31 March 2008

خودمانی

دقیقاً وقتی زمین دریک نقطه ی خاص قرار می گیرد، یعنی وقتی دوباره در یک گردش تکراری برای چندین میلیون بار به یک نقطه تکراری می رسد انگار دوباره آفرینش شروع شده است! این روز استثنایی همان نوروز خودمان است. نمی دانم این اتفاق عجیب در سایر کشورهای جهان هم صورت می گیرد یا فقط یک قانون نژادی برای مردم ایران و برخی کشورهای جهان شده است. وقتی کوچکتر بودیم آن روزشمار عجیب از اواسط بهمن شروع می شد و قبل از آمدن معلم گوشه ی تخته سیاه کلاس عددی نوشته بود و کنار آن عبارت "مانده به عید"! این عدد، روز به روز کمتر می شد تا اینکه روزهای آخر که معمولاً امتحانات ثلث دوم هم پوست آدم را حسابی می کند این روزشمار دیگر کم نمی شد و به حال خودش رها می شد. انگار قطار سال نو، بزودی به ایستگاه می رسد و اگر سوار نشود جا می ماند! این حس بعد ها عوض شد اما قطار سال نو سریعتر می آمد و می رفت. بزرگتر که شدیم ده روز مانده به نوروز دیگر کارها به اصطلاح خودمان تق و لق بود و خیابان ها و مغازه ها شلوغ تر. اگر جایی جواب می خواستی، شب عید بود و جواب موکول به سال بعد می شد!!! آلان هم روزهای آخر سال انگار دنیا دارد تمام می شود و گاهی در محل کار یا حتی در برخی از خیابان ها و مکان های عمومی احساس تنهایی عجیبی می کنی. اما بعد از تحویل سال دوباره خون دررگهای زندگی جاری می شود و چه خون خوش رنگی!
اما واقعاً اگر ایرانی ها یک گنج داشته باشند همان نوروز است.
این مطالب را ننوشتم که توجیه کنم چرا با وجود کامنت های دوستان مدتی خبری از من در وب لاگ نبود. مثلاً اینکه بگویم آخر سال بود و شب عید و این حرفها که البته بود یا اینکه در سفر بودم که البته بودم! این دردسرهای بلاگ اسپات که فیلتر شده است و برای نوشتن دو سه خط باید چند ساعت پای اینترنت بنشینی که عین واقعیت است و یا آن ماجرای سرکاری صدا وسیما که چندین بار بد قولی کرد و مجموعه ما را پخش نکرد و حسابی سرخورده شدم که البته این طور هم بود و بالاخره دیشب اولین قسمت را پخش کردند. اینکه چرا نمی نوشتم راستش یک احساس بیهودگی بود که داشتم. با خودم فکر می کردم اصلاً چه کسی این مطالب را می خواند. البته دوستانی مانند بهنام که همیشه می آمد واین اواخر قهر کرد و رفت یا صفورا و سارا و حتی پیمانیزم خودمان که به واقع یک دوست مجازی است و یک تجربه ی عجیب قرن بیست و یکمی! پروانه که نوشته هایش همیشه خوشحال هستند! یا احمد که این اواخر مشتری نوشته هایم شده بود. این دوستان همیشه بودند. اما وقتی به آمار مراجعه کنندگان نگاه می کردم، کلمات عجیبی که جستجو می شد واقعاً مایوس کننده بود. این کلمه ی لعنتی لیسیدن که نمی دانم مردم چی از جونش می خواهند یا عبارت تشکیل جنازه ی مهستی که باب جدیدی است در ادبیات فارسی ما را ول نمی کرد. لیسیدن عجب کلمه ایست! همه دنبالش می گردند!!! خب اگر این کلمه هم فیلتر شود لابد با کلمات دست و پا و دهان دنبال گم گشته ی خود می گردند. گاهی فکر می کردم شاید همه ی ما دچار انحرافات جنسی شده ایم! یا اینکه اگر بر و بچه هایی که اسمشان را آوردم مطالب مرا نخوانند چه خواهد شد؟!؟ البته می دانم خیلی از دوستانی که آن طرف آبها هستند دوست دارند فقط کلماتی از خانه را بخوانند حالا هر چه که می خواهد باشد، ولی اگر هم نخوانند اتفاقی نخواهد افتاد!!
اما یک شب در مهمانی یکی از دوستان که مدیر یک شرکت باسابقه ی عمرانی است و منشی اش عادت دارد به کسی وقت ملاقات ندهد چون اصولاً وقت ندارد. سووال عجیبی کرد. پرسید چرا هنوز درهمان جزیره مانده ای؟ نمی خواهی از آنجا بیرون بیایی؟!؟ گفتگوهای بیشتر برایم روشن کرد که او هم با وجود وقت کمی که دارد گاهی مطالب وب لاگم را می خواند. بعد با خودم فکر کردم بین چند میلیون از هم وطنان عزیز که با جدیت دنبال لیسیدن هستند، همین خوانندگان اندک و دوستان عزیز به همه چیز می ارزد. بعد به خودم گفتم باید یک تبریک حسابی برایشان بنویسم و یک آرزوی خوب برای صد سال خوب!
صد سال به از این سال ها دوستان عزیزم!