28 January 2008

بدون شرح!

24 January 2008

ایران بانان خارجی

شاید کمتر کسی بداند یکی از مهمترین دستگاه های حفاظتی کشور از محیط بانان سازمان حفاظت محیط زیست تشکیل شده است. این دستگاه حفاظتی از میراث طبیعی کشور حفاظت می کند. یعنی تنها سرمایه ی ملی که قابلیت ترمیم و جایگزینی ندارد.
به طور معمول اهمیت حفاظت از مرزها و عملکرد انتظامی برای ایجاد امنیت داخلی همیشه مورد توجه مردم و دولتمردان بوده و حفاظت از محیط زیست در این میان جایی نداشته است. در سالهای پس از انقلاب حفاظت ازمحیط زیست بصورت یک دستگاه کنترل کننده انتظامی جایگاه تقریباً تشریفاتی داشته است، اگرچه سازمان حفاظت محیط زیست در دولت پیشین تلاش زیادی برای احیاء این دستگاه حفاظتی انجام داد.
ظاهراً در سالهای قبل از انقلاب این دستگاه حفاظتی به شکاربانی معروف بوده و حفظ منابع شکار بیشتر مورد توجه بوده است تا حفاظت محیط زیست در نگاه کلی.
اما جالب است بدانیم بدنه اصلی شکاربانی کشور از افراد غیر ایرانی تشکیل شده بود. ماجرا از زمانی آغاز می گردد که بعثی ها در عراق به قدرت می رسند و سرانجام صدام زمام حکومت را بدست می گیرد. وی با تمام قدرت به سرکوب کردهای شورشی می پردازد. چریک های کرد که بیشتر به گروه بارزانی تعلق داشتند. قربانیان اصلی این سرکوب بودند. محمدرضا شاه پهلوی در کشمکش های خود با صدام حسین از گروه های کرد حمایت می کند. تا اینکه در آتش بس منازعات مرزی ایران و عراق درسال 1352 ، عده ی زیادی از چریک های کرد بارزانی به ایران پناهنده می شوند تا از قتل عام عمومی توسط رژِیم حاکم بعث نجات پیدا کنند. رژیم پهلوی با عده ی زیادی پناهنده خارجی روبرو می شود که ازنوجوانی جنگیده اند وجنگ تنها حرفه ی آنان است!
سرانجام دولتمردان وقت تصمیم می گیرند از این چریک های جوان برای حفاظت محیط زیست استفاده کنند. بنابراین بدنه ی نیروهای رنجری شکاربانی تشکیل می شود. مردان جنگی که سالها در کوه ها زندگی کرده اند، زندگی خود را در کوه ها و جنگل ها و بیابان های ایران ادامه می دهند.
عبدالله یکی از این مردان است. او سال 1352 وارد ایران می شود. در آن موقع شانزده ساله بوده است! فارسی نمی دانسته و به کردی و عربی صحبت می کرده است. او برای خدمت در اداره شکاربانی به تالاب انزلی فرستاده می شود. پاسگاه سلکه در کنار روستای امام رود، محل زندگی او در 34 سال گذشته بوده است. وقتی او را در تالاب انزلی ملاقات کردم، 4 ماه به پایان خدمتش مانده بود و بزودی بازنشته می شد. فارسی و گیلکی را به خوبی صحبت می کرد و همه ی مردم محلی نیز او را می شناختند. حتی وقتی فارسی صحبت می کرد لهجه ی شمالی داشت. تصمیم داشت بعد از بازنشستگی به اربیل عراق بازگردد. اما بعید می دانم. چنان به طبیعت تالاب و پرندگان مهاجری که هر ساله در فصل سرما منظره ی روبروی خانه ی او بود دلبستگی داشت که بعید می دانم بازگردد! خودش نمی دانست اما مطمئنم عاشق کارش بود و عاشق طبیعتی که عمرش را در حفاظت از آن صرف کرده بود. با شور و گرمای خاصی از طبیعت آنجا صحبت می کرد و بسیار گله مند بود از شکارچیان وصیادان غیرقانونی که فقط تخریب می کنند وبس!
همسر و چند فرزند داشت. همسرش نیز کرد بود و سالها پیش برای ازدواج با او از عراق مهاجرت کرده بود. او هم گویا عاشق بود!
یکی دیگر از این افراد محمود احمدی نژاد است!!
محمود احمدی نژاد یکی از جالب ترین افرادی بود که دیدم. تصور کنید به کشور دیگری مهاجرت کنید و پس از 34 سال شخصی هم نام شما رییس جمهور آن کشور بشود و شما از این اتفاق شرمنده باشید!!!!
او محیط بان تالاب زریوار در نزدیکی شهر مریوان است. تمام تالاب را مثل حیاط خلوت خانه اش می شناسد. از هر قسمت تالاب می تواند برای شما خاطره ای تعریف کند. فارسی را با لهجه غلیظ کردی صحبت می کند. کمی دیر جوش است اما وقتی بجوشد بد جوری داغ می شود. با وجود اینکه زود عصبانی می شود مهربان و عاشق است! او هم عاشق طبیعت کشوری است که سرزمین مادراش نبوده است اما قسمتی از خانه ی مشترکی است به نام زمین.
یکی از مشکلاتش نامه های بسیاری است که اشتباهی به خانه اش ارسال می شود. نامه هایی که یک محمود احمدی نژاد دیگر باید بخواند!
آقای حسینی محیط بان قدیمی گنبد کاووس است. وقتی او را دیدم خیلی دیر شده بود چون دیگر محیط بان نبود و بازنشسته شده بود. اما وقتی رییس اداره محیط زیست گنبد دنبال فرد باتجربه ای می گشت که همراه ما بیاید، بی معطلی به خانه ی او زنگ زد! کارمند بازنشسته ای که هنوز جایش پر نشده است. زیرک و پرحرف است. لهجه ی غلیظ شمالی دارد. راننده، قایق ران و مکانیک خوبی است. ظاهراً یک بار بطور عجیبی چند شکارچی غیر قانونی عرب را دستگیر کرده و بین محیط بانان به یک قهرمان تبدیل شده بود. زمانی که یک لندکروز مدل بالا را متوقف می کند، متوجه سرنشیان عرب می شود که چند پرنده ی شکاری همراه دارند. وقتی آنان تلاش می کنند فرار کنند، در حال حرکت از شیشه باز ماشین سویچ را بر می دارد. به قول خودش 200 متر و به قول دیگران کمتر از 100 متر آویزان ماشین بوده است! علت قهرمان شدنش هم این نبوده، علت 9 میلیون تومان جریمه ی بوده که عرب ها به سازمان حفاظت محیط زیست پرداختند و یک میلیون هم سازمان به او جایزه داده است!!!
او هم تصمیماتی برای بازگشت داشت اما بعید می دانم. دیگر خیلی ایرانی شده بود!!
آخرین فردی که دیدم عمو محمود است. پیرمردی که سالها تنها سرایدار مهمانسرای میانکاله است. قبلاً هم از محیط بانان پناهگاه حیات وحش میانکاله بوده است. خیلی تنهاست. همسرش فوت کرده است و فرزندانش هم جای دیگری زندگی می کنند. تصمیمی هم برای بازگشت ندارد چون تمام خانواده اش در عراق قتل عام شده بودند!!

21 January 2008

کاروان

حتی یک بار هم شتر ندیده بود. پیش ساربان فقیر رفت وگفت: شتر چه شکلی است؟
ساربان که وصله ی پاپوشش را می دوخت، سر بلند کرد و پاسخ داد: شتر؟... شتر مثل شتر است.
او نگران پرسید: یعنی مثل اسب می دود و قدش به بلندی اسب است؟
ساربان نگاهی به جوان کرد و گفت: می خواهی بدانی شتر چه حیوانی است؟
جوان پاسخ داد: بله ... می خواهم بسیار بدانم. حس دانستن رهایم نمی کند!!!
ساربان گفت: آیا تا به حال به کویر رفته ای که در روز آفتاب صورتت را بسوزاند و در شب سرما پوست سوخته ات را بخشکاند؟ .... آیا لباست را شن ها و باد پاره کرده اند؟ آیا می دانی تشنگی چیست؟ گرسنگی را تجربه کرده ای؟
جوان گفت: نه ... سخن کوتاه کن، فقط نقشی از شتر برایم بکش.
ساربان با چوب دستی اش شتری بر شن ها کشید و به افق کویر چشم دوخت.
پسر با زر های دایی اش هفتصد نفر شتر خرید و کاروانی برای تجارت و شهرت راهی سرزمین های دور کرد. اما ساربان سالهاست چشم به افق بازگشت کاروان را منتظر است!!!

14 January 2008

آن شب برف بارید

پرده اول: بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
برای بار چندم به او زنگ زدم: اوضاع چطوره؟ چیزی برای خوردن داری؟
از جواب هایش معلوم بود چقدر کلافه شده است. شب قبل از رفتن ، برای گرفتن ساک چرخ دارش به خانه یمان آمد. خیلی خوشحال بود که پس از چندین بار درخواست بالاخره با ویزای او موافقت شده است. سرانجام توانسته بود ثابت کند در انگلیس نخواهد ماند و پس از تمام شدن مدت ویزایش آنجا را ترک خواهد کرد. چون او یک ایرانی است!
صبح آن روز با هواپیمایی ایران ایر به مقصد لندن پرواز داشت. اما دست سرنوشت چیز دیگری را رقم زد. چون آن شب در تهران برف آمد!!!

پرده دوم: بسیار سفر باید تا سوخته شود خامی!
صبح آن روز برف همه جا را سفید کرده بود و تجربه می گفت بی خودی به خیابان نزن که ساعت ها باید منتظر وسیله ی نقلیه بمانی! خبری نیست همه جا تعطیل است!!!
آن شب باید مجموعه مستندی که حاصل یک سال تلاش ما بود پخش می شد. سفرهای بسیاری انجام داده بودیم تا بتوانیم این مجموعه را بسازیم . گیلان ، خوزستان ، فارس ، گلستان ، آذربایجان غربی ، کردستان و سرانجام سیستان . حیف که مجید رفته بود و نمی توانست کار نهایی را از تلویزیون ببیند. در تیتراژ قسمت اول مجموعه، از کمک هایش تشکر کرده بودم. روز قبل حسابی خبر رسانی کرده بودم. عده ی زیادی منتظر پخش فیلم بودند. یعنی کسانی که برای محیط زیست این مملکت تلاش های زیادی می کنند. سایت انجمن مستندسازان هم خبر را درج کرده بود.
محیط بان پارک ملی بختگان وقتی خبر پخش این مجموعه ی مستند را شنید با خوشحالی گفت فردا شیفت نخواهد رفت و مرخصی می گیرد. چون پاسگاه محیط بانی جایی بود که هیچ کانال تلویزیونی را نمی گرفت.
بالاخره امشب بعد از یک سال قرار شد از شبکه ی اول پخش شود. تجربه ی تلخی به من می گفت به برنامه ریزی های صدا و سیما اطمینان نکن! یک بار دیگر زنگ بزن و تایید نهایی را بگیر. چند ساعت بیشتر به زمان پخش برنامه باقی نمانده بود. محبوبه با سماجت سری به وب سایت صدا وسیما زد. اما در کمال تعجب هیچ جا خبری از پخش مجموعه وجود نداشت و به جای آن مستند تکراری دیگری در جدول پخش آن شب به چشم می خورد! فوراً به مرکز مستندسازی سیما زنگ زدم آنها هم خبر نداشتند. درتماس تلفنی بعدی گفتند به علت نزدیکی به ماه محرم فعلاً پخش نمی شود!!!!
آن شب برف می آمد... و وقتی برف می آید چقدر دلتنگی های آدم زیاد می شود.

پرده سوم: بسیار سفر باید تا کشته شود خامی!!
فردا صبح تلفن زنگ زد. مجید بود. پرسیدم: لندن هستی؟ اونجا هم برف می باره؟
گفت: توی فرودگاه امام خمینی هستم!! تمام روز گذشته رو اینجا گذروندیم. پروازها بخاطر بارش برف کنسل شده!!
بیچاره می خواست یک هفته لندن بمونه. ژانویه هم بلیت پیدا نمی شد. ایران ایر هم به اون بلیت هما کلاس فروخته بود و یک میلیون ونیم برای رفت و برگشت لندن پول گرفته بود!!!! اما اینکه هما کلاس چه صیغه ایه؟ فکر کنم از همان کلمات خاص هم وطنانمان باشد که روزهای بحرانی خلق می شود و کاربرد فراوانی هم دارد!
فردا هم خبری از هما کلاس نشد و دوست ما در فرودگاه امام خمینی روز را به شب رساند. پرسیدم چرا برنمی گرد؟ گفت چون مهر خروجی توی پاسپورتش خورده واز ایران خارج شده.
گفتم: یعنی تو الان نه توی ایرانی نه توی انگلیس. با دلخوری گفت: فکر می کنم.
خبرهای عجیبی از فرودگاه امام خمینی به گوش می رسید. اینکه وسایل فرودگاه زیر برف مدفون شده است و چمدان های مسافرین زیر برف خیس شدند. یا اینکه یک هواپیمای خارجی توی برف شدید فرود آمده است اما اتوبوس های فرودگاه نمی توانند بروند پای هواپیما و مسافرین را بیاورند!!!
یا قمربنی هاشم...
به هر حال برف خطرناک است!
آن شب هم دوست بیچاره ما توی نمازخانه یا روی زمین فرودگاه شب را صبح کرد. روز دوم همه ی هواپیماهای خارجی پرواز کرده بودند و پسرخاله بنده هم با پرواز ترکیش ایرلاین به ترکیه رفت . البته باید توجه کرد که چند کیلومتری از خاک ترکیه داخل اروپا قرار دارد و جای تعجب نیست که هواپیماهای ترکیه در برف پرواز کنند و هواپیماهای ایرانی نتوانند پرواز کنند! راستی یک سووال احتمالاً فرودگاه های اروپا شمالی و روسیه و کانادا زمستان ها تعطیل هستند؟ نه ؟!؟
صبح روز سوم از او پرسیدم برای غذا چی می خورد؟ و تازه فهمیدم در این مدت از ساندویج های 15 هزار تومانی بوفه فرودگاه شکمش را سیر می کرده است!!! گفتم: می خوای برات آب و غذا بیارم. گفت: تو رو اینجا راه نمی دن. باید ویزا داشته باشی یا بلیت هواپیما. از طرفی تا فرودگاه هم 15 هزارتومن کرایه تاکسی هست و یک ساعت و نیم هم طول می کشه! گفتم: چرا دوباره وارد ایران نمی شی؟ گفت: اون وقت اگه دوباره بخوام بیام اینجا باید خروجی بدم. گفتم: خب بده 25 هزار تومن می دی اما 15 هزار تومن ساندویج نمی خری. گفت: البته بعد از اینکه 15 هزار تومن کرایه ماشین دادم تا به شهر برسم!!! گفتم: خب حالا چی کار می کنی؟ گفت: منتظر می مونم!
خلاصه بد وضعی بود. بیرون اتفاق بدی داشت می افتاد باز هم برف می بارید!!!

پرده آخر: مردی بدون ملیت!!!
توی تاکسی بودم دو روزی بود که برف قطع شده بود. به فکر این بودم که چه طوری باید از آدمها معذرت خواهی کنم.
ببخشید که خبر اشتباهی بهتون دادم! ....
ببخشید که اون شب پای تلویزیون کاشته شدید... نه ! ببخشید که بازهم سرکارتون گذاشتم..... یا ببخشید که با صدا و سیما کار می کنم... دفعه بعد که خواست پخش بشه بهتون نمی گم یا نه می گم ؟ ...ببخشید که اینجا ایرانه... ببخشید خب اینجا ایرانه دیگه ما هم ایرونی هستیم. متوجه راننده شدم که با تعجب توی آینه به چشم های اشک آلود من زل زده بود.
با خودم گفت: ای بابا تو هم چقدر سرتقی ها!
راننده رادیو را روشن کرد. گوینده گفت که جبهه هوای سردی در راه است و مطالبی هم درباره ی فرودگاه امام خمینی گفت. یاد مجید افتادم. بیچاره سه روز از یک هفته سفرش توی فرودگاه گذشت. احتمالاً فقط وقت کرده مترو لندن را ببیند. ناخودآگاه خندیدم. بیچاره راننده با تعجب توی آیینه منو نگاه می کرد!!!
نگاهی به بیرون کردم....ا.. داشت برف می آمد. رادیو خبر داد که پروازهای خارجی به فرودگاه امام لغو شده است. دقیقاً همان موقع مجید بیچاره در ترانزیت لندن حضور داشت و از مرز رد شده بود الان اون نه در ایران بود نه در انگلیس!!!
خبر بعدی، برکناری رییس فرودگاه امام خمینی بود و به دنبال آن سخنگوی هواپیمایی جمهوری اسلامی با لحن تندی از رسانه ها انتقاد می کرد که این یک خبر معلومی است چرا اینقدر شلوغ می کنند و با آبروی آدمها بازی می کنند! (چقدر تکراری کاش راننده کانال رادیو را عوض کند) چرا با آبروی کسانی بازی می کنید که برای این مملکت زحمت کشیده اند! کشور ما به این حرفها احتیاج ندارد. کشور ما به چیزهای دیگری احتیاج دارد...
نجاست
نجاست فقط با آب پاک می شود.
آرزوی من زود برآورده شد و راننده کانال رادیو را عوض کرد. گویا برنامه ی احکام رادیو قرآن بود.
توی صندلی لم دادم و به بارش برف خیره شدم. با خودم گفت: خوبه که جای مجید نیستم چون حداقل الان ملیتم معلومه. من ایرانیم!!!

پانوشت: از دوستانی که در این مدت نگران دست به تایپ نشدن من بودند سپاسگذارم!