30 December 2008

داستان سانسور

صدا و سیما را در عرصه آزاد اندیشی محاکمه کنید.
این جمله را عزت الله ضرغامی رییس سازمان صدا و سیما در همایش چهره های ماندگار گفته است. درپس این جمله ماجرای شنیدنی سانسور در صدا وسیما نهفته است. ماجرایی که امروز به یک دستگاه خودکار و غیرقابل کنترل تبدیل شده است. دیگر حتی خود مدیران این سازمان بزرگ نیز قادر به مقابله با این دستگاه نابودکننده مستقل نیستند.
تقریبا اکثر بینندگان و شنوندگان صدا وسیما از سیستم سانسور در این سازمان اطلاعی ندارند. این سیستم یک بخش کاملا مجزا است که به نوعی زیر مجموعه حراست صدا وسیما است. این سیستم سانسور "واحد بازبینی پخش " نامیده می شود که موازی واحدهای فنی پخش برنامه، فعالیت می کنند. یعنی اینکه وقتی برنامه ی تلویزیونی آماده می شود، پرسنل بازبینی پخش این برنامه را فریم به فریم نگاه می کنند و در مورد آن نظر می دهند. بازبین های پخش افرادی هستند که باید مورد تایید حراست قراربگیرند. یعنی اینکه یا باید سابقه همکاری با بسیج و ارگانهای مشابه داشته باشند یا اینکه از طرف این افراد معرفی بشوند. متاسفانه بیشتر این افراد از حداقل اطلاعات عمومی برخوردارند. اتفاقا این خصوصیت به آنها کمک می کند که کاملاً بدون تجزیه و تحلیل طبق بخشنامه های بازبینی پخش عمل کنند.
وقتی برنامه ای ضبط می شود باید حداقل 24 ساعت قبل از پخش در اختیار بازبین های پخش قراربگیرد. آنها برنامه را می بینند و درمورد همه چیز آن می توانند ایراد بگیرند. مثلاً گاهی یک یا چند صفحه شامل 18 یا 19 مورد برای یک برنامه سی دقیقه ای اشکال گرفته و برای تهیه کننده ی برنامه ارسال می شود. این اشکالات می تواند درباره ی موسیقی برنامه باشد یا حجاب زنان، افراد شرکت کننده دربرنامه یا کلاً محتوی برنامه. اما اینکه چه مواردی غیرقابل پخش هستند توسط بخشنامه هایی که دائم درحال صدور هستند مشخص می شوند. این موارد گاهی چنان زیاد هستند که تصورش برای بینندگان تلویزیون غیرممکن است. مثلاً برای حجاب کسانی که قرار است تصوریشان پخش شود سختگیری های زیادی می شود. اما این مسئله برای بینندگان عادی شده است. یعنی اینکه اگر شما بخواهید از زنان و دخترانی که درزندگی عادی می بینید تصویر بگیرد تقریباً حجاب 90 درصد آنها غیرقابل قبول است. از بیشتر کسانی هم که جلوی دوربین قرار می گیرند خواسته می شود حجابشان را تغییربدهند و موهای خود را بیشتر بپوشانند. بین بازبین های پخش اصطلاحاً معروف است که یک باریکه مو بیشتر نباید دیده شود. اما همین معیار برای زنان محجبه ی چادری طور دیگری تعریف می شود. حتی دیدن یک تارموی این زنان غیرقابل پخش است!
زمانی بینندگان تلویزیون متوجه این موضوع شدند که دردوره های انتخابات اخیر تصویر زنان با حجاب عادی روزمره که در مجامع عمومی دیده می شوند قابل پخش اعلام شد! این موضوع برای تبلیغات بیشتر و تشویق به حضور تمام اقشار مردم در انتخابات صورت گرفت. بنابراین بینندگان متوجه نمایش زنان با حجاب های متفاوت شدند که برای اولین بار در سیما جمهوری اسلامی پخش می شدند.
اگر از این به بعد به برنامه های تلویزیون توجه کنید متوجه این سختگیری می شوید. جالب است که بسیاری از زنان وقتی برای اولین بار مقابل دوربین قرار می گیرند ازاینکه گفته می شود "ً روسری خود را بازهم جلو بکشید" تعجب می کنند. این تقاضا باید چندین بار تکرار شود تا به حد قانونی برسد!!
درمورد تصویر مردان هم ضوابطی وجود دارد که آنها را غیر قابل پخش می کند. مثلاًٌ نوع پوشش یا مدل مو و ریش!
تصویر مردان با آستین های کوتاه در اغلب شبکه ها، غیر قابل پخش است. وجود هر نوع نوشته ی لاتین روی لباس غیر قابل پخش است. مدل موها باید ساده باشد. ریش هم ضوابطی برای پخش دارد!!
مثلاً ریش هایی که خیلی آراسته باشند در برخی از شبکه ها، قابل پخش نیستند. نمونه این موارد ریش به اصطلاح پروفسوری است که زمانی در شبکه ی خبر غیر قابل پخش بود!!
نمونه ی این سخت گیری ها نیز گفتگوی لوریس چکناواریان موسیقی دان ارمنی ایران است که به علت داشتن کروات در شبکه ی یک سیما غیر قابل پخش اعلام شد.
اما موسیقی هم داستان خود را دارد. همه می دانند که نشان دادن آلات موسیقی در سیمای جمهوری اسلامی ممنوع است ولی کمتر کسی می داند که انتخاب موسیقی برای پخش چه دشواری هایی دارد! به عنوان مثال آهنگ هایی که در آنها صدای ساکسیفون به وضوح شنیده می شود قابل پخش نیستند! یا اینکه معمولا از پخش موسیقی های پرهیجان غربی جلوگیری می شود. آوای زن به هیچ وجه نباید شنیده شود مگر اینکه در میان صدای مردان قرار بگیرد. در روزهای عزا موسیقی سنگین پخش می شود. با توجه به اینکه تعداد روزهای عزاداری در ایران بسیار زیاد است و شامل عزادای برای ائمه و پیامبر، ماه محرم، ایام فاطمیه، ایام ارتحال و البته عزاداری های مختلف برای ملت های مسلمان مختلف می شوند. در این روزها باید موسیقی اصلی فیلم یا برنامه تلویزیونی عوض شود و از موسیقی سنگین استفاده شود. البته برخی روزها مثل تاسوآ و عاشورا طبیعتاً سخت گیری بیشتراست.
پخش موسیقی در شبکه های مختلف و رادیو از ضوابط مختلفی پیروی می کند! مثلا سختگیری برای شبکه ی یک بیشتر از شبکه سه است!! یا اینکه رادیو پیام یا رادیو جوان آزادی بیشتری در پخش موسیقی های متنوع دارند و پخش موسیقی در شبکه ی قرآن کلاً ممنوع است!!
در مورد فیلم ها و سریال های خارجی از خلاقیت های نوینی برای سانسور استفاده می شود!! مثلاً همانطور که می دانید داستان سریال های خارجی در مرحله ترجمه و دوبله به طور کامل عوض می شوند. سریال " سالهای دورازخانه" شاخص این نمونه ها است. گاهی نیز در داستان، روابط افراد عوض می شوند مثلاً به جای دوست دختر، همسر یا خواهر استفاده می شود. برای سانسور لباسهای باز هم از نوعی افکت استفاده می شود که تصویر را زوم می کند؛ بنابراین قسمتی از بدن بازیگر که پوشش نامناسب دارد حذف می شود. این افکت باعث می شود نماهای باز به نماهای بسته تغییر کنند بنابراین کیفیت تصویر نیز تغییر می کند و این موضوع با چشم عادی نیز قابل رویت است.
سانسورهای سیاسی عجیب ترین قسمت ماجرا است. معمولاً در مصاحبه های تلویزیون تهیه کننده مجبور است قسمتهای زیادی از حرفهای مصاحبه شونده را به علت کمبود زمان یا طولانی شدن گفتگو حذف کند. این موضوع درتمام شبکه های تلویزیونی جهان صورت می گیرد. اما گاهی این موضوع مورد سوء استفاده قرار می گیرد. مثلاً در مصاحبه ای از دانشجویی سووال می شود آیا دانشجویان می توانند درفعالیتهای سیاسی کشور حضور پیدا کنند؟ او جواب می دهد: می توانند حضور پیدا کنند اما درکشورما، کسی به آنها این اجازه را نمی دهد!!
چون به تهیه کننده گفته شده است فقط نظرهای موافق قابل پخش هستند و معمولاً نظر موافق کمتر پیدا می شود او مجبور می شود قسمت دوم جواب را حذف کنند و فقط این قسمت را انتخاب کند:
می توانند حضور پیدا کنند!
بنابراین یک اظهار نظر انتقادی به یک نظر کاملاً موافق تبدیل می شود. این سانسور خطرناک باعث شده است عده ی زیادی از مصاحبه با تلویزیون خودداری کنند!
از طرفی تهیه کنندگان برنامه ها نیزدر مصاحبه با افراد عادی سعی می کنند فردی را انتخاب کنند که هم ظاهر قابل پخشی داشته باشد( حجاب و ریش مناسب) و هم حرفهای موافقی بزند یا اینکه بگوید چه چیزی باید بگویم؟
حتی در مورد صحبتهای برخی از مقامات سیاسی کشور که اصطلاحاً چپ گرا هستند این نوع سانسور اعمال شده است. البته باید درنظر داشته باشیم که بسیاری از چهره های اصلاح طلب و چپ گرا سیاسی غیرقابل پخش اعلام شده اند و اصولاً تلویزیون فرصتی به آنها برای حضور درمقابل دوربین نمی دهد!
شاید باور کردنش سخت باشد اما حتی صحبت های امام جمعه های تهران نیز گاهی سانسور می شود! شاهد این نوع سانسورها نیز اعتراض هاشمی رفسنجانی به سانسور صحبت هایش در تلویزیون است.
این سانسورها معولاً تهیه کننده را با دشواری های زیادی روبرو می کند. چون تهیه کننده ی برنامه مجبور است مثلاً موسیقی برنامه ای که کاملا آماده شده است را عوض کند یا قسمتی از صحبت های فردی را در قسمتی از برنامه حذف کند!! این ها یعنی صرف زمان زیاد و مشکلات فراوان.
گاهی این سانسورها چنان زیاد می شود که تهیه کننده برنامه به خودسانسوری متوسل می شود و قبل از اینکه برنامه را به بازبین پخش ارائه بدهد قسمتهای زیادی را سانسور می کند حتی قسمتهایی که شاید از نظر بازبین پخش اشکالی نداشته باشند!!
گاهی نیز مدیرگروه برنامه یا حتی رییس شبکه واسط قرار می گیرند تا از واحد بازبینی پخش درخواست کنند، برخی از سانسورها را نادیده بگیرند و اجازه پخش برنامه را بدهند تا بتواند در زمان تعیین شده پخش شود!
جالب است حتی فیلم یا سریالی پخش می شود و سالها بعد در تکرار همان فیلم یا سریال به علت تغییر بازبین های پخش سانسورهای بیشتری انجام می شود. نمونه ی مشهور آن هم فیلم هامون است که در پخش مجدد سانسورهای بیشتری صورت گرفته بود.
اما سووال این است که در مورد برنامه های زنده چطور سانسور صورت می گیرد؟
برنامه های زنده معمولاً شامل اخبار و مجله های تلویزیونی می شوند. اخبار با ضوابط بسیارخاصی پخش می شود و گروه خبر کاملاً در بخش کنترل شده ای کار می کنند. در خبرها، سانسورهای بسیاری صورت می گیرد که از دیده بینندگان نیز پنهان نیستند. حتی خبرهای علمی نیز سانسور می شوند!! چنانکه در خبرهای علمی صدا وسیما وقتی اکتشاف یا دستاورد علمی عنوان می شود از گفتن واژه دانشمندان آمریکایی خودداری می شود و واژه دانشمندن، استفاده می شود اما مثلاً گفته می شود دانشمندان ژاپنی یا روسی یا چینی . البته این انتخاب بستگی به روابط خارجی جمهوری اسلامی با کشورهای دنیا دارد!!
در مورد سایر برنامه های زنده هم چاره ای اندیشیده شده است، اینکه بیشتر این برنامه ها در ساعات مرده پخش می شوند. یعنی در انتهای شب! مثل برنامه ی نود، دو قدم مانده به صبح، طلوع ماه و...
پخش برنامه ها در ساعات مرده باعث می شود بینندگان کمتری این برنامه ها را ببینند ازجمله طلاب مدارس علمیه، دانشجویان دانشگاه امام صادق و خانواده های مذهبی سخت گیر!!
با وجود این چاره اندیشی، یک نفر از واحد بازبینی پخش به نام ناظر پخش همواره درطول پخش برنامه های زنده در اتاق فرمان حضور دارد تا به محض اینکه احساس خطر کند موضوع گفتگو در برنامه را تغییر دهد؛ نمونه های آن در برنامه دوقدم مانده به صبح بسیار دیده شده است!
برنامه های زنده ای که در ساعات پربیننده مانند "مثلث شیشه ای" یا "به خانه برمی گردیم" پخش می شوند همیشه با مشکلات بسیاری روبرو هستند. چنانکه این مشکلات " مثلث شیشه ای" را به تعطیلی کشاند. گاهی هم مجری انتخاب شده ای مانند فرزاد حسنی تصمیم به شورش می گیرد و الباقی ماجرا...
تقریباً تنها برنامه ای که با کمترین سانسور روبرو بوده است برنامه "نود" است چرا که بینندگان ثابت این برنامه فقط به فوتبال فکر می کنند نه چیز دیگری!!
خلاصه اینکه از نگاه بازبین های پخش صدا وسیما هر برنامه ای می تواند غیر قابل پخش باشد چون هر حرفی یا هر سوژه ای یا هر فردی در ایران می تواند با نوعی تحلیل مخالف نظام و قوانین جمهوری اسلامی تلقی شود!!

23 December 2008

جهت اطلاع

باورتان بشود یا نشود اینجا من خیلی از فرهنگ غربی عقب مانده ام. نه دی ودی جدیدی، نه سریال لاست، نه 24 نه وایر نه ویدئو کلیپ نه فیلم هالیوودی نه موسیقی جدید دانلودی. اینجا برای همه ی اینها باید پول داد. حتی برای تلویزیون نگاه کردن. پس تا می تونید از فرهنگ غربی لذت ببرید هم وطنان عزیز!

17 November 2008

بدون شرح!

12 November 2008

دایی جان ناپلئون 3

تازه چند روزی بود که دیگر خبری از شاهکار آقای کردان در اخبار و سرخط وب لاگ ها و سایت ها دیده نمی شد که ناگهان کمدین های برنامه Have I got news for you? ماجرا را دوباره از سرگرفتند!
Have I got news for you? نام یک برنامه ی کمدی است که خبرهای جالب را دستمایه ی شوخی می کند. این بار مدرک فوق العاده ی آقای کردان ماجرای این برنامه بود. به راحتی می توانید تصور کنید این ماجرا که ذاتاً طنز تلخی است چقدر می تواند دست مایع خوبی باشد برای چنین برنامه ای!
برای دوستانمان خیلی سخت بود که کسی مدرک دانشگاهی جعل کند و اتفاقاً این مدرک از دانشگاه آکسفورد باشد. انگار با ناموس آقایان بازی کرده باشی تا می توانستند با تمام وجود مسخره کردند و خندیدند. از آن خنده هایی که ته اش حرص خاصی به مشام می رسد!
به هرحال طرف، قرار بوده وزیر شود، فکرمی کنید مدرک دانشگاه آزاد اسلامی ابرقو را باید جعل کند؟!؟ نکته ی جالب مطالبی بود که دوستان جاعل( توجه کنید که ما نمی دانیم چه کسی این مدرک را جعل کرده است و یواشکی درمیان مدارک آقای کردان قرار داده است و او، بنده خدا هم ناآگاه از موضوع مدرک را به همه جا ارائه داده است و بعد هم نامردها برایش آبروریزی راه انداخته اند) برگردیم به اصل متن، نکته مطالبی بود که دوستان جاعل پایین مدرک اضافه کرده بودند. مطالبی که به اصطلاح کامنت اساتید درباره ی آقای کردان بود. وقتی این مطالب شگفت انگیز را درباره ی توانایی ها، مقالات و تحقیقات آقای کردان می خواندند یکی از مجری ها اشاره کرد که زیر مدرک چارلز داروین هم چنین چیزی نوشته نشده است!
واقعاً خنده دارد؟!؟
تراژدی بزرگ داستان زمانی آغاز شد که دوستان مجری اشاره کردند که در مدرک مربوطه کلمه ی Entitle با دیکته ی غلط و Intitle نوشته شده است!!!!!!!!!!!!!! عجب جاعلین بی سوادی بوده اند. این آقای کردان کلاً بدشانس هم هست که جاعلین بی سواد به تورش خورده اند.
حالا به نظر شما این برنامه خنده داراست یا گریه دار؟

خب ما هم تا چند روز باید مواظب باشیم اگر در وهمسایه یا بقال وچقال احیاناً از ملیت مان سووال کردند فعلاً بگوییم هندی یا یونانی هستیم. نه فکر می کنم ترک هم بد نباشد البته عرب ها هم زیاد هستند و ضمناًًً.... نه بهتراست بگویم آذربایجان چون کسی نمی شناسد یا اینکه همان هندی .... نمی دانم شاید....

07 November 2008

دایی جان ناپلئون 2

وقتی از خیابان شلوغ آکسفورد وارد خیابان خلوت نیومن می شوید، نمایشگاه لوازم هنری و ابزارفیلمسازی نظرتان را جلب می کند. شرکت های مختلف گرافیکی و فیلمسازی در این خیابان هستند. آن روز من درهمان خیابان بودم و بالاخره پلاک 25 را پیدا کردم. روی زنگ ghost deign را پیدا کردم. درست کنار آن برچسب Breakthrough film نوشته بود. زنگ زدم و وارد شدم. ساختمان قدیمی مثل همه ی ساختمان های انگلیسی، راه پله های باریک با موکت قدیمی. البته ساختمان تازه رنگ شده بود. روی دیوار پوستر انیمیشن Peter and the Wolf را زده بودند. عجیب بود که مثل همه کارتون های والت دیسنی مورد علاقه ی آنها نبود. انیمیشنی کوتاهی که جایزه ی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه سال پیش را گرفته بود. چند طبقه که بالا رفتم و درهای زیادی را باز کردم. به اتاق کوچکی رسیدم. چند دختر پشت کامپیوترهایشان مشغول کار بودند. تک نگاهی هم به من نکردند، مثل همه ی انگلیسی ها. معذرت خواهی کردم و نام ایرانی دوستم را گفتم. یکی از آنها با چشمان بهت زده نام دوستم را تکرار کرد و گفت که یک لحظه صبر کنم. همکارش را صدا زد. دختر بلوند چشم آبی که قدش کمی از من بلندتربود! با لبخند خواست که همراهش بروم. در کوچکی را باز کرد و وارد راه پله های باریکی شد! با خودم فکر کردم مرا کجا می برد؟ زیر شیروانی می رویم؟!؟ بالا که رسیدیم چند اتاق کوچک بود که جوانان بسیاری جلوی کامپیوترهایشان مشغول کار بودند. دوستم را پیدا کردم.
ازآن پس بعد از کار شبانه، گاهی به همان اتاق وسطی می آمدم تا قهوه یا چایی بخورم. دو جوان از تیپ بچه های ایران اما با موه های روشن گاهی از اتاقشان بیرون می آمدند. به من لبخند می زدند و با هم چایی یا قهوه می خوردیم. گاهی فکر می کردم این ها هیچ شباهتی به بچه هنری های ما ندارند. نه موی بلندی، نه نگاه های هنری! نه هیچ بحث پیچیده درباره فلسفه و ... فقط یکی از آنها ریش یک خطی زردی وسط چانه اش داشت مثل بچه هنری های خودمان.
آنها صبح ها دیر می آمدند و شب ها تا دیر وقت کار می کردند. درست مثل بچه هنری های خودمان اما سیگار نمی کشیدند!!! یک روزاز دوستم درباره ی آنها پرسیدم. واقعاً در این اتاق کوچک در طبقه ی پنجم با دوتا کامپیوتر اپل اینجا چه کار می کنند؟ این امکانات توی ایران هم قابل توجه نیست چه برسد به لندن. دوستم گفت: مگر پوستر فیلمشان را ندیدی. پایین زدند.
و اینطوری بود که من اولین برنده های جایزه ی اسکار در عمرم را دیدم!

05 November 2008

مرد امیدها؟

در غرب حس و بوی عجیبی است. حسی که مرا یاد ده، دوازده سال پیش می اندازد و گاهی هم ترس تلخی از آینده سرم را پر می کند. اوباما مرد تغییرات، مرد امید ها پیروز شد. همه ی خوشحالی مردم اینجا مرا یاد تمام خوشحالی و امیدهای خودمان می اندازد. جوانان ایرانی که برای آینده، همراه مرد امیدهای خود شدند و همه ی این امیدها فرو ریخت و به تلخ ترین یاس مردم کشورم تبدیل شد. امیدوارم اوباما، مسیر موفق تری از خاتمی ما ایرانیان طی کند.


عکس از سایت بی بی سی فارسی

03 November 2008

دایی جان ناپلئون1

چطور می شه باورکرد. آدم فکر می کنه توی اروپا همه چیز اونیه که توی خواب هم نمی تونست ببینه. البته باید اعتراف کنم همینطور هم هست. چرا که نه؟ روز اول ورودمان به لندن چه چیزی بیشتر از همه جالب بود؟
وقتی می خواستم صورتم رو بشورم. دستم رو بردم طرف شیر آب، یه لحظه فکر کردم این همونیه که توی خواب هم نمی شه دید!! اونجا دوتا شیرآب بود یه شیر آب سرد یه شیر آب گرم!!
وقتی سمت دستشویی بعدی هم رفتم همین ماجرا بود. راستش رو بخواهید در روزهای آینده انگلیسی ها به ما توضیح دادن که مردم لندن عادت داشتند لگن دستشویی رو ببندند و آب گرم و سرد رو بازکن تا توی لگن دستشویی مخلوط بشه و قابل استفاده برای شستشوی صورت یا دست بشه!! توجه کنید همون لگنی که توش فین می کنند...
انگلیسی ها تمام یادگارهای گذشته رو نگه می دارند. حتی اگه احمقانه باشه!!
بعد از اینکه با صحنه ی شیرهای آب سرد و گرم جدا روبرو شدم. یک فکر وحشتناک زد به سرم. سریع رفتم سمت حمام و خیره شدم به دوش!
خدا رو شکر انگلیسی ها همه چیز و از گذشته حفظ نمی کنند.

پانوشت: برای باور بیشتر خوانندگان عکس نبوغ بالای انگلیسی ها در پست بعدی منتشر خواهد شد!

30 October 2008

برای خودم

خیلی مواقع در ایران کوتاه می آمدم. سعی می کردم در برخورد با افراد مسایل را با آرامش حل کنم. همیشه از دعوا و مجادله خودداری می کردم. باید اعتراف کنم بیشتر مواقع هم بازنده بودم و طرف همیشه حس آدم های پیروز را داشت! برایم مهم نبود. چون فکر می کردم کار درست را من انجام داده ام.
اینجا آدم ها همه کوتاه می آیند. تو هیچ وقت بازنده نیستی و البته هیچ وقت هم همان حس برنده بودن واقعی برای انتخاب راه درست را هم نداری!! اینجا اگر کسی کوچکترین تماسی با تو داشته باشد به سرعت معذرت خواهی می کند. قبل از اینکه بتوانی تصمیم بگیری که چطور واکنش نشان بدی!
اما این روزها به یه سووال عجیب فکر می کنم آیا من در ایران اشتباه نمی کردم؟ وقتی آنجا همه یاد گرفته اند حق شان را بگیرند چون کسی حق شان را نخواهد داد، واقعا آیا من اشتباه نمی کردم؟ شاید برای همین است که خیلی ها در ایران قدم به قدم جلو می آمدند و هیچ حقی برای من قائل نمی شدند و شاید برای همین همیشه عقب نشینی می کردم و جایی شروع به دفاع می کردم که دیگر شکست خورده بودم و هیج حقی برای بازپس گیری نداشتم. فکر کنم اگر دوباره به ایران برگردم طور دیگری زندگی خواهم کرد.

24 October 2008

دامنه دشمنان گسترش می یابد

روزنامه مترو یکی از چند روزنامه ی مجانی لندن است که شما می توانید هر روز در اطراف ایستگاه های مترو بدون پرداختن پول آن را دریافت کنید. ( قابل توجه است که در لندن هیچ چیزی را بجز هوا برای تفس، بدون پرداخت پول نمی توانید دریافت کنید. البته در حال تحقیقات هستم که بدانم چه مقدار از مالیات های مردم برای مبارزه با آلودگی هوا صرف می شود!!) به بحث خودمان برمی گردیم. این روزنامه مثل تمام روزنامه های مجانی دیگر بیشتر به شایعات در مورد افراد مشهور، خوانندگان، بازیگران و ورزشکاران علاقه دارند. یعنی به اصطلاح خودمان زرد هستند! گاهی هم خبرهایی از جهان در گوشه وکنار روزنامه پیدا می شود. دو روز پیش در این روزنامه خبری از ایران منتشر شد. خبری با تیتر:
"کبوتر های جاسوس در ایران دستگیرشدند"
این خبر در اینجا بیشتر جنبه شوخی و سرگرمی داشت. برهر حال مردم در متروهای شلوغ و پر سروصدای لندن احتیاج به سرگرمی دارند!!
اما جالب است که منبع خبری آن روزنامه اعتمادملی عنوان شده بود. بعد از خواندن این خبر تلاش زیادی کردم تا اصل خبر را در روزنامه اعتماد ملی پیدا کنم. اما موفق نشدم! در قسمت دیگری از این خبرنوشته شده است که قبلاً نیز 12 سنجاب هنگام جاسوسی در مرزهای ایران توسط نیروهای امنیتی ایران دستگیر شدند.
ظاهراً به کبوترها وسایلی وصل شده است که بتوانند از مرکز هسته ای نظنز جاسوسی کنند!
جاسوسی با حیوانات ایده جالبی به نظر می رسد اما در گذشته طی جنگ جهانی دوم و جنگ سرد از حیوانات برای جاسوسی استفاده شده است. یعنی احتمالاً قبل از اختراع دوربین های دقیق ماهواره ها و گیرنده های صوتی پیشرفته ی هواپیما ها و غیره!!
اگر منبع این خبر واقعاً درست باشد. سووال این است که چرا جمهوری اسلامی از جاسوسی مراکز هسته ای ایران این قدرهراس دارد. مگر کار غیر قانونی در این مراکز انجام می شود!؟ !ضمناً مقامات جمهوری اسلامی بارها تاکید کرده اند که چیزی را از ناظران بین المللی ان تی پی پنهان نکرده اند!
دوم اینکه چرا دشمنان ( آمریکا، انگلیس، آلمان، فرانسه ، غرب ،اسراییل و احتمالاً در آینده روسیه و ....) این مقدار به اطلاعات هسته ای ایران احتیاج دارند. آنها که جمهوری اسلامی را پیشاپیش مجرم می دانند و احتیاجی به ثابت کردن این موضوع ندارند؟
سوم اینکه تا به حال در هیچ دعوایی دیده اید طرفین این قدر از هم بترسند؟!؟

به هرحال توجه داشته باشید که در هر دو خبر عنوان شده است که ماموران امنیتی ایران قبل از هر اقدامی حیوانات جاسوس را دستگیر کردند!!

21 October 2008

تصویرهای نادر سرزمینم

نسیم خنک و ملایمی صورتم را سرد می کند. روی سنگ فرش ها به سمت دریاچه زیبا ی روبرو می روم. چمن زار های سبز و درختانی که نمی دانم چون نوع درختی هستند. گاهی هم سنجاب ها تیلک تیلیک می جهند و چیزهایی را به دندان گرفته و جابجا می کنند. به کنار دریاچه ی کوچک می رسم. نور صبحگاهی خورشید روی دریاچه منعکس می شود. قوی های گنگ از آب خارج شده اند و روی چمن ها نشسته اند. باید مواظب باشی تا کبوترها را له نکنی، چون اصلاً قصد ندارند از جلوی آدم حرکت کنند. غازهای کانادایی هم کم کم از آب بیرون می آیند. غازهایی که فقط در فیلم های مستند دیده بودم و همیشه آرزو داشتم آنها را ازنزدیک ببینم. چنگرهای چاق هنوز در آب هستند. اردک های سرسبز و سر سیاه و حتی اردک بلوطی. باورکردنی نیست. گله ای از غازهای خاکستری به شکل هشت از دو سه متری بالای سرم عبور می کنند ودر سمت دیگر دریاچه می نشینند. قوی گنگ بزرگی روی آب می دود و بعد به آرامی دور دریاچه پرواز می کند. همه ی آن پرنده هایی که در ایران ساعت ها کمین می کردم تا چند ثانیه تصوریشان را بگیرم! همه آلان در چند متری من آزادنه و بدون ترس از انسانها زندگی می کنند. هر روز صبح که برای دویدن بیرون می آیم. تصویرهای نادرسرزمینم را می بینم.

هاید پارک – لندن 20 اکتبر 2008

09 August 2008

رکوئیم برای دوستم

05 August 2008

ازماست که برماست

آخرین گزارش سایت بی بی سی از پروژه ی حفاظت نسل یوزپلنگ ایرانی بسیار شگفت انگیز است. این گزارش با نام "ایران و آمریکا؛ تلاش مشترک برای نجات یوزپلنگ ایرانی" که امروز در سایت بی بی سی منتشرشده است، حاکی از تلاش بی وقفه محققان خارجی و دولت ایران برای نجات یوزپلنگ ایرانی است! قسمت شگفت انگیز این گزارش تاکید بر نقش موثر دولت و در راس آن سازمان حفاظت محیط زیست در این پروژه است. البته نمی توان منکر شد که بدون همکاری سازمان حفاظت محیط زیست انجام چنین پروژه ای ممکن نبود اما هیچ کلمه ای در این گزارش درباره ی نقش غیرقابل انکار سازمان های غیر دولتی مانند انجمن یوزپلنگ ایرانی به چشم نمی خورد. کسانی که با پروژه ی نجات نسل یوزپلنگ ایرانی آشنا هستند به خوبی می دانند که اعضای انجمن یوزپلنگ ایرانی چه تلاش هایی برای پیشبرد این پروژه انجام داده اند. این انجمن یکی از معدود NGOهای زیست محیطی ایران است که همچنان به فعالیت موثر خودادامه می دهد و برخلاف برخی از انجمن های زیست محیطی در استفاده از پشتیبانی های مالی بین المللی و همکاری با سازمان محیط زیست و سایر ارگان های دولتی و غیر دولتی کار را به بیراه نکشانده و تقریباً می توان گفت که با موفقیت کامل به هدف خود دست یافته است. برخی از اعضای این انجمن تمام زندگی خودرا بدون چشم داشت های مادی وقف پروژه ی نجات نسل یوزپلنگ ایرانی کرده اند و این انجمن به علت فعالیت های گسترده ی خود در آموزش مردم محلی بخصوص مردم بافق بارها توسط تشکل های داخلی و خارجی مورد تقدیر قرار گرفته است. اما نکته جالب این جاست که در گزارش بی بی سی از زبان دکتر لوک هانتر کارشناس استرالیایی این پروژه چنین عنوان شده است "دولت ایران آموزش مردم محلی را به خوبی انجام داده است. شما در قهوه خانه ها و خیابان های شهرها و روستاهای دور افتاده اطراف منطقه حفاظت شده کوه بافق پوسترها و اطلاعیه های آموزشی بی شماری را می بینیند."
قابل توجه است که تمام این آموزش ها توسط انجمن یوزپلنگ ایرانی انجام گرفته است نه دولت ایران یا سازمان حفاظت محیط زیست. ازطرفی در قسمت دیگری از زبان وی عنوان شده است: " فکر می کنم طرح نجات یوزهای ایرانی نمونه بسیاری خوبی از درک دو دولت(دولت ایران وآمریکا) در این مورد باشد که نگذارند اختلاف های سیاسی مانع از اجرای طرح های علمی شود. آنها به این نتیجه رسیده اند که نیاز به اجرای این طرح، بزرگتر از اختلافات آنهاست."اگرچه به نظر می رسد درک متقابلی از طرف دولت آمریکا برای صدورمجوزاستفاده از ردیاب های رادیویی پیشرفته در ایران، صورت گرفته باشد اما در مورد درک جدی و نگرانی دولت ایران در مورد نسل یوزپلنگ ها ی ایرانی نمی توان خوش بین بود. گواه این امر را نیز در لایحه های ضد محیط زیستی دولت، عبور جاده از جنگل گلستان و تالاب انزلی، عبور خطوط گاز و جاده ها از مناطق حفاظت شده، نابودی جنگلها وبی تفاوتی درمقابل انقراض نسل درنای سیبری درایران، می توان یافت اما حکایت همکاری دولت یا سازمان محیط زیست نیز بازمی گردد به مدیریت سابق این سازمان که شروع کننده ی پروژه بوده است و مدیریت فعلی از حاصل آن بهره برداری می کند.
اما نگاه خبری بی بی سی به این پروژه گویا منطبق با سیاست های تنش زدایی روابط ایران و آمریکا است. چرا که تا کنون هیچ کس به این پروژه به عنوان درک متقابل و همکاری مشترک دو دولت برای نجات نسل آخرین بازماندگان یوزپلنگ آسیایی نگاه نکرده است اما امروز با شرایط سیاسی موجود ناگهان تحلیل های جدیدی پدیدار می شود. سوال اصلی این است که چرا نگارندگان این گزارش در بی بی سی چنین نقطه نظری دارند و هرگز نامی از انجمن یوزپلنگ ایرانی نبرده اند؟
پاسخ ساده است؛ زمانی که اعضای این انجمن به علت محافظ کاری و ترس از بازخواست توسط دولت از ارتباط با خبرگزاری های خارجی به شدت امتناع می کنند، درحقیقت این تصوربرای خبرنگاران خارجی به وجود می آید که این انجمن زیر مجموعه ی سازمان حفاظت محیط زیست و نام غیر دولتی فرمایشی است یا اینکه گرایش های سیاسی وابسته به دولت اعضای آن مانع پاسخ گویی آنها به خبرنگاران خارجی می شود. درحالیکه انجمن یوزپلنگ ایرانی کاملاً غیردولتی و مستقل و یکی از اجرا کنندگان پروژه است اما ترس از برخورد توسط مراجع امنیتی کشور سبب خودسانسوری تلاش های این انجمن شده است. آفتی که تقریباً گریبان گیر تمام انجمن ها ، نهادها و تشکل های غیردولتی و حتی نویسندگان، صاحب نظران و خبرنگاران مستقل شده است. درحقیقت می توان گفت خودسانسوری سلاح موثری است که دولت درکنترل و حذف نظرهای مختلف مردمی به دست آورده است.

20 July 2008

چند جمله با او

چند ساعتی در لابی هتل منتظر بودیم. هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود. دراین فاصله به پنل ها و پوسترهای جشنواره ی فیلم های کودک اصفهان خیره شده بودم و گاهی هم مسافرین پولداری را برانداز می کردم که از سرسرای هتل عبور می کردند. هر کسی نمی توانست در هتل عباسی اصفهان اتاق بگیرد. او از اعضای داوران جشنواره فیلم های کودک اصفهان بود. ناگهان میانه ی در خروجی ظاهر شد و به سمت حیاط هتل رفت. یکی از خدمه های هتل به من اشاره کرد و من هم به سرعت به طرفش رفتم. سلام کردم. جواب سلامم را داد. بدون اینکه نگاهی به من بکند با همان قوز همیشگیش به داخل حیاط وارد شد. عینک دودی زده بود. گفتم من از شبکه ی یک آمده ام با صدای خشک همیشگیش بدون اینکه نگاهی به من بکند گفت: خوش اومدی! من همچنان سعی می کردم در کناراو راه بروم به محل تجمع سایر داوران جشنواره رسیدیم و من گفتم: می خواهم با شما مصاحبه بکنم. عینک دودیش را برداشت و نگاهی به من کرد. درست یادم نیست گفت: آلان که می بینی وضع چطوری است یا اینکه فعلاً که نمی شود یا چیزی شبیه این... گفتم: باشه بعد از جلسه یتان می آیم. ناگهان مردی با موهای سفید و قدی کوتاه که ظاهراً رییس اعضای داوری بود با اوقات تلخ گفت: نه نه ... کسی مصاحبه نمی کند فعلاً اعضای داوری اصلاً مصاحبه نمی کنند. به او نگاه کردم. مرادی کرمانی نویسنده داستانهای مجید! اصلاً به آن لطافت داستانهایش صحبت نمی کرد. عصبانی و بد اخلاق بود.
خسرو شکیبایی هم رفت و با خونسردی روی یکی از صندلی ها نشست و موقع نشستن هم بدون اینکه به من نگاهی بکند گفت: آره دیگه نمی شه ... یه موقع ما شما رو می خوایم شما نیستید حالا شما ما رو می خواید ما نیستیم.....
نشسته بود و با همان اشاره های همیشگیش گفت: این جوریه دیگه... اون موقع ها که ما می خواستیم صحبت کنیم شما نبودید، حالا ما نمی خوایم صحبت کنیم.
من به چهره و حرکات دستش نگاه می کردم، ناخودآگاه لبخند زدم و همان حمید هامون را دیدم. چقدر جالب بود. همه ی اعضای داوری به من زل زده بودند. مرادی کرمانی گفت: لطف کنید بروید تا ما به کارمون برسیم.
برگشتم پیش بقیه گروه. داشتم فحش می دادم به مرادی کرمانی. تهیه کننده پرسید: چی شد؟ مصاحبه می کنه؟ باز هم به مرادی کرمانی بد وبیراه می گفتم. گفت: چرا به اون فحش می دی! شکیبایی مصاحبه می کنه؟ گفت: نه ... همان چند جمله برای من کافیه. خندیدم و گفتم: چقدر هامونه!!!
هفته بعد مرادی کرمانی مهمان برنامه طلوع ماه بود ظاهراً از تهیه کننده معذرت خواهی کرده بود. آن روزها تازه در صدا وسیما کار می کردم و حسابی داغ بودم. بعد ها منظور خسرو شکیبایی را فهمیدم. دو هفته پیش در خانه سینما دیدمش، با همان قوز همیشگیش کنار کیومرث پوراحمد راه می رفت و با همان حرکات همیشگیش و با همان صدای خشک همیشگیش صحبت می کرد. خیلی لاغر شده بود.
دیروز که رفت با خودم گفت یادش به خیر همان چند جمله برای من کافیه.

18 June 2008

پاسخ


مونیکا لوینسکی

باتوجه به اینکه کسی پاسخ درست نداده است جایزه هم اعلام نمی شود!

10 June 2008

مسابقه

چه کسی بیش از همه برای شکست هیلاری خوشحال شد؟

پانوشت: جایزه پس از انتخاب برنده اعلام خواهد شد لطفاً سووال نفرمایید!

26 May 2008

زمانی که ماشین شما کدو می شود!

"زنگ ساعت 12 بار به صدا درآمد. سیندلار که مشغول رقص با شاهزاده بود ناگهان به خاطر آورد که باید آنجا را ترک کند. به سرعت به سمت در قصر دوید. درحالیکه یک لنگه از کفش او روی پله ها جا مانده بود، سوار دلیجان زیبایی شد. اما کمی بعد دلیجان تبدیل به کدو حلوایی شد و اسب های زیبایش نیز به موش های کوچکی تبدیل شدند."
این داستان در ذهن من خطور می کرد و کارگر پمپ بنزین با لبخند مسخره ای داد می زد: نزنید، نزنید...
نیمه شب بود. درست ساعت 12. کارت سوخت بنزین دستم بود و حیرت زده جلوی پمپ ایستاده بودم. آنهایی که مشغول بنزین زدن بودند. داد وبیدادشان درآمد که قطع شد وای چرا این صفر شد.
کارگرپمپ بنزین با همان لبخند مسخره توضیح داد که درساعت 12 شب یعنی درست ساعت 12 بنزین زدن مساوی است با صفر شدن سهمیه کارت سوخت شما!!!
البته قبلاً می دانستم که این ساعت برای تاکسی ها و وانت ها بسیار اهمیت دارد. چون ساعت 12 شب سهمیه روزانه ی آنها صفر می شود و سهمیه روز بعد آغاز می گردد. اما نمی دانستم اتومبیل های شخصی نیز نباید ساعت 12 شب در حال بنزین زدن باشند. این هم باگ بزرگ کارت هوشمند سوخت!

پانوشت: این پست هم برای کسانی که می گویند چرا این اواخر سیاسی می نویسی!

16 May 2008

محلی برای گفتگوی تمدن ها

سال ها پیش رییس جمهور ایران، آقای خاتمی در نشست سران کشورهای اسلامی بحثی به نام گفتگو تمدن ها را مطرح کرد. این موضوع همانند سایر موضوع های مطرح شده در دوران اصلاحات از قبیل جامعه مدنی، توسعه سیاسی و خود کلمه ی آزادی تفسیرهای مختلفی داشت و تاکنون هم تعریف درستی از آنها در ذهن بسیاری از مردم ایران وجود ندارد.
چندی پیش از محلی بازدید کردم که این گفتگو تمدن های معروف را می توانستی ببینی و به راحتی بفهمی معنی آن چیست. محله ای به نام سلطان احمد در استانبول وجود دارد که مسجد یا کلیسای ایاصوفیا و خود مسجد بزرگ سلطان احمد در آنجا قرار دارد.
آن روز وارد مسجد سلطان احمد شدم. مسجدی سنگی با نقش های نه چندان ظریف اسلامی. در حیاط مسجد توریست های زیادی نشسته بودند. ازهمه جای دنیا! واقعاً شاید هرکشوری که به ذهن می رسید نماینده ای در حیاط مسجد داشت! همه منتظر بودند تا مراسم نماز تمام شود و وارد مسجد شوند. دختران و پسران چشم آبی و موطلایی اروپایی، چشم بادامی های شرقی، سیاه پوستان و مردمان درشت هیکل آمریکایی. روی تابلوای توضیح داده شده بود که همه باید سکوت را رعایت کنند. کفش های خود را به احترام در بیاورند و زنان روسری و دامن بلند داشته باشند.
همه هم می دانستند که اینجا یک مکان مذهبی است و باید تمام این موارد را رعایت کنند. من با اینکه همراه سایر مسلمانان می توانستم وارد مسجد شوم منتظر ماندم و همراه گروهی از اروپایی های چشم آبی از این طرف به آن طرف مسجد می رفتم تا اجازه ورود داده شود. نمی دانید چه حس عجیبی داشت وقتی می دیدم این افراد چقدر ذوق ورود به مسجد را دارند در حالیکه به ندرت کسی را در ایران دیده ام که چنین هیجانی برای ورود به یک مسجد یا مکان مذهبی داشته باشد.
نماز تمام شد. همه همان کاری را کردند که روی تابلو نوشته شده بود. وارد مسجد که شدیم معماری با شکوه مسجد چشم ها را خیره می کرد. لوستر ساده ی بزرگی از سقف آویزان بود و تا دو متری زمین فرود آمده بود. بطوری که قسمت پایینی نورانی شده بود و از قسمت بالایی جدا می شد. فرش قرمز مسجد و تجمع نور در قسمت پایین، فضای خاصی را به وجود آورده بود. همه ی مردم از کشورهای مختلف جهان حیران و شگفت زده غرق نگاه بودند. چند نفر در قسمت داخلی مسجد که ورود برای توریست ها ممنوع بود هنوز نماز می خواندند و سجده می کردند.
کنجکاوی در چشمان آبی تماشا کنندگان موج می زد. کنار من مرد ترکی ایستاده بود و به انگلیسی برای دختر مو طلایی آلمانی توضیح می داد که نمازگزاران چه می کنند و چرا خم و راست می شوند و چرا همه به یک سمت نماز می خوانند و چه می گویند! او سراپا گوش بود.
حس عجیبی داشتم. هرگز فرد مذهبی نبوده ام و هرگز توجهی به تبلیغ دین اسلام نداشته ام اما آن جا دیدم که چقدر دین اسلام می تواند محترم باشد.
از مسجد که خارج می شدم از کنار پسران و دختران روس عبور کردم و برای اولین باراز آنان بوی الکل نمی آمد. در حیاط مردی به انگلیسی به توریست های آمریکایی توضیح می داد که کعبه و مسجدالاحرام کجاست و چرا مسلمانان روبه قبله نماز می گزارند و چرا مسجد گنبدی به این زیبایی دارد و چرا ….
به هرحال اگر در ایران کسی از گفتگو تمدن ها صحبت کرده است درکشورهای دیگر مردم به دور از نظریه های سیاسی بغرنج مشغول این گفتگوی زیبا هستند. شاید بهتر است از این پس آرزوهایمان را قبل از برآورده شدن به زبان نیاوریم.

11 May 2008

قدرتمندتر از آمریکا و شورای امنیت!

به نظر می رسد با مقاومتی که آقای احمدی نژاد در مقابل فشارهای دولت آمریکا و شورای امنیت سازمان ملل انجام داده است وی قدرتمندتر از آمریکا و شورای امنیت باشد. ولی تنها ارگان رسمی که به راحتی او را مجبور به فرمانبرداری و عقب نشینی از مواضع سرسخت خود کرده است فیفا یا کنفدراسیون جهانی فوتبال است!
درحقیقت این عقب نشینی بسیار تحقیر کننده و موثر بوده است. آقای رییس جمهور در تمرینات تیم ملی قبل از شرکت در جام جهانی 2006 آلمان، حضور پیدا کرد و با توصیه های خود گویا تدابیر مهندسی و مدیریت محاسباتیش را به تیم ملی تحمیل می کرد. دراین دیدارها وی چنان از تیم ملی صحبت می کرد که یقین داشت آنان پدیده ی این جام خواهند بود و البته حامل پیامی ازپیشرفت های احمدی نژادی در ایران! اما او به هیچ وجه روی دیگر سکه را پیشبینی نکرده بود. نتایج ضعیف تیم ملی باعث شد وی که در تغییر مدیریت ها تبحر خاصی دارد دستور برکناری دادکان، رییس فدراسیون فوتبال را صادر کند تا مقصر عقیم ماندن معجزه این جام را تنبیه کرده باشد.
از آن پس نقش فیفا در دیکته کردن نظم نوین جهانی از نوع فوتبال شروع شد! فیفا دستور داد که فدراسیون فوتبال ایران باید اساسنامه ای مطابق با آنچه در تمام جهان وجود دارد تهیه کند.(یک قانون اساسی واحد برای همه ی کشورهای جهان) در این اساسنامه باید انتخاب رییس فدراسیون طبق رای مدیران باشگاه های فوتبال پیشبینی شده باشد و دولت هیچ حق دخالتی در انتخاب رییس فدارسیون فوتبال ندارد. عجیب است که این موضوع خیلی به پدیده دموکراسی شباهت داشت!!!
در همان زمان آقای علی آبادی طی نامه ی از طرف رییس جمهور مکلف به قبول ریاست فدراسیون و انجام اصلاحات لازم شده بودند! بنابراین کسی به توصیه های فیفا توجهی نکرد. سپس فیقا به سرعت فوتبال ایران را تهدید به تحریم نمود. دولت احمدی نژاد که بنا بر عادت دیپلماتیک خود با این گونه تهدیدها بسیار مواجه شده بود توجهی به این تهدیدها نیز نکرد. تیم ملی آماده حضور در مراحل مقدماتی جام جهانی آینده می شد. فیفا به صراحت اخطار داد که اگر دولت احمدی نژاد زیر بار نرود تیم ایران از بازی های مقدماتی حذف خواهد شد.
بازهم اتفاقی نیفتاد. اولتیماتومی از فیفا اعلام شد. این اولتیماتوم بسیار جدی بود و شباهتی به اولتیماتوم های رایج شورای امنیت نداشت. با نزدیک شدن به پایان اولتیماتوم مدیران فوتبال کشور شاهد تغییراتی در برنامه های مسابقات جهانی فوتبال بودند. همه متوجه شدند هیچ تیمی حاضر به نادیده گرفتن تحریم های فیفا نخواهد شد و در حقیقت تیم ایران با تنها تیمی که می تواند بازی کند تیم ایران است و ساز مخالف روسیه و چین هم در این عرصه هرگز نواخته نخواهد شد!
دولت احمدی نژاد از ابزار قدرتمندی استفاده کرد که در طول حکومت جمهوری اسلامی به عنوان آخرین حربه همیشه موثر بوده است. کلاه شرعی!
اساسنامه مطابق آنچه فیقا خواسته بود به سرعت آماده شد. اما فیفا با یک بند اساسنامه مشکل داشت . چرا رییس سازمان تربیت بدنی که اتفاقاً همان معاون رییس جمهور هم هست می تواند در انتخابات ریاست فدراسیون فوتبال شرکت کند؟ توجه داشته باشید که رییس سازمان تربیت بدنی آقای علی آبادی بود که چند وقت پیش تکلیفی از طرف رییس جمهور دریافت کرده بودند!!! اما سازمان ترییت بدنی جمهوری اسلامی ایران اعلام کرد برای ریاست این سازمان کسر شان است که در پست پایین تری مانند فدراسیون فوتبال انتخاب شود، این بند فرمایشی است و هرگز چنین اتقاقی نخواهد افتاد چنان که در تاریخ فوتبال ایران هم چنین چیزی سابقه نداشته است !!! سپس آقای صفایی فراهانی نماینده ایران در گفتگو با فیفا از طرف آقایان قول داد هرگز چنین اتقاقی نخواهد افتاد!!!
سازمان تربیت بدنی انتخابات فرمایشی ترتیب داد که افراد زیادی نیز کاندیدای ریاست فدارسیون فوتبال شدند. اما چون شورای نگهبانی وجود نداشت، یک شب اتفاق عجیبی افتاد. 9 نفر از کاندیداها انصراف دادند و فقط یک نفر باقی ماند: آقای علی آبادی! رییس سازمان تربیت بدنی یا همان معاون رییس جمهور که از پیش دریافت کننده نامه ی خاصی از طرف رییس جمهور هم بودند!!!
فیفا این بار طرف خود را شناخت و بی درنگ تحریم ها را عملی کرد! تیم ایران حق شرکت در هیچ مسابقه بین المللی نداشت. تیم ملی ایران مدتها بلا تکلیف بود!
بدین صورت دومین عقب نشینی رسمی دولت احمدی نژاد در مجامع بین المللی اتفاق افتاد.( اولین مربوط به تعدادی ملوان انگلیسی بود که با یک تور تفریحی به ایران سفر کرده بودند!) انتخابات ریاست فدراسیون فوتبال معلق شد و به زمان دیگری موکول شد. آقای علی آبادی نیز از شرکت در انتخابات انصراف داد و در مطبوعات اعلام کرد: "من به حکم یک تکلیف آمدم و به حکم یک تکلیف رفتم!"
اما قسمت داغ داستان زمانی بود که آقای صفایی فراهانی در برنامه زنده نود تمام اتقاقات را رونمایی کرد و بارها دخالت دولت و رییس جمهور در فدارسیون فوتبال کشور را دلیل بلاتکلیفی تیم ملی عنوان کرد. در این میزگرد تلویزیونی که اتفاقاً ساعت یک بامداد انجام می شد مسوولین رسمی ورزش کشور و آقای فراهانی چنان دروغ ها ی یکدیگر را فاش می ساختند که هر بیننده ای تصور می کرد احتمالاً هیچ کلام درستی بین مسوولین مملکتی رد و بدل نمی شود!!!
هیچ کس نمی داند چرا مسوولین کشور، روسای فیفا را چنان احمق فرض کردند و بارها قول و قرارهای خود را نادیده گرفتند؟ همانطور که هیچ کس نمی داند چرا تهدیدهای شورای امنیت این قدر بی رنگ و بی خاصیت است و با وجود بازی های دولت احمدی نژاد و بدقولی ها مداوم، هرگز اتفاق جدی رخ نداده است؟
البته در یک جمع دوستانه که چند نفر از فعالان محیط زیست حضور داشتند یکی از دوستان پاسخ جالبی داد. او معتقد بود فیفا نهادی است مردمی و از تمام زد و بند های آلوده سیاستمداران دور است!
برنامه ی بعدی فیفا نیز جالب است. او از فدراسیون فوتبال ایران خواسته است اجازه ورود دختران به استادیوم های فوتبال برای تماشای مسابقات را بدهد. این کمی خطرناک است چون باید با حکم برخی از مراجع تقلید روبرو شود. سال هاست که عده ای برای رسیدن به این هدف مبارزه کرده اند، فیلم های بسیاری ساخته شده و مقالات زیادی هم نوشته شده اما هنوز کسی پیروز نشده است. به نظر شما در این مبارزه ی جدید، فیفا برنده است یا دولت احمدی نژاد؟

10 May 2008

نوازندگان خیابانی در استانبول






07 May 2008

جشنواره ای که خاموش شد

سال ها پیش، سازمان حفاظت محیط زیست در ادامه ی فعالیت های خود برای احیاء نگرش سبز، جشنواره ی فیلم های زیست محیطی ایران با عنوان جشنواره فیلم های سبز را برگزار کرد. این جشنواره اگر چه به صورت کاملاً حرفه ای برگزار نمی شد و مانند تمام جشنواره های دیگر نقایصی داشت اما فرصت خوبی بود برای معرفی فیلمسازان زیست محیطی ایران که با هدف ثبت تصاویرطبیعت، حیات وحش و اتفاقات محیط زیست کشور، آثار خود را خلق می کردند. در این جشنواره شاهکارهای جهانی چون میکروکاسموس نیز معرفی شدند و بسیاری به این نتیجه رسیدند که باید به فیلم های مستند حیات وحش و زیست محیطی توجه بیشتری کرد و سرمایه گذاری بر این فیلم ها مطمئناً تاثیرات مستقیمی بر حفاظت محیط زیست کشور خواهد داشت. این امید وجود داشت ، جشنواره ی سبز که دوسالانه برگزار می شد ایده های سبزی به ارمغان آورد که ردپای آن به تدریج در تمام سینمای ایران نمایان شود.
اما متاسفانه با تغییر مدیریت ها در این سازمان، گویا تمام آنچه در گذشته اتقاق افتاده بود باید تعطیل و راه جدیدی از سر گرفته می شد. این روش که سالهای اخیر آفت تمام سازمان های دولتی شده است، سبب خاموشی جشنواره ی فیلم های سبز در پنجمین دوره ی خود شد. دیگر هرگز جشنواره ای برای فیلم های سبز ایران برگزار نگردید و کسی هم نمی داند بودجه ی این حرکت فرهنگی در کجا سرمایه گذاری شده است که مناسب تر از جشنواره ای برای فیلم ها ی سبز ایران باشد!

طوفان در راه است!

تقریباَ هر روز می توان خبر افزایش قیمت نفت را شنید. مسلماً این می تواند خبر خوبی برای طرفداران محیط زیست باشد، چرا که با افزایش قیمت سوخت های فسیلی مصرف آنها کمتر شده و آلودگی نیز به تبع آن کاهش می یابد. اما باید روی دیگر سکه را نیز دید. چرا قیمت نفت افزایش می یابد؟ در طول تاریخ سابقه نداشته است این چنین قیمت نفت افزایش یابد. اکنون قیمت به چنان سطحی رسیده است که به نظر می رسد ادامه افزایش آن کاذب باشد و واکنش روانی بازار به برخی از پدیده های بین المللی است. ارتش ترکیه برای سرکوب مخالفین کرد شمال عراق را بمباران می کند، در مقابل قیمت نفت به طور عجیبی تا 3 دلار افزایش می یابد. درحالیکه گفته می شود هنوز عراق به طور واقعی وارد بازار نفت نشده است و نمی تواند تاثیر جدی در این بازار داشته باشد. برخی از کارشناسان معتقد هستند در صورتیکه قسمتی از ذخایر نفتی دولت آمریکا گشوده شود قیمت نفت بطور چشمگیری کاهش خواهد یافت. اما با وجود افزایش قیمت بنزین و تورم سایر کالاهای مصرفی در کشورهای غربی چرا دولت آمریکا این کار را نمی کند؟
به نظر می رسد افزایش قیمت نفت سبب ثروتمند شدن کشورهای صادر کننده نفت خواهد شد. اما نگاهی اجمالی به وضعیت اقتصادی کشور نتیجه ی عکسی را هویدا می سازد! درآمدهای ارزی در سالهای گذشته سبب افزایش غیر قابل کنترل نقدینگی در داخل کشور شده است. این مشکلی است که سالها پیش رژیم قبلی، با افزایش قیمت نفت در اثر فعالیت های اوپیک ، با آن روبرو شد. دولت وقت راه حل را در وام دادن به کشورهای خارجی یافت. ایران به مصر وحتی فرانسه نیز وام داد و شدیداً مورد انتقاد مخالفین قرار گرفت؛ در حالیکه روستاییان ایران در فقر و فلاکت زندگی می کنند دولت ایران به فرانسه یک میلیارد دلار وام می دهد!
در حال حاضر مدیریت اقتصادی کشور چنان غافلگیرشده است که هیچی چاره ای جزء پیروی از سرنوشت تعیین شده ندارد! هیچکس به درستی نمی داند برداشت دولت از ذخایر ارزی در سالهای گذشته چقدر بوده است؟ جالب است که دولت در ماه جای نیز درخواست برداشت از این ذخایره را به مجلس ارائه داده است. این همه پول برداشتی چه می شود؟ به هر حال قسمتی از آن بصورت ریال وارد سیستم بانکی کشور شده و افزایش نقدینگی در کشور را بحرانی تر می کند. تورم مهار گسیخته نتیجه ی افزایش نقدینگی است. دولت خواه ناخواه مجبور به چاپ اسکناس های درشت خواهد شد و سرانجام تحت تاثیر فشارهای اجتماعی و سیاسی در کشور، دستمزدها را افزایش خواهد داد. بنابراین پول ملی بی ارزش تر می شود و قیمت کالاهای وارداتی و مواد اولیه همچنان افزایش می یابد. از طرفی افزایش قیمت نفت نیز قیمت تمام شده محصولات خارجی را بالاتر می برد. شما به راحتی می توانید موج تورم از داخل و خارج را پیشبینی کنید! در این شرایط دستمزدها و درآمدهای قشر ضعیف جامعه، نسبت به تورم، نامتعادل تر می شود و شاهد بحران اقتصادی جدی در کشور خواهیم بود. اما اگر تحریم های شورای امنیت همچنان روند خود را ادامه دهد و روزی این تحریم ها به پله ی آخر برسند و تصمیم گرفته شود نفت ایران خریداری نشود، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
مسلماً جهان غرب با افزایش کنونی کاذب قیمت نفت آمادگی لازم برای شوک قیمت نفت در آینده را خواهد داشت. ضمن اینکه نفت بصورت کاذب به سقف قیمت نزدیک شده است و حالا با گشودن ذخایر نفت دولت آمریکا جو روانی موجود برای افزایش قیمت نفت معکوس عمل می کند و حتی ممکن است به تدریج شاهد کاهش قیمت از شرایط امروزی نیز باشیم. پس تنها اهرم فشار ایران نیز کارایی خود را از دست می دهد!
اما دولت آمریکا با کاهش برابری دلار در مقابل پول سایر کشورها، قیمت محصولات صادراتی خود را ثابت نگه داشته است. در این میان تولیدکنندگان چینی قادر نخواهند بود قیمت های افسانه ای خود را ارائه بدهند و این پایان دامپینگ چندین ساله ی تولیدکنندگان چینی خواهد بود. در آینده کالاهای بسیار ارزان چینی به کشورهایی مانند ایران وارد نخواهد شد، چرا که برای تولیدکنندگان چینی بهتر است کالاهای مرغوب با قیمت واقعی به بازارهای اروپا و آمریکا صادر کنند تا کالاهای ارزان برای کشورهایی مانند ایران. در نتیجه تنها منبع خریدهای خارجی ایران نیز قطع می شود. حالا تقریباً می توان حدس زد چرا قیمت نفت افزایش می یابد!!!
نتیجه ی اخلاقی این داستان: برنده شیطان بزرگ است.

05 May 2008

روز تو...

تعدادشان خیلی زیاد بود. هرچه که دستشان می آمد به ماشین بدبخت می کوبیدند! تقریباً تمام شیشه های ماشین شکسته بود و ازبس سنگ خورده بود انگار از ته دره بیرون آورده بودنش. وقتی ماشین حسابی له شد، جوان های خشمگین از آنجا دور شدند. پیرمردی که با حیرت آنها را نگاه می کرد چند دقیقه قبل از حمله فرصت کرده بود خود را از ماشین بیرون بیندازد. فقط خرده شیشه ها کمی گوشه ی پیشانیش را پاره کرده بودند! تمام دست و پایش می لرزید. هیچ وقت این قدر وحشت نکرده بود. اصلاً نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. با دستان لرزان خم شد تا عینکش را از زمین بردارد. یکی از شیشه هایش شکسته بود. درحالیکه خون از پیشانیش جاری شده بود عینک شکسته را آرام به صورتش زد و خون پیشانی به دستش مالیده شد. قطرات خون روی پیراهن سفید کهنه اش چکید. قرمزی خون را دید و به پرچم های سرخ رنگ جوانی نگاه کرد که با عصبانیت نعره می کشیدند واز او دور می شدند. به طرف پیکان آبی رنگ قدیمش رفت و درحالیکه بغز کرده بود دستی روی سقفش کشید. با این ماشین قدیمی مسافر کشی می کرد چون حقوق بازنشستگی اش فقط برای مخارج هفته اول ماه کافی بود. روی زمین نشسته سرش را در دستانش گرفت و مثل بچه ها پاهایش را بازکرد و زارزار گریه کرد. درهمان حال با خود فکر می کرد: خدایا قیافه آنها چقدر شبیه شاگردانش بود! اما امکان ندارد چون او بیست سالی بود که سر هیچ کلاسی نرفته بود!.... شاید خیلی بد شانس بود که ماشینش آبی رنگ بود. ولی چه فرقی می کند شاید اگر قرمز بود وقتی آبی ها می باختند این بلا سرش می آمد. ... خدایا! این همه نفرت برای چیست؟ فقط از یک رنگ یا برای یک باخت؟ ... نکند شاگردان او هم... نه او خیلی چیزها به شاگردانش یاد داده بود.
بلند شد به سمت نامعلومی راه افتاد و یاد موقعی افتاد که کلاس اول بود وقتی دوست صمیمی اش را فلک کردند او هم گریه می کرد همان موقع عهد کرد بزرگ شد معلم شود تا تمام شاگردانش را دوست داشته باشد.... لحظه ای شک کرد نکند واقعاً شاگردانش را دوست نداشت؟ نه امکان ندارد... شاید شاگردانش از او نفرت داشتند؟ نه امکان ندارد چهره های خندان آنها را هرگز فراموش نمی کند. روزی را به یاد آورد که دیپلم گرفته بود و با عجله به خانه آمد تا به پدرش گواهی دیپلمش را نشان دهد چون او دومین نفری بود که در آن محله ی قدیمی دیپلم می گرفت. پدر بداخلاقش اولین بار او را با محبت بغل کرد. آن شب مادرش آش رشته پخت و به همه ی همسایه ها داد..... همین طور که راه می رفت و خون روی صورتش می ریخت لبخند به لب داشت و روزهای مدرسه را به یاد می آورد، پنجاه سال پیش، زمانیکه اولین باربه عنوان معلم وارد کلاس شد.....

معلم عزیز، روزت مبارک!

04 May 2008

چطور امکان دارد؟

دو مصوبه ی اخیر دولت مبنی بر استفرارصنایع در حریم شهرها و عبور خطوط لوله از مناطق حفاظت شده، این حقیقت تلخ را آشکار می سازد که متاسفانه آقای احمدی نژاد با قانون اساسی جمهوری اسلامی هیچ آشنایی ندارد یا اینکه برخی از اصول آن را هرگز نخوانده و نشنیده است!
تصویب این دو مصوبه که با مخالفت سازمان محیط زیست مواجه شده است آشکارا مخالف اصل پنجاهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران است. اصل پنجاهم قانون اساسی هرگونه فعالیت اقتصادی که موجب آلودگی و آسیب به محیط زیست می شود را ممنوع کرده است. این اصل چنان صریح و واضح مطلب فوق را بیان می کند که حتی دانش آموزان ابتدایی نیز در صورت یک بار روخوانی مفهوم آن را به خوبی و بی نیاز به تفسیر حقوقی دریافت خواهند کرد. سووال اصلی این است که چرا آقای رییس جمهور قبل از شرکت در انتخابات ریاست جمهوری حتی یک بار اصول قانون اساسی را مطالعه نکرده اند و آیا مفهوم رجال سیاسی که یکی از شروط نامزدی انتخابات ریاست جمهوری است ، شامل دانستن اصول قانون اساسی کشور نیست؟
ارائه این لایحه به مجلس عملاً نادیده گرفتن قانون اساسی ، نادیده گرفتن حقوق انسانی مردم برای برخورداری از محیط زیست سالم و توهین به شعور نمایندگان مجلس و اعضای شورای نگهبان است!
به نظر می رسد ارائه این لایجه به مجلس با تصمیم شخصی خود رییس جمهور و مشاورین وی صورت گرفته است چرا که اگر این لایحه در هیات دولت عنوان شده بود مسلماً سازمان محیط زیست از حق خود برای اعتراض استفاده می کرد، در حالیکه این سازمان پس از ارائه مصوبه به مجلس توانسته است از مفاد آن اطلاع یابد!
تصمیم گیری های شخصی رییس دولت، وزیران و روسای سازمان های دولتی را به سرپرست و مدیران اداری تبدیل کرده است. متاسفانه به نظر می رسد مشاورین وی نیز توانایی چندانی در تصمیم گیری های صحیح ندارند.
با این اقدام نسنجیده دولت، پیشنهاد می شود از آنجا که بر اساس قانون حفاظت از محیط زیست وظیفه ی عمومی است بنابراین تشکل های زیست محیطی از رییس دولت به علت نادیده گرفتن اصل پنجاهم قانون اساسی شکایت حقوقی کنند. اگرچه این شکایت احتمالاً شکل تشریفاتی خواهد داشت، اما می تواند شخص رییس جمهور و مشاورین او را وادار کند حداقل یک بار اصل پنجاهم قانون اساسی را مطالعه نمایند!

اصل پنجاهم قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران:درجمهوری اسلامی، حفاظت محیط زیست که نسل امروز و نسل های بعد باید درآن حیات اجتماعی روبه رشدی داشته باشند، وظیفه عمومی تلقی می گردد. از این رو فعالیت های اقتصادی و غیر آن که با آلودگی محیط زیست یا تخریب غیر قابل جبران آن ملازمه پیدا کند، ممنوع است.
نظرات

01 May 2008

محمد علی شاه وارد می شود

گفته می شود گروهی از هموطنان عزیز که شرق زده شده اند (وقتی غرب زده داریم لابد شرق زده هم داریم) و براساس تعالیم بودایی و این حرف ها به تناسخ اعتقاد راسخی پیداکرده اند. مصرانه براین باور هستند که روح محمد علی شاه قجر(قاجار) اکنون حلول پیدا کرده است و درمیان ما است. اما اینکه کجا و چه کسی و چطور هنوز کسی چیزی نمی داند!
براساس نظرات این عده، شاه قجر(یعنی روح شاه قجر) آمده است تا کارناتمام خود را به پایان برساند. (منظور همان توپ و مجلس و موضوعات مربوطه است)
این بار هم او از دوستان روس استفاده خواهد کرد. اگرچه روس ها کمی بد قلق شده اند اما او معتقد است با وجود دلارهای نفتی هر روسی را به هر کاری می توان واداشت. درزمان حیات ایشان که اصلاً نفتی نبود و دلاری درکارنبود آن گونه دوستی خود را ثابت کردند چه بماند حالا! البته مشکل این است که روح خدمتکار سلطنتی نیز باید حلول کند تا تتمه خزانه ی ممکلتی که امروزی ها صندوق ذخیره ی ارزی می گویند، خوب جارو شود تا شاید دلاری نصیب آن حضرت گردد. (براساس شایعاتی دیگر چیزی در این خزانه باقی نمانده است!) اگرهم نبود فدای سر بزرگان. قباله ی چند تکه جزیره ی بی مصرف در این خلیج فرس را پیشکش می کنند به برادران عرب، یک مجلس که نه صد مجلس را به توپ می بندند.
گفته می شود شاه قجر چنان عزم راسخ کرده است که این بار مجلس را به گنده خواهد بست نه به توپ! تا درس عبرتی باشد برای آن عده رعیتی که خود را لوس کرده گاه به گاه پای صندوق رای می روند برای خود نماینده انتخاب می کنند.
آن حضرت فرموده اند:
مگردربار مرده است که این پدر سوخته ها برای خودشان آدم انتخاب می کنند. اصلاً رعیت را چه به این کارها. ما چند نفری از نزدیکان را گماشته ایم اراده ی ملوکانه را اجرا کنند. این وکلای مجلس خاک بر سرهم دلشان خوش باشد چند قرانی مواجب می دهیم گاهی افاضاتی هم بکنند، باب خالی نبودن عریضه. (با توجه به قران آن زمان می شود چند صد میلیون تومان این زمان) هر مزخرفی هم خواستند مکتوب کنند، اراده ما حکم آخر است. ما که هاله ی خداوندیم (در متون قدیم سایه نوشته شده است) بهترخوب و بد این رعیت را می دانیم یا چندتایی خان زاده تازه به دوران رسیده که خود را وکیل الرعایا می دانند، پدرسوخته ها؟!؟ (نویسنده بی گناه است آن حضرت فرموده اند)
اراده کنیم قشون انگلیس را هم کت بسته لباس جنگی درمی آوریم با کت وشلوار مسخره فرنگی و گل و هدایا به کشورشان حواله می کنیم! به گور پدرش خندیده است!!! ( این نمی دانیم از کجا آمده است – نویسنده)
والسلام

30 April 2008

پرواز714

به صندلی خالی کنار خود زل زده بود. چرا او یک بار هم شانس نمی آورد؟ وقتی با اتوبوس سفر می کرد همیشه مسافر صندلی کناری، مرد روستایی بود که بوی جوراب هایش تا مقصد، خواب را زهر مارش می کرد و بیداری هم تحمل تماشای تلاش بی شاعبه همسفرش برای فرو کردن انگشتان زمختش در سوراخ های دماغش بود تا شاید چیزی به دست آورد و به کناره های صندلی بمالد!
قطار هم داستان دیگری داشت. کوپه او همیشه پر می شد از یک خانواده ی هفت نفره با بچه های قد و نیم قد که حتماً یکی از آنها نوزادی بود با صدای رسای ونگ زدن! مادر خانواده هم با نگاههای سرزنش آمیز همیشه تلاش می کرد چادرش را جمع و جور کند تا از چشم ناپاک او در امان بماند!
اما این بار با هواپیما سفر می کرد! پرواز714 به مقصد کیش! حتماً صندلی کناری باید نوید بخش روزهای خوب آینده می شد. در همین فکرها بود که رویاش تبدیل به واقعیت شد. خانم جوان زیبایی بلیت به دست روبروی ردیف او تلاش می کرد شماره ردیف را با شماره صندلیش چک کند. قند در دلش آب شد. با خودش التماس می کرد: بشین ... تو رو خدا بشین همین جاست!
باورتان می شود؟ دخترزیبا کنار او نشست!
دختر با لیخندی دل انگیز از او معذرت خواهی بی دلیلی کرد. باور کردنی نبود صندلی کناری او بود!
((خدایا مرسی تو خیلی باحالی)) این جمله ای بود که در قلبش تکرار می کرد. لطافت خاصی هوای آنجا را پرکرد. بوی عطرگرانبهای دختر مستش کرده بود و در فضای گرم آنجا احساس خنکی شعف انگیزی می کرد. نفس های دختر را حس می کرد و نیم رخ زیبای او را کمتر نگاه می کرد تا در طول پرواز همچنان این تصویر تازگی داشته باشد! حسابی زق کرده بود. دختر خم شد روزنامه ای را از جیب پشت صندلی جلویی برداشت. صحفه اول را با دقت نگاه کرد. پسر هم چشمان عسلی او را با دقت نگاه می کرد! دختر با اشاره دست، تیتر بزرگ روزنامه را نشان داد و نسبت به حرفهای آدمی که مورد توجه و مهر همه است! اعتراض گونه گفت: واقعاً که! پسر به انگشتان کشیده دختر که ناخن های بلند سرخ رنگش آن را جذاب تر کرده بود خیره شد. دختر لبخند زد!
ذهن پسر سریعترین پردازش زندگیش را شروع کرد. حالا باید تمام فرمولهایی را که در دانشگاه برای مخ زدن همکلاسی های دختر استفاده می کرد، بازخوانی می کرد. سیاست؛ عجب پز روشنفکری خوبی! یاالله شروع کن! لبخندی زد و مستقیم توی چشمان دختر زل زد.
ناگهان هواپیما تکان وحشتناکی خورد و صورت دخترمملو از وحشت زشتی شد. در این شرایط روحانی اصلاً نفهمیده بود هواپیما کی پرواز کرده است! مهمانداران سراسمیه به سمت کابین هواپیما رفت و آمد می کردند. بلندگوی هواپیما صدای هیجان زده خلبان را پخش کرد: مسافرین سریع کمربندهای ایمنی را وصل بزنید!
باز هم یک تکان شدید دیگر! این بار صدای جیغ زنان وکودکان بلند شد. دختر هم چنان جیغی کشید که در گوش پسر سوت مداوم پایان برنامه های تلویزیون شروع به نواختن کرد. تکان بعدی، اوضاع را کاملاً عوض کرد! چون دختر ناخودآگاه پسر را بغل کرد و درگوش تقریباً ناشنوای پسر جیغ هایش را ادامه داد. حالا فاصله ی او با شانس رویایش به صفر رسید بود. گویا گوشش نزدیکترین قسمت بدنش با او بود! با هر حرکت ناجور هواپیما دختر پسر را بیشتر فشار می داد!
تکان ها با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد. اوضاع خیلی بدی بود. هواپیما داشت سقوط می کرد! اما خدا را شکر به خیر گذشت. این حادثه فقط دو مجروح داشت. مردی که صورت و تنش از خراشهای زیاد خون آلود شده بود و زنی که تمام ناخن های بلندش شکسته بود!

28 April 2008

علاقه ی شدید صدا وسیما به آمریکا!!

اگر اهل اخبار باشید و خبرهای صدا وسیما را گوش کنید و ببینید. حتماً تا به حال چندین بار خبر آتش سوزی جنگل های کالیفرنیا آمریکا و یا ایالت های دیگر این کشور را از تلویزیون دیده اید. این خبرها با آب و تاب فراوان و به صورت روزشمار پی گیری و تصاویر متنوعی نیز نشان داده می شود. مثلاً شما می دانید امروز چندمین روزی است که جنگل های کالیفرنیا در آتش می سوزد و مقامات محلی از مهار آتش ناتوان شده و درخواست کمک کرده اند. چند روز بعد هم می فهمید که هنوز در برخی از نقاط آتش سوزی ادامه داد و خلاصه کلام، دولت آمریکا نا کارآمد است و آمریکا هم گویا جهنم شده است!!!!
آلان خوشبختانه آتشی در جنگل های آمریکا وجود ندارد و ظاهراً این آتش در جنگلهای نوشهر خودمان ادامه دارد! راستی چرا واحد مرکزی خبر علاقه ای به آتش سوزی در نوشهر ندارد و ترجیج می دهد آتش سوزی در کشور آمریکا را خبررسانی کند؟ البته باید اعتراف کرد گستردگی آتش سوزی در جنگل ها کالیفرنیا یا جاهای دیگر آمریکا قابل مقایسه با آتش سوزی جنگل های نوشهر نیست، همانطور که وسعت جنگل های کالیفرنیا یا جاهای دیگر آمریکا قابل مقایسه با جنگل های شمال ایران نیست!!!
شاید دلیل این علاقه شدید به خبررسانی از کشور آمریکا، این باشد که به هرحال چند نفری از کارکنان واحد مرکزی خبردرآمریکا تحصیل کرده اند یا فامیل و آشنایی دارند که در آمریکا زندگی کند اما ممکن است کسی از این عزیزان نه در نوشهر تحصیل کرده و نه فامیل و آشنایی در نوشهر داشته باشد!!!
نظرات

26 April 2008

دایره ی زندگی آدم های زنگی

فیلم دایره زنگی اولین کار سینمایی پریسا بخت آور به واقع آیینه زیبایی است از جامعه ی زشت مردم تهران! پریسا بخت آور با توجه به تجربه اش در ساختن سریال های تلویزیونی با استفاده از دیالگو ها و میزانسن رایج تلویزیونی و طنز تلخ عامه پسند و بازیگران این عرصه، هم گیشه را به دست آورده و هم با نگاهی عمیق و نو و البته ردپای طرز نگاه اصغرفرهادی، فیلمی درخور تعمق و تحسین آفریده است. فیلمنامه ای که بصورت دایره ای زندگی آفت زده ی اقشار مختلف را روایت می کند و به نظر می رسد شعاع این دایره بزرگ از دایره های کوچکتری تشکیل شده اند که هریک زندگی دایره ای شخصیت های داستان هستند.
این دایره از سرقت یک اتومبیل آغاز می شود. خانواده ای از کمک به مرد دزد زده امتناع می کند و کروات مرد این خانواده نیز سرقت می شود! در انتهای فیلم سارق کراوات و اتومبیل روبرو می شوند. درحالیکه بیننده نمی توانست تصور کند سارقان این افراد باشند. فیلم تلاش می کند نشان دهد جامعه به قدری معیوب است که هر کسی ممکن است آلوده شده باشد و پیرامون این دایره را بی هدف طی کند. همان چیزی که مرد خانواده اول می گوید: هرکسی ممکن است دزد باشد. من، او و ...
در ابتدا به نظر می رسد گرفتار یک فیلم خاله زنکی از نوع سریال های تلویزیونی شده ایم . اما فیلم به آرامی بیننده را از گفتگو های طنزآمیز و رفتارهای مبتذل شخصیت ها دور می کند و به عنوان ناظری از بیرون دایره می فهمد این زندگی جامعه ماست که این گونه مبتذل شده است و شاید برای گروهی هم این شبهه را ایجاد کند که آیا ما هم در این دایره گرفتار شده ایم؟!؟
بیشتراتفاقات در یک آرپاتمان که سمبل زندگی مدرن و امروزی تهران است رخ می دهد و جالب اینجا است که پشت بام محل برخوردها و رویارویی اهالی ساختمان است . جایی که همه نگران یک چیز هستند؛ دایره ی زنگی یا همان بشقاب ماهواره ای که ارتباط آنان را با جهان بیرون برقرار می کند. پنهانی بودن این ماجرا عجیب است چون هیچ خطری برای حاکمان وجود ندارد و تا کسی از اهالی ساختمان آدم فروشی نکند اتفاقی برای دایره زنگی نخواهد افتاد. اما در حقیقت دغدغه های اصلی آنان رفع کمبودها و عقده های درونی آنهاست. صحنه های پورنو هدف بینندگان مرد و شهرت و توجه دغدغه ی بینندگان زن این دایره زنگی است!
گویا همه ی شخصیت ها عقده های روانی حادی دارند که در شرایط بحران این عقده ها سر برمی آورد و چالش هایی را ایجاد می کند. از مردانی که هر جنس مخالفی را شکار خود می دانند تا زنانی که به شدت دچار کمبود توجه هستند. هریک از شخصیت های فیلم نماد یک قشر و یک نوع زندگی است اما همه گرفتار این عدم تعادل هستند و براحتی به یکدیگر دروغ می گوید و متظاهرانه مهربان می شوند. نسل گذشته نیز در میان این دروغ ها، حیران منتظر بازگشت شرایط از دست رفته است. به نظر می رسد همه از قشر مرفع یا به عبارتی بالای شهر نشین هستند اما پایینی ها هم خواه ناخواه وارد زندگی آنان می شوند. جالب است که اوج بحران در خانواده ی مذهبی و متظاهر وجود دارد. آنچه که همه را نگران کرده است دیدن صحنه های خلاف اخلاق در این دایره زنگی است. چیزی که گویا به آنان تحمیل شده است. اما این صحنه ها ی خلاف اخلاق دقیقاٌ در کنارآنها وجود دارد. آنان همیشه چشم در بیرون از خانه دارند. حتی فیلم مستندی که پسر خانواده ی مذهبی از دختران خیابانی ساخته است تا در جشنواره ها مشهورشود کاملاً بازسازی است و همه ی اهالی ساختمان صورت پنهان شده خواهر او را که نقش دختر خیابانی را بازی می کند، تشخیص می دهند! اما کسی به هویت دختری که با پسر ماهواره ای وارد ساختمان شده است سوءظن ندارد. این افراد به راحتی یکدیگر را متهم می کنند و دنبال مچ گیری هستند و هیچ چیز دیگر را نمی بینند. حتی نیروی انتظامی نیز گرفتار این دایره ی بیهوده است و پسر ماهواره ای را به عنوان متهم اصلی جلب می کند. داخل اتومبیل پلیس تلویحاً به او تذکر داده می شود که مجبور به اعتراف است و در کلانتری همه چیز معلوم خواهد شد!!! حال آنکه مجرم اصلی آزادانه پیرامون دایره را طی می کند، اگرچه اتومبیل هم به صاحب اول خود باز می گردد. تلخ ترین پیام فیلم کودکانی هستند که تمام این رفتارهای غیراخلاقی مقابل آنان صورت می گیرد و حتی دختر سارق از دختر کوچک داخل اتوبوس بلیت نمی گیرد و به او می آموزد که می توان در این دایره ، زنگی بود هرچند دوربین های کنترل کننده که به نظر می رسد برای ترافیک نصب شده اند تمام این داستان ها را می بینند!!!!
این فیلم را ببینید و ازنمایش زیبای زشتی لذت ببرید!

25 April 2008

ال گور، در مبارزه ی خود پایدار است

آخرین خبرها حاکی از این است که ال گور تصمیم گرفته است برای ادامه مبارزه خود با پدیده گرمایش زمین، دنباله ی فیلم مستند "یک حقیقت نا خوشایند" را بسازد. این فیلم مستند که برای ال گور جایزه ی اسکار را به ارمغان آورد برای مردم جهان اخطاری جدی از یک پدیده ی دردناک است. تاثیر این فیلم باعث توجه جهانیان بخصوص مردم کشورهای غربی به مسایل زیست محیطی جهان شد. بطوریکه حزب حاکم استرالیا به دلیل عدم قبول پیمان کیوتو در انتخابات شکست خورد. از طرفی در مبارزات فعلی کاندیدهای ریاست جمهوری آمریکا نظرخواهی در مورد مبارزه با پدیده گرمایش زمین نیز مورد توجه قرار گرفته است. درحقیقت اصرار ال گور در این مبارزه بیانگر باور واقعی او برای نجات زمین است نه انتقام از کسانی که حق ریاست جمهوری او را پایمال کردند. لازم به ذکر است فیلم "یک حقیقت ناخوشایند" به علت دریافت جایزه اسکار مشهور نشد بلکه به علت مشهور شدن جایزه اسکار گرفت.
منبع خبر: http://fa.shortfilmnews.com/shownews.asp?id=1208845270.

23 April 2008

برای او...

می خواهم این بار برای کسی بنویسم که بیش از همه بر گردنم حق دارد. کسی که بدون او زندگیم ممکن نبود و من باید او را بیش از هر چیز دوست داشته باشم، اما نمی دانم به راستی او را آنطور که شایسته است دوست دارم!؟!
این را می نویسم برای زمین ...
در سال گذشته بر اساس باورهایم تلاش کردم همراه یک گروه فیلمساز قسمت هایی از زمین را ببینیم و به دیگران نشان دهیم. " تالاب های ایران" مملو از زیبایی ها و زشت ها بود. پیام دردناک نابودی زمین و سهل انگاری بی خردانه انسان ها. آن هم از نوعی ایرانی!!!
در این مجموعه سختی های بسیاری کشیدیم. از مسیرمال رو کناره ی تالاب بختگان که هر روز باید سه ساعت و نیم پیموده می شد و سه ساعت و نیم برمی گشتیم تا بازداشت در مرز ایران و افغانستان کناره ی تالاب هامون، توسط نیروی انتظامی و بازجویی چند ساعته!!!
شانس آوردیم که مورد هدف قاچاقچیان سوخت و افغان ها قرار نگرفتیم. شانس آوردیم که برای قاچاقچیان مشروبات الکلی در اطراف تالاب زریوار بی خطر بودیم! شانس آوردیم که هیچ افعی را در جزایر ارومیه لگد نکردیم و البته خدا رحم کرد که پای کسی روی مین های مانده از جنگ در اطراف تالاب شادگان نرفت! چه خوب شد که هیچ وقت قایقمان واژگون نشد.
گاهی دوربین در اثر سرمای زیاد روی قایق از کار می افتاد و گاهی از رطوبت زیاد درتالاب انزلی خاموش می شد. خوراکمان هم معلوم بود؛ کنسرو ماهی!
یکی از مدیران صدا و سیما به من تذکر داد که هر بار تکرار اصل پنجاهم قانون اساسی در ابتدای هر برنامه چقدر ضرر مالی برای من دارد، اما هر بار اول هر برنامه اصل پنجاهم قانون اساسی را خواندیم و خوشحالم اگر فقط یک نفر هم آن را شنیده باشد!
امان از تیغ سانسور و امان از بد سلیقه ای های مردان میز نشین و سرانجام داستان پخش آن که خود حکایت دیگری بود!!!
اما خوب می دانم همه ی اینها برای تمام مهربانی زمین هیچ است.
به مناسبت روز زمین!

دریاچه بختگان روزهای آخر حیات خود


محل فوق در ابتدای فصل خشک


تالاب انزلی


درخچه های آشغال – تالاب انزلی


قاچاق سوخت – تالاب هامون


و آب با خود یک پیام داشت: زندگی


قاچاقچیان مشروبات الکلی – تالاب زریوار


سایه ای از بهشت – تالاب زریوار


آلما گل - پرواز قوها با صدای سوت که در ضبط این صدا ناتوان بودیم


آلماگل(گلستان)


دریاچه ی شور(گلستان) تالابی که سالها هیچ محیط بانی آنجا نرفته بود!

16 April 2008

ای پدر پول بسوزه...!


استانبول،خیابان استقلال 5 آوریل 2008

15 April 2008

خلیجی که مسلمان شد!!

خبر رسیده است که خلیج فارس مسلمان شده است و قرار است از این به بعد خلیج اسلامی نامیده شود!! این راه حل هوشمندانه که توسط برخی از مسئولین برای جلوگیری از شیطنت های گوگلی عنوان شده است، خاطر برادران عرب را نیز جمع می کند تا شاید باج بگیرند و بگویند" انرژی هسته ای حق مسلم ماست" یعنی " انرژی هسته ای حق مسلم شماست" به هر حال آقایان فراموش کرده اند، اگر شما کوتاه می آیید آنها کوتاه بیا نیستند که خلیج فارس خودشان را خلیج اسلامی بنامند. وگرنه تا حالا عربستان سعودی که مهد اسلام است و قبله ی مسلمانان جهان، مسلمان شده بود و نامش را عربستان اسلامی گذاشته بود. این درآمد میلیونی هم که هرسال از حجاج عزیز کسب می شود حلال تر می شد!! تا حالا هم هیچ شیخ نشینی عقلش نرسیده است نام کشورش را یا حتی یک روستای کوچکش را به پسوند یا پیشوند اسلامی مزین کند. البته کاسه های داغ تر از آشی مثل خودمان و پاکستان و بنین و این اواخر افغانستان وظیفه شرعی خود را انجام داده اند و اسلام را قبل یا بعد از هرچیزی از جمله جمهوری اضافه کرده اند. خلیج فارس هم خلیج اسلامی بشود که بهتر است. فقط امیدوارم آقایان انتظار نداشته باشند خلیج فارس مذکر باشد چون مراسم ختنه سوران آن بد جوری دیدنی می شود!!!
خب البته این شاید یک جور پیشگویی هم باشد. وقتی مولوی شاعرترک می شود و رودکی ازبک و فارابی قزاق و بیرونی و ابن سینا عرب و نوروز هم از میراث معنوی افغان ها و تاجیک ها، چه بسا فردا زاگرس و البرز اسلامی یا عربی یا هرچیز دیگر بشوند. بد نیست این سه جزیره را پیشکش کنیم تا امارات از تلاش خود برای ثبت نام رازی به عنوان دانشمند کشورش و عوض کردن اسم خلیج فارس دست بردارد و ما را هم از این زحمت که هراز چندگاهی باید پتیشن پر کنیم و اعتراض کنیم نجات دهد. اگر هم خواستند نام ایران را منگولستان یا مشنگستان می گذاریم اصلاً چه فرقی می کند؟ چه کسی می داند ایران کجای نقشه جهان است!!!

01 April 2008

اندر حکایات گره

حقیقتش را بخواهید گره در زندگی گاهی نقش حیاتی بازی می کند. تصورش را بکنید وقتی تلاش می کنید گره بند کفشتان را باز کنید و صاحب خانه جلوی در، تک تک حرکاتتان را با دقت نظارت می کند و هرچه تلاش می کنید این گره بند کفشتان باز نمی شود که نمی شود! حالا دیگر تعارفات معلوم تک کشیده است و همه در سکوت شما را نگاه می کنند. بازهم تلاش می کنید و با یک لبخند خشک شده مصنوعی به چهره پرمعنی صاحب خانه نگاهی می کنید و ....
اما موقعیت های طلایی دیگری نیز وجود دارد. وقتی در ارتفاع سه هزارمتری کوه، باران شدید تمام زندگیتان را خیس کرده است و با مصیب چادری به پا می کنید تا سریعتر مثل موش آب کشیده به داخل لانه یتان بخزید اما باید این کفش های گلی را دربیاورید تا داخل چادر را به گند نکشید! اما حالا مگر این گره لعنتی باز می شود!
کوه است و طبیعت خدا! هرچه به دهانتان می آید نثار این گره می کنید اما بی خودی دهانتان را نجس نکنید. باز نمی شود!! در این شرایط مطمئن باشید براحتی پاهایتان تا دهانتان می رسد. از دندانهایتان هم کمک می گیرید. اما گره از خر شیطان پیاده بشو نیست که نیست. پس چه کار می کنید؟ خر شیطان را داخل چادر می برید و همه جا را به گند می کشید؟ نه، در سال نوع آوری و شکوفایی یک راه حل خلاقانه به شما پیشنهاد می کنم. خر شیطان را بیرون از چادر بگذارید و داخل چادر به راحتی دراز بکشید. بگذارید کفشهایتان هر چقدر می خواهد آب بخورد. اگر کقش کوهتان گرتکس نیست به پزشک مراجعه کنید!!
مردم تهران هر لحظه با یک گره روبرو هستند. کافی است در یک خیابان رانندگی کنید تا معنی گره را بفهمید و دیگر نگران گره بند کفشتان نباشید. اما مهمترین گره، گره همین روز یعنی سیزده به در است. خیلی مواظب باشید. موقع گره زدن دقت کنید. یکهو شوخی شوخی گره می زنید بدبخت و بچاره می شوید ها. این گره درست مثل گره طناب دار است که اگر می خواهید نمایش خودکشی بدهید باید دقت کنید جو گیر نشوید که خیلی سفت گره بزنید. آن بالا ممکن است دیگر کسی به دادتان نرسد!!!

پانوشت: 1- گرتکس نوعی پارچه که گفته می شود ضد آب است. اما در ایران گاهی این معنی صادق نیست.
2- بعضی ها آنقدر گره زدن را دوست دارند چهارده به در هم می گیرند. هه هه هه ....

31 March 2008

خودمانی

دقیقاً وقتی زمین دریک نقطه ی خاص قرار می گیرد، یعنی وقتی دوباره در یک گردش تکراری برای چندین میلیون بار به یک نقطه تکراری می رسد انگار دوباره آفرینش شروع شده است! این روز استثنایی همان نوروز خودمان است. نمی دانم این اتفاق عجیب در سایر کشورهای جهان هم صورت می گیرد یا فقط یک قانون نژادی برای مردم ایران و برخی کشورهای جهان شده است. وقتی کوچکتر بودیم آن روزشمار عجیب از اواسط بهمن شروع می شد و قبل از آمدن معلم گوشه ی تخته سیاه کلاس عددی نوشته بود و کنار آن عبارت "مانده به عید"! این عدد، روز به روز کمتر می شد تا اینکه روزهای آخر که معمولاً امتحانات ثلث دوم هم پوست آدم را حسابی می کند این روزشمار دیگر کم نمی شد و به حال خودش رها می شد. انگار قطار سال نو، بزودی به ایستگاه می رسد و اگر سوار نشود جا می ماند! این حس بعد ها عوض شد اما قطار سال نو سریعتر می آمد و می رفت. بزرگتر که شدیم ده روز مانده به نوروز دیگر کارها به اصطلاح خودمان تق و لق بود و خیابان ها و مغازه ها شلوغ تر. اگر جایی جواب می خواستی، شب عید بود و جواب موکول به سال بعد می شد!!! آلان هم روزهای آخر سال انگار دنیا دارد تمام می شود و گاهی در محل کار یا حتی در برخی از خیابان ها و مکان های عمومی احساس تنهایی عجیبی می کنی. اما بعد از تحویل سال دوباره خون دررگهای زندگی جاری می شود و چه خون خوش رنگی!
اما واقعاً اگر ایرانی ها یک گنج داشته باشند همان نوروز است.
این مطالب را ننوشتم که توجیه کنم چرا با وجود کامنت های دوستان مدتی خبری از من در وب لاگ نبود. مثلاً اینکه بگویم آخر سال بود و شب عید و این حرفها که البته بود یا اینکه در سفر بودم که البته بودم! این دردسرهای بلاگ اسپات که فیلتر شده است و برای نوشتن دو سه خط باید چند ساعت پای اینترنت بنشینی که عین واقعیت است و یا آن ماجرای سرکاری صدا وسیما که چندین بار بد قولی کرد و مجموعه ما را پخش نکرد و حسابی سرخورده شدم که البته این طور هم بود و بالاخره دیشب اولین قسمت را پخش کردند. اینکه چرا نمی نوشتم راستش یک احساس بیهودگی بود که داشتم. با خودم فکر می کردم اصلاً چه کسی این مطالب را می خواند. البته دوستانی مانند بهنام که همیشه می آمد واین اواخر قهر کرد و رفت یا صفورا و سارا و حتی پیمانیزم خودمان که به واقع یک دوست مجازی است و یک تجربه ی عجیب قرن بیست و یکمی! پروانه که نوشته هایش همیشه خوشحال هستند! یا احمد که این اواخر مشتری نوشته هایم شده بود. این دوستان همیشه بودند. اما وقتی به آمار مراجعه کنندگان نگاه می کردم، کلمات عجیبی که جستجو می شد واقعاً مایوس کننده بود. این کلمه ی لعنتی لیسیدن که نمی دانم مردم چی از جونش می خواهند یا عبارت تشکیل جنازه ی مهستی که باب جدیدی است در ادبیات فارسی ما را ول نمی کرد. لیسیدن عجب کلمه ایست! همه دنبالش می گردند!!! خب اگر این کلمه هم فیلتر شود لابد با کلمات دست و پا و دهان دنبال گم گشته ی خود می گردند. گاهی فکر می کردم شاید همه ی ما دچار انحرافات جنسی شده ایم! یا اینکه اگر بر و بچه هایی که اسمشان را آوردم مطالب مرا نخوانند چه خواهد شد؟!؟ البته می دانم خیلی از دوستانی که آن طرف آبها هستند دوست دارند فقط کلماتی از خانه را بخوانند حالا هر چه که می خواهد باشد، ولی اگر هم نخوانند اتفاقی نخواهد افتاد!!
اما یک شب در مهمانی یکی از دوستان که مدیر یک شرکت باسابقه ی عمرانی است و منشی اش عادت دارد به کسی وقت ملاقات ندهد چون اصولاً وقت ندارد. سووال عجیبی کرد. پرسید چرا هنوز درهمان جزیره مانده ای؟ نمی خواهی از آنجا بیرون بیایی؟!؟ گفتگوهای بیشتر برایم روشن کرد که او هم با وجود وقت کمی که دارد گاهی مطالب وب لاگم را می خواند. بعد با خودم فکر کردم بین چند میلیون از هم وطنان عزیز که با جدیت دنبال لیسیدن هستند، همین خوانندگان اندک و دوستان عزیز به همه چیز می ارزد. بعد به خودم گفتم باید یک تبریک حسابی برایشان بنویسم و یک آرزوی خوب برای صد سال خوب!
صد سال به از این سال ها دوستان عزیزم!

14 February 2008

یک روز خوب

وقتی از خواب بلند شد خیلی شارژ بود. اون صبح مملو از انرژی بود. می خواست هر چه سریعتر بره سر کار و به تمام مشکلات چند سال گذشته بخنده! صبحانه مفصلی خورد و باز هم موقع صبحانه خوردن فیلم آخرین سخنرانی آنتونی رابینز را تماشا کرد.
از خانه که بیرون اومد، نفس عمیقی کشید و فریاد زد: عجب روز خوبی امروز خدا!
اون قدرمملو از انرژی بود که فکر می کرد می تونه با یک خرس گریزلی کشتی بگیره و تا محل کارش یکسره بدوه. برگشت رو به رهگذر لاغری که در پیاده رو عبور می کرد. گفت: هی رفیق تا چهار راه بعد مسابقه. هرکی برنده شد پنج هزاردلار می گیره. موافقی؟
مرد لاغرلبخندی زد و گفت: موافقم، بزن بریم!
خب اون بیچاره نمی دونست مرد لاغر قهرمان دو دویست متر المپیکه !!!

08 February 2008

پرچم


در حالیکه مجلس عراق تلاش می کند طرح تغییر پرچم عراق را تصویب کند. گروه های مختلف مردم این کشور به شدت با این طرح مخالفند و اعتراضات گسترده ای شکل گرفته است. تغییر این پرچم شامل می شود ازحذف سه ستاره سبزرنگ که نشانه ی حزب بعث عراق بوده است. گفتنی است که میان این ستاره ها عبارت الله اکبر و ظاهراً با دست خط صدام حسین روی پرچم نوشته شده است. در کردستان عراق از زمان اشغال تا کنون، برای اعتراض به کشتارهای حکومت صدام و بعثی ها، هرگز پرچم قبلی برافراشته نشد و ایده تغییر پرچم توسط کردها مطرح شده است اما بسیاری از مردم عراق معتقدند تغییر این پرچم نادیده گرفتن خون افرادی است که برای این پرچم کشته شده اند! لازم به ذکر است اکثر کشته شدگان درحمله به ایران، کویت و سرکوب کردها و شیعیان جان خود را ازدست داده اند. گروهی هم غیر نظامیانی هستند که در این جنگها و حمله ی آمریکا و نیروهای متحد کشته شده اند.
اما مطلب فوق یادآور خاطرات جالبی است. تا چند سال پیش اگر از میدان بهارستان به سمت شمال و میدان ابن سینا حرکت می کردید ساختمان عجیبی جلب نظر می کرد. ساختمانی که پرچمهای مختلفی از کشورهای گوناگون برسقف آن برافراشته بود. ساختمانی معروف به ساختمان پرچم!
سالها پیش زمانیکه برای بازدید چند کارخانه در اطراف شهریار رفته بودیم به کارگاه تولید پرچم هم سری زدیم. صاحب کارگاه مردی میان سال بود که در تمام مدت دیدارصحبت کرد و ما شنونده بودیم. اینکه ساختمان پرچم در حقیقت اولین ساختمان اداری شرکت آنها است و پرچم هر کشوری که سفارش داده می شود بر سقف این ساختمان نصب می گردد. او تعریف کرد که دستور تاسیس کارگاه پرچم سازی توسط شخص محمد رضا شاه پهلوی صادر شده است. یعنی زمانی که وزیر امور خارجه فرانسه در دیدار رسمی وارد ایران شد. تا آن زمان پرچم هایی که درمراسم بازدیدها استفاده می شد، بصورت ابتدایی و غیرحرفه ای با رنگ آمیزی ساده روی پارچه های ساده تهیه می شدند. برخی از پرچم ها که مدت بیشتری استفاده داشتند به تولیدکننده های خارجی سفارش داده می شدند.
وزیر امورخارجه فرانسه برای بازدید وارد اصفهان می شود اما از بخت بد روزگار باران شدیدی می بارید و در مراسم رسمی خوش آمد گویی به وزیر، رنگ های پرچم قلابی به هم می ریزد و شبیه پرچم کارناوال های شادی می شود. آقای وزیر هم با دیدن این صحنه خشمگین بازمی گردد و هرگز اصفهان را نمی بیند! این افتضاح باعث می شود که شاه دستور تاسیس یک کارگاه پرچم سازی حرفه ای در کشور را صادر کند و این چنین ما به باشگاه پرچم سازان جهان می پیوندیم!!!!
صاحب کارگاه پرچم سازی از روزهای پررونق گذشته تعریف کرد. رفت آمد سران کشورهای مختلف و هم پیمانان شاه، روزهایی که ایران روابط گسترده ای با کشورهای جهان داشت و البته روزهای طلایی جشن های 2500 ساله، با سفارش صدها پرچم کشورهای مختلف!
وسرانجام انقلاب و یقه گیری شروع می شود. دولت انقلابی سراغ او می آید تا مقصر ساختن پرچم شاهنشاهی را پیدا کند. یعنی شخص فاسدی که شیروخورشید را بر پرچم ایران نقش زده است!!!! صاحب کارگاه اظهار بی گناهی می کند و می گوید: به ما سفارش دادند ما هم ساختیم. اگر شما هم چیز دیگری سفارش بدهید ما می سازیم!!!
دولت بنی صدرهم برای اولین بار پرچم فعلی جمهوری اسلامی با آرم الله و نوار خط کوفی الله اکبر درروی پرچم را معرفی می کند. صاحب کارگاه هم بی دریغ شیرو خورشید و تاج شاهنشاهی را حذف می کند و آرم الله را جایگزین می کند. روزهای کسل آور این کارگاه شروع می شود. چون اساساً جمهوری اسلامی با کشوری رابطه نداشته است تا دیدارهای دیپلماتیک صورت بگیرد!!! پرچم ها ی دوران جنگ نیز توسط پرچم سازهای غیرحرفه ای مراسم عزاداری ماه محرم تولید می شده است! بارقه های امید از وقتی شروع می شود که اولین اجلاس وزرای خارجه کشورهای اسلامی در تهران برگزار می گردد. سفارش ساخت چندین پرچم خارجی. ساخت پرچم ها شروع می شود یک هفته مانده به اجلاس وزارت امور خارجه تماس می گیرد و از کودتا در یکی از کشورهای آفریقایی و تغییر پرچم آن کشورخبر می دهد. چند روز طول می کشد تا طرح پرچم جدید دریافت شود. پرچم جدید با سرعت زیادی نقاشی می شود اما یک روز مانده به اجلاس خبر می رسد که دوباره گروه قبلی قدرت را به دست گرفتند و پرچم تغییر یافته است!!! خلاصه یک ساعت قبل از ورود هیات اعزامی کشورکودتازده پرچم جدید جدید آن کشور با قلم مو و به صورت دستی تهیه می شود و خوشبختانه هوا آفتابی بوده است و بارشی رخ نمی دهد!!!
از آن پس دوباره سفارش ها شروع می شود و به پرچم های پشت بام ساختمان، پرچم چندین کشورجدید ناشناخته آفریقایی و تازه استقلال یافته اضافه می شود! تا اینکه روزی باز وزارت امورخارجه درنامه ای از علت نصب پرچم کشورناشناس تایوان سئوال می کند! گویا سفیر چین به طور اتفاقی از روبروی ساختمان پرچم عبور می کرده است و این پرچم را می بینند و از وزارت امور خارجه توضیحاتی می خواهد. به هرحال چین کجا و تایوان بیچاره کجا؟ صاحب کارگاه از سفارت چین می خواهد پرچم آن کشور را سفارش بدهند تا جای گزین پرچم تایوان بشود!
او با آب وتاب به ما تعریف کرد که دو پرچم زیبای سرخ رنگ برای سفارت چین درست کردند و پرچم تایوان را پایین آوردند ویکی از پرچم های سرخ رنگ را جای آن نصب کردند!!!
امروزه که از جلوی ساختمان پرچم عبور می کنید خبری از آن پرچم ها نیست. نمی دانم چه اتفاقی افتاده است. شاید تولید کنندگان پرچم هم به جمع بساز و بفروش های مسکن پیوسته اند و می خواهند این ساختمان تاریخی را بکوبند و بسازند. به هرحال نمی توان کسی را به خاطر پولدار شدن و هم رنگ جماعت شدن سرزنش کرد!!
درواقع هویت یک ملت با چیزهای بی ارزشی ازدست می رود و با چیزهای بی ارزش تر تغییر می کند!

پانوشت: دوستانی که برای ثبت نظرخود با فیلترینگ blogspot مشکل دارند، لطفاً در آدرس زیر نظر خود را ثبت کنند
نظرات

05 February 2008

آواز پرنده

گله های آهو در دشت باز حرکت می کردند. رنگ خورشید عوض شده بود و با نگاه نارنجی خود از پشت افق با دشت آفریقا خداحافظی می کرد. هوا نه روشن بود برای دیدن شکارچیان درنده و نه تاریک برای گوش کردن به صدای پایشان!
در میان این دشت باز تک درختی وجود داشت که روی شاخه ای از آن پرنده ای تنها نشسته بود. پرنده با صدای بلند آواز خواند:
کرک کرک کرک کرک
اما کسی به این آواز نا زیبا گوش نداد. ناگهان از میان بوته ها پلنگی جست و آهو بچه ای را به دندان های تیزش گرفت و با یک ضربه شکمش را درید. بچه آهو هنوز جان داشت و نفس می کشید اما درحالیکه چشمانش در افق رد مادرش را می جست از وحشت، آخرین نفس را کشید و مرد!
طلوع خورشید در دشت باز خیلی زیباست اما نور تازه برخاسته از افق چنان روشنی دارد که هیچ چشمی چیزی جز این روشنی را نمی بیند. پرنده تازه از خواب برخاسته بود و ناگهان آواز برآورد:
کرک کرک کرک کرک
خرگوش ها در میان بوته ها با جست وخیز به آفتاب صبح سلام می گفتند که کفتاری پیر با غرش چندش آوری گردن خرگوشی را به دندان گرفت و صدای شکستن استخوان گردن خرگوش در دشت باز پیچید!
وقتی گله های گاومیش ها می رسند، گرد و خاک زیاد همه جا را پر می کند و انگار تپه هایی در دشت باز متولد می شدند تا دور دست ها دیده نشوند. پرنده در میان گردو خاک به زور نفسی کشید وآواز خواند:
کرک کرک کرک کرک کرک
گاومیش ها از کنار تک درخت عبور می کردند و گاهی به تنه ی آن ضربه می زدند. در میان گرد وخاک ناگهان غرشی به گوش رسید. گاوها هراسان بر سرعت خود افزودند و در میان گرد وخاک دیدند که شیری گوساله ای را چگونه می درد.
شب هنگام پرنده به لانه اش در سوراخ تنه ی تک درخت بازگشت. با خود فکر کرد چرا هیچ کس به آواز پرنده ای گوش نمی دهد و چرا هیچ کس نمی خواهد بفهمد پرنده چه می خواند؟
تا چند لحظه ی دیگر جوجه هایش از تخم ها بیرون می آمدند و او باید به آنها یاد می داد که چگونه با دیدن شکارچیان درنده آواز بخوانند و بلند بگویند:
کرک کرک کرک کرک

03 February 2008

یک جای کار ایراد دارد!

زمانی که ارسطو دموکراسی را حکومت مردم بر مردم تعریف کرد، به نظر می رسید ایده آل ترین شکل حکومتی، تعریف شده است. اما در شرایط سیاسی جهان امروز، یکی از اصول دموکراسی مورد تردید جدی قرار گرفته است. مردم ایالات متحده از بوش نفرت دارند و احمدی نژاد مورد انتقاد و نفرت مردم ایران است، ساراکوزی در میان مردم فرانسه به عنوان فردی نادان شناخته می شود اما تمام این افراد توسط انتخابات به ریاست جمهوری برگزیده شده اند!
شاید ماجراهایی مانند جدال بوش و ال گور، تغییر نتیجه ی انتخاب در صبح روز بعد و عدم ائتلاف احزاب فرانسه مبین این امر باشد که رییس جمهوران مذکور در نتیجه ی انتخابات ناسالم به قدرت رسیده اند. اما شکست جان کری از جرج دبلیو بوش در انتخاب پیشین ایالات متحده در پای صندوق های رای صورت گرفت نه در دادگاه دیوان عالی آمریکا! از طرفی بعید نیست محمود احمدی نژاد نیز در انتخاب آینده پیروز میدان باشد!
البته می توان به یک تئوری سیاسی باور داشت که اتمسفر سیاسی جهان شکل همگنی دارد یعنی اینکه وقتی در کشوری دیکتاتوری حاکم می شود کشورهای مشترک المنافع و یا رقیب به دیکتاتوری روی می آورند. مانند آنچه در دوره ی جنگ جهانی دوم رخ داد و در آلمان، ایتالیا، اسپانیا، روسیه و حتی ایران دولت های نظامی مستبد به قدرت رسیدند یا حکومت سرهنگ ها که زمانی تمام آمریکای لاتین را تحت تاثیر قرارداد. مطابق این تئوری انتخابات کشورهای مختلف نیز تحت تاثیر جریان سیاسی جهانی قرار می گیرد. یعنی اینکه وقتی در ایالات متحده رییس جمهور تندرو انتخاب می گردد در ایران، فرانسه وحتی در فلسطین و اسراییل دولت های تندرو انتخاب می شوند. اما این تئوری به معنی پر کردن خلاء دموکراسی نیست و همچنان انتخابات خلاء اصلی دموکراسی در جهان امروزاست. چرا که باور داشتند به این تئوری به معنی الگو بردای کورکورانه مردم و دولتمردان از جو سیاسی موجود است یا اینکه باید قبول کرد انتصابات در پشت پرده ی انتخابات صورت گرفته است!!
اگر قدرت های پشت پرده بتوانند این چنین براحتی نتیجه ی انتخابات را عوض کنند باید اعتراف کرد انتخابات یکی از خطرناک ترین پدیده های سیاسی جهان امروز است. چرا که قدرت های دستنشانده ای که به اصطلاح با رای گیری های مردمی برگزیده می شوند با وجاهت قانونی خود در مقابل انتقادات و انقلاب های مردمی مصونیت سیاسی پیدا می کنند و این یک نوع دیکتاتوری هوشمندانه است که پایه های مستحکمی دارد!
البته روی دیگر سکه را نیز باید نگاه کرد. یعنی اینکه اگر واقعاً رییس جمهوری های یاد شده با رای مردم انتخاب شده باشند اشکال کار چیست؟ آیا مردم بطور مقطعی اشتباهی می کنند که در آینده نزدیک پشیمان می شوند؟ و جالب است این اشتباه را دوباره تکرار می کنند؟ مانند آنچه در انتخابات پیشین ریاست جمهوری آمریکا رخ داد!! پس اگر چنین است باید قبول کرد که روشنفکران و نخبه ها و گروه های سیاسی مخالف در اقلیت مطلق هستند و نتیجه انتخابات را مردم عادی که هیچ بینش سیاسی ندارند تعیین می کنند. بنابراین انتخابات نمی تواند تضمین کننده دموکراسی باشد. اما گروه مخالف ممکن است مدعی شوند مردم کسی را انتخاب می کنند که مورد تایید اکثریت جامعه است. اما نگاهی به کشورهای مدعی پیروی از اصول دموکراسی، چیز دیگری را ثابت می کند.
انتخابات در ایالات متحده همواره به برگزیدن یکی از احزاب دموکرات یا جمهوری خواه منتهی شده است و هیچ فردی از حزب دیگر یا افراد مستقل شانس پیروزی ندارند این یعنی حکومت اقشار خاصی از جامعه که در این دو حزب فعالیت می کنند بر کل مردم. البته کشورهای بسیاری نیز به وضوح این فیلتراسیون را انجام می دهند مانند آنچه شورای نگهبان در انتخابات ایران انجام می دهد یا حضور تنها یک نامزد در انتخابات کشورهای عربی مانند مصر، سوریه و دولت پیشین عراق که یک نوع انتخابات فرمایشی است با ابزار قوی برای خفه کردن صدای مخالفین؛ ابزاری به نام دموکراسی. درحقیقت تعریف حکومت مردم بر مردم همچنان به عنوان یک ایده آل غیر واقعی باقی مانده است.
به نظر می رسد خرد جمعی آسان تر از خرد فردی دچار اشتباه و انحراف می شود! چرا که بسیاری از دیکتاتور های جهان با رای مستقیم مردم به قدرت رسیده اند. شش میلیون نفر از مردم آلمان به حزب نازی رای دادند با اینکه این حزب اهداف فاشیستی خود را به وضوح بیان کرده بود!!
امروزه در هیچ کشوری نمی توان به سلامت انتخابات اطمینان داشت. چه کسی تضمین می کند که بارها اتفاق واترگیت در کشورهای مختلف تکرار نشده است و شاهدان این گونه رسوایی ها سکوت نکرده اند یا ازبین نرفته اند؟
اما اشکال دیگر کار، در تاثیرگذاری های مقطعی بر اذهان عمومی است. چون انتخابات در مقطع زمانی کوتاهی برگزار می شود، می توان با ایجاد شرایط غیرعادی به راحتی اذهان عمومی را به سمت دلخواه سوق داد. مانند آنچه در انتخابات ایران رخ می دهد و قبل از انتخابات سوبسیدهای دولتی به صورت گسترده ای در جامعه عرضه می گردد و مردم توسط رسانه های همگانی که عمدتاً دولتی هستند، به شدت بمباران تبلیغاتی می شوند.
دموکراسی اصول دیگری هم دارد که لازمه حیات آن است. آزادی بیان، فعالیت احزاب سیاسی و رسانه های همگانی غیر دولتی، رفاه اجتماعی، عدالت و غیر سیاسی بودن نیروهای نظامی و انتظامی از جمله آنان هستند. شاید با اجرای این اصول مشکلات انتخاب نیز برطرف شود. اما به یاد بیاوریم بیشتر این اصول در کشوری مانند فرانسه رعایت می شود اما همچنان فردی مانند ساراکوزی برنده انتخابات است!!! شاید هم افرادی مانند بوش، ساراکوزی، احمدی نژاد واقعاً همان هایی هستند که مردم می خواهند، اگرچه هر یک از این افراد سلامت انتخابات کشورهای دیگر را با تردید می نگرند!!!!
مثال هایی از توقف جریانات انحصارطلبانه و استبدادی به وسیله انتخابات وجود دارد مانند آنچه در ونزوئلا و سال ها پیش در نیکاراگوآ اتفاق افتاد اما بد نیست بدانیم در هر دو مورد، جریانات استبدادی شکست خورده، قدرت را به طور کامل واگذار نکردند بلکه از پز پذیرفتن شکست درانتخابات برای محبوبیت بیشترخود استفاده کردند!
شاید باید عقیده ی گروهی از سیاستمداران را پذیرفت که توسعه انسانی پیش نیاز سیستم های دموکرات در کشورهای مختلف است و انتخابات در کشورهایی معنی پیدا می کند که اذهان عمومی به بلوغ سیاسی و فرهنگی لازم رسیده باشند. اما متاسفانه تاریخ بیانگر این حقیقت است که توسعه انسانی در جوامع غیر دموکرات به ندرت با موفقیت همراه است. این چرخه ی باطل بسیار مایوس کننده است!
حال سئوال این است؛ چگونه می توان این باگ بزرگ سیاسی را تصحیح کرد و اگر قرار باشد انتخابات به قانونی کردن گروههای انحصارطلب پر قدرت در جوامع منجر شود چه منافعی برای مردم در پی خواهد داشت؟ ضمن اینکه هر واکنش اعتراض آمیزی ممکن است به فجایعی مشابه انتخابات کنیا بینجامد.
سال ها پیش آدولف هیتلر برای توجیه دیکتاتوری خود جمله ای گفت که امروز قابل تامل است:
(( تصمیمی را که یک مرد عاقل می گیرد هزار مرد احمق نمی توانند بگیرند!))

28 January 2008

بدون شرح!

24 January 2008

ایران بانان خارجی

شاید کمتر کسی بداند یکی از مهمترین دستگاه های حفاظتی کشور از محیط بانان سازمان حفاظت محیط زیست تشکیل شده است. این دستگاه حفاظتی از میراث طبیعی کشور حفاظت می کند. یعنی تنها سرمایه ی ملی که قابلیت ترمیم و جایگزینی ندارد.
به طور معمول اهمیت حفاظت از مرزها و عملکرد انتظامی برای ایجاد امنیت داخلی همیشه مورد توجه مردم و دولتمردان بوده و حفاظت از محیط زیست در این میان جایی نداشته است. در سالهای پس از انقلاب حفاظت ازمحیط زیست بصورت یک دستگاه کنترل کننده انتظامی جایگاه تقریباً تشریفاتی داشته است، اگرچه سازمان حفاظت محیط زیست در دولت پیشین تلاش زیادی برای احیاء این دستگاه حفاظتی انجام داد.
ظاهراً در سالهای قبل از انقلاب این دستگاه حفاظتی به شکاربانی معروف بوده و حفظ منابع شکار بیشتر مورد توجه بوده است تا حفاظت محیط زیست در نگاه کلی.
اما جالب است بدانیم بدنه اصلی شکاربانی کشور از افراد غیر ایرانی تشکیل شده بود. ماجرا از زمانی آغاز می گردد که بعثی ها در عراق به قدرت می رسند و سرانجام صدام زمام حکومت را بدست می گیرد. وی با تمام قدرت به سرکوب کردهای شورشی می پردازد. چریک های کرد که بیشتر به گروه بارزانی تعلق داشتند. قربانیان اصلی این سرکوب بودند. محمدرضا شاه پهلوی در کشمکش های خود با صدام حسین از گروه های کرد حمایت می کند. تا اینکه در آتش بس منازعات مرزی ایران و عراق درسال 1352 ، عده ی زیادی از چریک های کرد بارزانی به ایران پناهنده می شوند تا از قتل عام عمومی توسط رژِیم حاکم بعث نجات پیدا کنند. رژیم پهلوی با عده ی زیادی پناهنده خارجی روبرو می شود که ازنوجوانی جنگیده اند وجنگ تنها حرفه ی آنان است!
سرانجام دولتمردان وقت تصمیم می گیرند از این چریک های جوان برای حفاظت محیط زیست استفاده کنند. بنابراین بدنه ی نیروهای رنجری شکاربانی تشکیل می شود. مردان جنگی که سالها در کوه ها زندگی کرده اند، زندگی خود را در کوه ها و جنگل ها و بیابان های ایران ادامه می دهند.
عبدالله یکی از این مردان است. او سال 1352 وارد ایران می شود. در آن موقع شانزده ساله بوده است! فارسی نمی دانسته و به کردی و عربی صحبت می کرده است. او برای خدمت در اداره شکاربانی به تالاب انزلی فرستاده می شود. پاسگاه سلکه در کنار روستای امام رود، محل زندگی او در 34 سال گذشته بوده است. وقتی او را در تالاب انزلی ملاقات کردم، 4 ماه به پایان خدمتش مانده بود و بزودی بازنشته می شد. فارسی و گیلکی را به خوبی صحبت می کرد و همه ی مردم محلی نیز او را می شناختند. حتی وقتی فارسی صحبت می کرد لهجه ی شمالی داشت. تصمیم داشت بعد از بازنشستگی به اربیل عراق بازگردد. اما بعید می دانم. چنان به طبیعت تالاب و پرندگان مهاجری که هر ساله در فصل سرما منظره ی روبروی خانه ی او بود دلبستگی داشت که بعید می دانم بازگردد! خودش نمی دانست اما مطمئنم عاشق کارش بود و عاشق طبیعتی که عمرش را در حفاظت از آن صرف کرده بود. با شور و گرمای خاصی از طبیعت آنجا صحبت می کرد و بسیار گله مند بود از شکارچیان وصیادان غیرقانونی که فقط تخریب می کنند وبس!
همسر و چند فرزند داشت. همسرش نیز کرد بود و سالها پیش برای ازدواج با او از عراق مهاجرت کرده بود. او هم گویا عاشق بود!
یکی دیگر از این افراد محمود احمدی نژاد است!!
محمود احمدی نژاد یکی از جالب ترین افرادی بود که دیدم. تصور کنید به کشور دیگری مهاجرت کنید و پس از 34 سال شخصی هم نام شما رییس جمهور آن کشور بشود و شما از این اتفاق شرمنده باشید!!!!
او محیط بان تالاب زریوار در نزدیکی شهر مریوان است. تمام تالاب را مثل حیاط خلوت خانه اش می شناسد. از هر قسمت تالاب می تواند برای شما خاطره ای تعریف کند. فارسی را با لهجه غلیظ کردی صحبت می کند. کمی دیر جوش است اما وقتی بجوشد بد جوری داغ می شود. با وجود اینکه زود عصبانی می شود مهربان و عاشق است! او هم عاشق طبیعت کشوری است که سرزمین مادراش نبوده است اما قسمتی از خانه ی مشترکی است به نام زمین.
یکی از مشکلاتش نامه های بسیاری است که اشتباهی به خانه اش ارسال می شود. نامه هایی که یک محمود احمدی نژاد دیگر باید بخواند!
آقای حسینی محیط بان قدیمی گنبد کاووس است. وقتی او را دیدم خیلی دیر شده بود چون دیگر محیط بان نبود و بازنشسته شده بود. اما وقتی رییس اداره محیط زیست گنبد دنبال فرد باتجربه ای می گشت که همراه ما بیاید، بی معطلی به خانه ی او زنگ زد! کارمند بازنشسته ای که هنوز جایش پر نشده است. زیرک و پرحرف است. لهجه ی غلیظ شمالی دارد. راننده، قایق ران و مکانیک خوبی است. ظاهراً یک بار بطور عجیبی چند شکارچی غیر قانونی عرب را دستگیر کرده و بین محیط بانان به یک قهرمان تبدیل شده بود. زمانی که یک لندکروز مدل بالا را متوقف می کند، متوجه سرنشیان عرب می شود که چند پرنده ی شکاری همراه دارند. وقتی آنان تلاش می کنند فرار کنند، در حال حرکت از شیشه باز ماشین سویچ را بر می دارد. به قول خودش 200 متر و به قول دیگران کمتر از 100 متر آویزان ماشین بوده است! علت قهرمان شدنش هم این نبوده، علت 9 میلیون تومان جریمه ی بوده که عرب ها به سازمان حفاظت محیط زیست پرداختند و یک میلیون هم سازمان به او جایزه داده است!!!
او هم تصمیماتی برای بازگشت داشت اما بعید می دانم. دیگر خیلی ایرانی شده بود!!
آخرین فردی که دیدم عمو محمود است. پیرمردی که سالها تنها سرایدار مهمانسرای میانکاله است. قبلاً هم از محیط بانان پناهگاه حیات وحش میانکاله بوده است. خیلی تنهاست. همسرش فوت کرده است و فرزندانش هم جای دیگری زندگی می کنند. تصمیمی هم برای بازگشت ندارد چون تمام خانواده اش در عراق قتل عام شده بودند!!