17 November 2008

بدون شرح!

12 November 2008

دایی جان ناپلئون 3

تازه چند روزی بود که دیگر خبری از شاهکار آقای کردان در اخبار و سرخط وب لاگ ها و سایت ها دیده نمی شد که ناگهان کمدین های برنامه Have I got news for you? ماجرا را دوباره از سرگرفتند!
Have I got news for you? نام یک برنامه ی کمدی است که خبرهای جالب را دستمایه ی شوخی می کند. این بار مدرک فوق العاده ی آقای کردان ماجرای این برنامه بود. به راحتی می توانید تصور کنید این ماجرا که ذاتاً طنز تلخی است چقدر می تواند دست مایع خوبی باشد برای چنین برنامه ای!
برای دوستانمان خیلی سخت بود که کسی مدرک دانشگاهی جعل کند و اتفاقاً این مدرک از دانشگاه آکسفورد باشد. انگار با ناموس آقایان بازی کرده باشی تا می توانستند با تمام وجود مسخره کردند و خندیدند. از آن خنده هایی که ته اش حرص خاصی به مشام می رسد!
به هرحال طرف، قرار بوده وزیر شود، فکرمی کنید مدرک دانشگاه آزاد اسلامی ابرقو را باید جعل کند؟!؟ نکته ی جالب مطالبی بود که دوستان جاعل( توجه کنید که ما نمی دانیم چه کسی این مدرک را جعل کرده است و یواشکی درمیان مدارک آقای کردان قرار داده است و او، بنده خدا هم ناآگاه از موضوع مدرک را به همه جا ارائه داده است و بعد هم نامردها برایش آبروریزی راه انداخته اند) برگردیم به اصل متن، نکته مطالبی بود که دوستان جاعل پایین مدرک اضافه کرده بودند. مطالبی که به اصطلاح کامنت اساتید درباره ی آقای کردان بود. وقتی این مطالب شگفت انگیز را درباره ی توانایی ها، مقالات و تحقیقات آقای کردان می خواندند یکی از مجری ها اشاره کرد که زیر مدرک چارلز داروین هم چنین چیزی نوشته نشده است!
واقعاً خنده دارد؟!؟
تراژدی بزرگ داستان زمانی آغاز شد که دوستان مجری اشاره کردند که در مدرک مربوطه کلمه ی Entitle با دیکته ی غلط و Intitle نوشته شده است!!!!!!!!!!!!!! عجب جاعلین بی سوادی بوده اند. این آقای کردان کلاً بدشانس هم هست که جاعلین بی سواد به تورش خورده اند.
حالا به نظر شما این برنامه خنده داراست یا گریه دار؟

خب ما هم تا چند روز باید مواظب باشیم اگر در وهمسایه یا بقال وچقال احیاناً از ملیت مان سووال کردند فعلاً بگوییم هندی یا یونانی هستیم. نه فکر می کنم ترک هم بد نباشد البته عرب ها هم زیاد هستند و ضمناًًً.... نه بهتراست بگویم آذربایجان چون کسی نمی شناسد یا اینکه همان هندی .... نمی دانم شاید....

07 November 2008

دایی جان ناپلئون 2

وقتی از خیابان شلوغ آکسفورد وارد خیابان خلوت نیومن می شوید، نمایشگاه لوازم هنری و ابزارفیلمسازی نظرتان را جلب می کند. شرکت های مختلف گرافیکی و فیلمسازی در این خیابان هستند. آن روز من درهمان خیابان بودم و بالاخره پلاک 25 را پیدا کردم. روی زنگ ghost deign را پیدا کردم. درست کنار آن برچسب Breakthrough film نوشته بود. زنگ زدم و وارد شدم. ساختمان قدیمی مثل همه ی ساختمان های انگلیسی، راه پله های باریک با موکت قدیمی. البته ساختمان تازه رنگ شده بود. روی دیوار پوستر انیمیشن Peter and the Wolf را زده بودند. عجیب بود که مثل همه کارتون های والت دیسنی مورد علاقه ی آنها نبود. انیمیشنی کوتاهی که جایزه ی اسکار بهترین انیمیشن کوتاه سال پیش را گرفته بود. چند طبقه که بالا رفتم و درهای زیادی را باز کردم. به اتاق کوچکی رسیدم. چند دختر پشت کامپیوترهایشان مشغول کار بودند. تک نگاهی هم به من نکردند، مثل همه ی انگلیسی ها. معذرت خواهی کردم و نام ایرانی دوستم را گفتم. یکی از آنها با چشمان بهت زده نام دوستم را تکرار کرد و گفت که یک لحظه صبر کنم. همکارش را صدا زد. دختر بلوند چشم آبی که قدش کمی از من بلندتربود! با لبخند خواست که همراهش بروم. در کوچکی را باز کرد و وارد راه پله های باریکی شد! با خودم فکر کردم مرا کجا می برد؟ زیر شیروانی می رویم؟!؟ بالا که رسیدیم چند اتاق کوچک بود که جوانان بسیاری جلوی کامپیوترهایشان مشغول کار بودند. دوستم را پیدا کردم.
ازآن پس بعد از کار شبانه، گاهی به همان اتاق وسطی می آمدم تا قهوه یا چایی بخورم. دو جوان از تیپ بچه های ایران اما با موه های روشن گاهی از اتاقشان بیرون می آمدند. به من لبخند می زدند و با هم چایی یا قهوه می خوردیم. گاهی فکر می کردم این ها هیچ شباهتی به بچه هنری های ما ندارند. نه موی بلندی، نه نگاه های هنری! نه هیچ بحث پیچیده درباره فلسفه و ... فقط یکی از آنها ریش یک خطی زردی وسط چانه اش داشت مثل بچه هنری های خودمان.
آنها صبح ها دیر می آمدند و شب ها تا دیر وقت کار می کردند. درست مثل بچه هنری های خودمان اما سیگار نمی کشیدند!!! یک روزاز دوستم درباره ی آنها پرسیدم. واقعاً در این اتاق کوچک در طبقه ی پنجم با دوتا کامپیوتر اپل اینجا چه کار می کنند؟ این امکانات توی ایران هم قابل توجه نیست چه برسد به لندن. دوستم گفت: مگر پوستر فیلمشان را ندیدی. پایین زدند.
و اینطوری بود که من اولین برنده های جایزه ی اسکار در عمرم را دیدم!

05 November 2008

مرد امیدها؟

در غرب حس و بوی عجیبی است. حسی که مرا یاد ده، دوازده سال پیش می اندازد و گاهی هم ترس تلخی از آینده سرم را پر می کند. اوباما مرد تغییرات، مرد امید ها پیروز شد. همه ی خوشحالی مردم اینجا مرا یاد تمام خوشحالی و امیدهای خودمان می اندازد. جوانان ایرانی که برای آینده، همراه مرد امیدهای خود شدند و همه ی این امیدها فرو ریخت و به تلخ ترین یاس مردم کشورم تبدیل شد. امیدوارم اوباما، مسیر موفق تری از خاتمی ما ایرانیان طی کند.


عکس از سایت بی بی سی فارسی

03 November 2008

دایی جان ناپلئون1

چطور می شه باورکرد. آدم فکر می کنه توی اروپا همه چیز اونیه که توی خواب هم نمی تونست ببینه. البته باید اعتراف کنم همینطور هم هست. چرا که نه؟ روز اول ورودمان به لندن چه چیزی بیشتر از همه جالب بود؟
وقتی می خواستم صورتم رو بشورم. دستم رو بردم طرف شیر آب، یه لحظه فکر کردم این همونیه که توی خواب هم نمی شه دید!! اونجا دوتا شیرآب بود یه شیر آب سرد یه شیر آب گرم!!
وقتی سمت دستشویی بعدی هم رفتم همین ماجرا بود. راستش رو بخواهید در روزهای آینده انگلیسی ها به ما توضیح دادن که مردم لندن عادت داشتند لگن دستشویی رو ببندند و آب گرم و سرد رو بازکن تا توی لگن دستشویی مخلوط بشه و قابل استفاده برای شستشوی صورت یا دست بشه!! توجه کنید همون لگنی که توش فین می کنند...
انگلیسی ها تمام یادگارهای گذشته رو نگه می دارند. حتی اگه احمقانه باشه!!
بعد از اینکه با صحنه ی شیرهای آب سرد و گرم جدا روبرو شدم. یک فکر وحشتناک زد به سرم. سریع رفتم سمت حمام و خیره شدم به دوش!
خدا رو شکر انگلیسی ها همه چیز و از گذشته حفظ نمی کنند.

پانوشت: برای باور بیشتر خوانندگان عکس نبوغ بالای انگلیسی ها در پست بعدی منتشر خواهد شد!