورزی دانشگاه آزاد) پسرها با حرکات اغراق آمیزی خوشحالی خودشان را بروز می دهند(حتی اگر فوق دیپلم دانشگاه آزاد ابرقوه علیا قبول شده باشند!!!) مادرها با تمام وجود فرزندشان را بغل می کنند و او را می بوسند(چون به هرحال نتیجه تمام پول خرج کردن های سرسام آور خود را گرفته اند!!!) حالا وقت تلفن زدن به فامیل و در وهمسایه است و تا انتهای آن شب صدها چشم را از حدقه در می آورند!!!
درمقابل، گروهی اشک می ریزند و چنان گریه می کنند که سر قبر مادرشان این چنین نخواهند گریست!!! حتی پسرها نیز از گریه کردن در مقابل دیگران ابایی ندارند. شاید با دلسوزی دیگران چاره ای پیدا شود! گاهی کنار پیاده رو دختری، دختر دیگری را بغل کرده است و هق هق او را گوش می دهد و نوازشش می کند. حالا چطور باید این خبر تلخ را به پدر و مادر رساند. کسی واقعاً جرات روبرو شدن با این پدر و مادرها را ندارد. پدر و مادر فقط منتظر خبر قبولی هستند، با وجود اینکه فرزندشان در طول دبیرستان هرگز معدل بالای 12 نداشته است!!!
چشم های قرمز پر اشک و دماغ های ورم کرده سرخ تصاویری هستند که مقابل آنچه شادی و سرور بقیه است، دیده می شوند.
اما امسال خبری از روز اشک ها و لبخندها نبود. دیگر چنین صحنه های در خیابان ها دیده نشد و هرگز مردم عادی نفهمیدند که نتایج کنکور کی اعلام شده است. داوطلبین کنکور( نه خم نشوید ورقه ای در کار نیست!) بله عرض می کردم داوطلبین کنکور امسال کارنامه های خود را از طریق اینترنت در رایانه های شخصی خود دیدند و فقط برای کامپیوترهای خود خندید و فریاد کشیدند و شاید هم گریستند و هیچ کس، کسی را در آغوشش نوازش نکرد!! این یعنی تغییر.

05 August 2007

تپه الله اکبر

باران گلوله از آسمان می بارید! همه ی ما پشت خاکریز پناه گرفته بودیم. طوری به زمین چسبیده بودیم که انگار جزیی از زمین هستیم! هرکس از خاکریزعبور می کرد، ممکن بود گلوله یا ترکشی تنش را بشکافد. وحشت عجیبی ایجاد شده بود. کلاه خود فلزیم را تا روی چشمانم کشیده بودم. این طوری انگار کمتر می ترسیدم . اما صدای وحشتناک انفجارها و عبور تیز گلوله ها تمام ذهنم را پر کرده بود. هیچ وقت در زندگیم این طوری نترسیده بودم ! فرمانده به خوبی می دانست هرکس زودتر تپه ی روبرو را فتح کند، برنده این جبهه خواهد بود! چاره ای نبود سربازان زمین گیر شده بودند و باید به ما روحیه می داد. در میان خاک و دود از جا برخواست و فریاد زد: نترسید. تا تپه روبروی راهی نیست. به یاد خدا باشید و حمله کنید. از مرگ نترسید. شهادت رسیدن به وعده های الهی است. ما درمقابل کفر می جنگیم! خدا با ماست. بلند شوید و با فریاد الله اکبر به سمت تپه حمله کنید! صدای فریادهایش انگار مرا خطاب می کرد. کلاهم را کمی بالا زدم و دیدم ناگهان سربازی با مشت گره کرده فریاد زد: الله اکبر واز تپه عبور کرد!!! حس عجیبی پیدا کردم. برو، نترس خدا با ماست. اگر آنجا برسی همه چیز تمام می شود و این جهنم به پایان می رسد برو کاری ندارد می شود از بین گلوله ها عبور کرد!!! غریو الله اکبر بلند شد و سربازان یکی پس از دیگری خاکریز را رد می کردند و به سمت تپه یورش می بردند. وقتی از بین آتش و گلوله به سمت تپه می دویدیم، هرلحظه گلوله ای یکی را به زمین می انداخت. سربازی که جلوی من می دوید با صدای یک انفجار مهیب ناپدید شد و در میان گرد وخاکی که به هوا برخواست حس کردم چیزی به صورتم پاشیده شد. مزه ی خون را در دهانم حس می کردم! بازهم می دویدم و برای غلبه بر وحشتم نعره می زدم و الله اکبر می گفتم تا شاید نوعی مصونیت مرا از گلوله ها و ترکش ها در امان نگه دارد!! صدای الله اکبر درمیان صدای گلوله ها و خمپاره ها گم شده بود. ازدامنه تپه به سختی بالا رفتیم و با آخرین ذره های انرژی خود فریاد می زدیم. به بالا که رسیدیم همهمه ای شنیدم و ناگهان سربازان دشمن را دیدم که در انتهای دامنه ی روبرو تلاش می کردند به بالا برسند و یک صدا فریاد می زدند: الله اکبر!!!

02 August 2007

یه درد دل ساده

سلام دوستان
این هفته همراه با خبر مرگ تاسف بار دو فیلمساز بزرگ جهان یعنی اینگمار برگمان فیلمساز سوئدی و آنتونیونی فیلمساز ایتالیایی بود. هریک از آنها در زمان حیات خود به قدری در حرفه یشان به اوج تبهر و شهرت رسیدند که نیازی به هیچ توضیحی در مورد شخصیت آنها نیست. اما در مقابل این اخبار غمناک از دنیای باشکوه سینمای غرب، خبر دردناک حادثه برای دو نفر از خانواده سینمای بی رمق و آسیب دیده ایران نیز شنیده شد. خبری که در همان انزوا و تنهایی امروز سینمای ایران فقط در بین اعضای سینما منتشر شد و مردمی که گاهی برای تماشای ستارگان سینمایی خود سی دی های غیرقانونی را از دستفروش های خیابان به قیمت کمتر از کرایه تاکسی تلفنی خریداری می کنند، هیچ چیز درباره ی آن نشنیدند!
پگاه آهنگرانی در هنگام فیلمبرداری از ارتفاع سقوط کرد و در صحنه ای دیگر مصطفی کرمی فیلمبردار، دچار برق گرفتگی شدید شد. مصطفی کرمی از اعضای خانواده سینمای کوتاه و نیمه حرفه ای ایران است. این یعنی نهایت مظلومیت، کمترین دستمزد ممکن، عدم بیمه اجتماعی و درمانی، عدم امنیت شغلی، اشتغال پراکنده و کار سنگین و آینده نامعلوم. به علت این برق گرفتگی دستها و پاهای خود را از دست داده است و اکنون در بیمارستان بستری است!! هنگام فیلمبرداری به گروه تولید گفته شده بود برق کابلهای فشار قوی قطع شده است اما مثل تمام سهل انگاری های رایج در کشور ما برق فشار قوی دست پای مصطفی کرمی را به شدت می سوزاند و او از ارتفاع زیادی سقوط می کند.
این داستان غم انگیز در روزهایی اتفاق افتاد که خبر تبرئه مقصرین حادثه سقوط هواپیمای سی 100 سی منتشر شد. در این حادثه تعداد زیادی از خبرنگاران و گروه تولید صدا وسیما کشته شدند. هنوز خاطرات همکاری با حسن نجفی و عیدی زاده را فراموش نکرده ام. حسن تدوینگر آنالوگ صدا وسیما بود. سالها بود که صاحب فرزندی نمی شد اما شش ماه بعد از اینکه دخترش به دنیا آمد در این حادثه کشته شد. آخرین مکالمه ام با عیدی زاده تصویربردار بازنشسته صدا وسیما را به یاد دارم. او مجبور بود بخاطر شهریه ی دانشگاه آزاد فرزندش و اجاره خانه بالا بعد از بازنشستگی تمام وقت کار کند. آن روزها در یک برنامه تلویزیونی مصاحبه های خیابانی ضبط می کرد. خیلی خسته بود گفت که دیگر خسته شده است تا کی می خواهد به این کار سخت و پست ادامه دهد. می گفت باید با التماس جلوی مردم را بگیرند تا در مقابل دوربین حرف بزنند. مردم نمی خواهند مصاحبه کنند. فحش می دهند. از صدا وسیما بد شان می آید! کاش این کار زودتر تمام بشود و البته این کار برای همیشه تمام شد!
واقعاً دوست ندارم این گونه خاطرات تلخ دوباره تکرار شوند. الان که این متن را می نویسم حال مصطفی کرمی وخیم است. تا کنون چندین میلیون تومان هزینه درمان او شده است. برای ادامه درمان گفته می شود بیش از 100 میلیون تومان دیگر نیز باید هزینه شود! اگرچه نمی دانم او بدون دست و پا می تواند باز تصویربرداری کند یا نه؟!؟
اگر مایل به کمک بودید هر مبلغ ممکن را به حساب شماره 210384448 بانک تجارت شعبه مهر به نام مصطفی کرمی واریز کنید.
پانوشت: عکسهای مصطفی کرمی در بیمارستان.

چرا جنگ نعمت است؟2

با عرض سلام خدمت همه ی دوستان و خوانندگان عزیز، به اطلاع می رسانم به علت اعتراضات پی درپی دوستان به صورت تلفنی، ایمیل، کامنت، رو درو وحتی دست به یقه ای نسبت به پست قبلی، بدین وسیله رسماً اعلام می کنم اینجانب غلط کردم جنگ نعمت نیست!!!