11 November 2007

داستان مرد سفید تفنگچی کودن

وقتی به سمت غرب می روی به سرزمین سرخ پوست ها می رسی! جایی که مردان سرخ پوست بر اسب های بدون زین صداهای جیغ مانندی از خود در می آورند و برای شکار کردن تمرین می کنند.
روزی یکی از آنها کمانش را بیرون آورد و به دیگری گفت: نشسته بر اسب کهر، من می خواهم این کمان را به تو هدیه بدهم.
نسشته بر اسب کهر گفت: غرش طوفان پاییزی، من خودم کمان خوبی دارم به این کمان نیازی ندارم.
غرش طوفان پاییزی گفت: صاحب سگ چلاق سفید می گوید کمان تو کهنه شده و بزودی زهش پاره خواهد شد پس غرش طوفان پاییزی تصمیم گرفته است کمانی جوان به نشسته بر اسب کهر هدیه دهد. چون نشسته بر اسب کهر دوست خوبی برای غرش طوفان پاییزی بوده وخواهد بود.
نشسته بر اسب کهر گفت: صاحب سگ چلاق سفید، مرد عاقلی است و فکر می کنم درست می گوید پس نشسته بر اسب کهر این کمان را می پذیرد تا دوستی غرش طوفان پاییزی و نشسته بر اسب کهر همچنان پایدار باشد.
آن دو در دشت تاختند تا این اتفاق خوب را جشن بگیرند. اما صاحب سگ چلاق سفید که بر تپه ای نشسته بود و این منظره را می دید بسیار خوشحال شد و به یاد خاطره ای افتاد و با خود گفت: چه خوب که مردان سرخ پوست مانند سفید پوستان کودن نیستند!
چون سالها پیش مرد سفیدپوستی که مانند تمام سفید پوستان به خودش و اسبش تفنگ و فشنگ بسته بود و تمام شجاعتش همین بود و بس، در این دشت به صاحب سگ سفید چلاق برخورد و گفت: هی پیرمرد اسمت چیه؟
صاحب سگ سفید چلاق گفت: صاحب سگ سفید چلاق!
سفید پوست خندید و گفت: ا... چه باحال ...خب سگت کو؟
پیرمرد: چیزی نگفت!
سفید پوست که به دنبال طلا تا اینجا آمده بود گفت: ای پیرمرد تو می دونی از این سنگهای زرد براق که کمی هم ...
پیرمرد سریع پاسخ داد: بله، از رودخانه سفید خروشان بگذر تپه های خرس سیاه را که کنار رودسفید خروشان هستند رد کن پس به کوه سفیدی که افسانه های بسیاربرایش گفته اند می رسی آنجا شاید طلا پیدا کنی!
سفید پوست لبخند زد و گفت: تو نمی دونی اسم اون کوه چیه؟
پیرمرد سرخ پوست با تعجب او را نگاه کرد و با عصبانیت گفت: نه!!
سفید پوست بر اسبش زد و به سرعت راه افتاد درحالیکه دور می شد گفت: توخیلی باهوشی پیرمرد و خندید!
پیرمرد با عصبانیت و آرام گفت: صاحب سگ سفید چلاق باهوش نیست تو خیلی خنگی مرد سفید تفنگچی کودن
مرد سفید تفنگچی کودن از رود و تپه گذشت و حتی به کوه هم رسید و از آن هم گذشت و رفت و رفت تا بالاخره از گرسنگی مرد و هرگز طلا پیدا نکرد و هرگز نفهمید که نام آن کوه، کوه سفیدی که افسانه های بسیاری برایش گفته اند، بود!!!!

نتیجه اخلاقی: سرخ پوست ها راست می گفتند؛ زندگی را نباید زیاد سخت گرفت!!

3 comments:

Anonymous said...

salam shohare mahboobeye asheghe palang! (esme ghashangie na?:D)
man neshaste dar kenare baradare dogholooye jenabali hastam :D
alanam dar khedmate ishoon dar lobby e daneshgah hastam..
agha hala chi shode be yade sakht gereftano nagereftane zendegi oftadi? mage tahala sakht gerefte boodi? :D (in tike booda :)) )

شهریار said...

salam neshaste dar kenare baradare jenabali!
be natayeje akhlaghi dastanha tavajoh kon, maskhare nakon, jedi bash ama sakht nagir!!!!

Anonymous said...

loll... agha ma bija bokonim maskhare konim.. asan be ma miad kasio maskhare konim? oonam toro? baba ma ke khanadeye paropa ghorse injayim...asan mage webloge to khodayi nakarde maskharast ke man bekham maskharash konam..
hala chera up nemikoni dige?