28 November 2007

جزیره زندگی

از قایق پیاده شدیم. به اطراف نگاه کردم. یک تکه خشکی به اندازه یک زمین فوتبال، وسط تالاب شادگان با نیزارهایی که اطراف این جزیره کوچک را پر کرده بودند. سطح جزیره را علف ها و خرده نی های شکسته پوشانده بودند. تمام وسایل فیلمبرداری را از قایق بیرون آوردیم و مرد ماهیگیری که ما را آنجا آورده بود، خداحافظی کرد و رفت. من و تصویربردار و دستیارش در این جزیره کوچک تنها ماندیم. البته باید اعتراف کنم صدتایی پرنده و قورباغه و جانوران دیگر هم در جزیره و نی های اطرافش پرسه می زدند! اما این احساس تنهایی وقتی واقعیت عینی پیدا کرد که تصویربردار و دستیارش به سوی دیگر جزیره رفتند و در سکوت کامل کمین کردند تا بتوانند از پرنده ها تصویربرداری کنند. من در سوی دیگر جزیره واقعاً تنها ماندم و از دور فعالیت آنها را تماشا و صدای قورباغه ها و پرنده ها را گوش می کردم.
یک لحظه حس عجیبی پیدا کردم. فکرکردم اگر این مرد ماهیگیر دنبال ما نیاید چه می شود؟ کسی دنبال ما می آید؟ تا کی زنده می مانیم؟ شاید هم از تنهایی بمیریم!
غروب شده بود. ما خسته از تصویربرداری و ضبط صدا کنارهم نشسته بودیم. از دور صدای قایقی به گوش می رسید. مطمئن بودم، مرد ماهیگیر است.
قایق که نزدیک شد مرد ماهیگیر با لبخند به ما دست تکان داد. قایق را بست و به خشکی آمد تا وسایلمان را بار قایق کنیم. کنار من ایستاده بود و به جزیره نگاه می کرد. با حسرت فراوان به آهستگی با لهجه عربی گفت: من اینجا به دنیا آمدم! ... ما همه اینجا زندگی می کردیم تمام اهالی روستا در همین یک تکه زمین. خانه هایمان از نی و حصیر بود. همه ی خانه ها کنار همدیگر بودند و انگار تمام اهالی ده یک خانواده بزرگ بودند. هر خانه هم فقط یک اتاق داشت... عجب دورانی بود چه روزهای خوشی بود!
من با تعجب پرسیدم: یعنی شما جایی نمی رفتید؟ گفت: نه ... ما همه اینجا زندگی می کردیم. هر کس هم ماهی می گرفت غذای آن روزش بود. اضافه اش را هم به همسایه اش می داد. کسی برای پول، ماهیگیری نمی کرد. چون ما چیزی لازم نداشتیم. اصلاً دنیای ما همین جزیره بود. با نی ها و حیواناتش. همین جا هم، بازی می کردیم.
- مدرسه چی؟ مدرسه نمی رفتید؟
- چرا ... معلم از آن طرف آب ها با قایق می آمد. به ما درس می داد می رفت آن طرف آبها.
- حالا چرا اینجا حتی یک خانه هم نمانده؟
- نمی دونم ... همین طور جوان ها خواستند بروند آن طرف آبها ببینند چه خبره! رفتند شهر. بعد هم کم کم مردم ده رفتند کنار جاده اصلی خانه ساختند. تا اینکه کسی اینجا نماند. باد و باران هم کپرها را خراب کرد. این نی ها بقایای خانه های قدیمی روستا است! وقتی از جزیره خارج شدیم مجبور بودیم برای خریدن چیزهایی مثل پنکه و تلویزیون و لامپ این جور چیزها پول بدیم. بعد شروع کردیم به ماهی فروشی. آلان هم خرج مان در نمی آید مگر می توان با ماهیگیری یک خانواده را چرخاند. من دوتا بچه دارم اما پدرم هفت تا بچه داشت. چه روزهای خوبی بود کسی نگران چیزی نبود. کسی برای خریدن چیزی پول لازم نداشت. تمام همسایه ها باهم خوب بودند. عجب زندگی داشتیم!!!


پانوشت: مدتی در نوشتن کم کار بودم. اما سعی می کنم از این به بعد یک روز در میان، مطلبی بنویسم.

11 November 2007

داستان مرد سفید تفنگچی کودن

وقتی به سمت غرب می روی به سرزمین سرخ پوست ها می رسی! جایی که مردان سرخ پوست بر اسب های بدون زین صداهای جیغ مانندی از خود در می آورند و برای شکار کردن تمرین می کنند.
روزی یکی از آنها کمانش را بیرون آورد و به دیگری گفت: نشسته بر اسب کهر، من می خواهم این کمان را به تو هدیه بدهم.
نسشته بر اسب کهر گفت: غرش طوفان پاییزی، من خودم کمان خوبی دارم به این کمان نیازی ندارم.
غرش طوفان پاییزی گفت: صاحب سگ چلاق سفید می گوید کمان تو کهنه شده و بزودی زهش پاره خواهد شد پس غرش طوفان پاییزی تصمیم گرفته است کمانی جوان به نشسته بر اسب کهر هدیه دهد. چون نشسته بر اسب کهر دوست خوبی برای غرش طوفان پاییزی بوده وخواهد بود.
نشسته بر اسب کهر گفت: صاحب سگ چلاق سفید، مرد عاقلی است و فکر می کنم درست می گوید پس نشسته بر اسب کهر این کمان را می پذیرد تا دوستی غرش طوفان پاییزی و نشسته بر اسب کهر همچنان پایدار باشد.
آن دو در دشت تاختند تا این اتفاق خوب را جشن بگیرند. اما صاحب سگ چلاق سفید که بر تپه ای نشسته بود و این منظره را می دید بسیار خوشحال شد و به یاد خاطره ای افتاد و با خود گفت: چه خوب که مردان سرخ پوست مانند سفید پوستان کودن نیستند!
چون سالها پیش مرد سفیدپوستی که مانند تمام سفید پوستان به خودش و اسبش تفنگ و فشنگ بسته بود و تمام شجاعتش همین بود و بس، در این دشت به صاحب سگ سفید چلاق برخورد و گفت: هی پیرمرد اسمت چیه؟
صاحب سگ سفید چلاق گفت: صاحب سگ سفید چلاق!
سفید پوست خندید و گفت: ا... چه باحال ...خب سگت کو؟
پیرمرد: چیزی نگفت!
سفید پوست که به دنبال طلا تا اینجا آمده بود گفت: ای پیرمرد تو می دونی از این سنگهای زرد براق که کمی هم ...
پیرمرد سریع پاسخ داد: بله، از رودخانه سفید خروشان بگذر تپه های خرس سیاه را که کنار رودسفید خروشان هستند رد کن پس به کوه سفیدی که افسانه های بسیاربرایش گفته اند می رسی آنجا شاید طلا پیدا کنی!
سفید پوست لبخند زد و گفت: تو نمی دونی اسم اون کوه چیه؟
پیرمرد سرخ پوست با تعجب او را نگاه کرد و با عصبانیت گفت: نه!!
سفید پوست بر اسبش زد و به سرعت راه افتاد درحالیکه دور می شد گفت: توخیلی باهوشی پیرمرد و خندید!
پیرمرد با عصبانیت و آرام گفت: صاحب سگ سفید چلاق باهوش نیست تو خیلی خنگی مرد سفید تفنگچی کودن
مرد سفید تفنگچی کودن از رود و تپه گذشت و حتی به کوه هم رسید و از آن هم گذشت و رفت و رفت تا بالاخره از گرسنگی مرد و هرگز طلا پیدا نکرد و هرگز نفهمید که نام آن کوه، کوه سفیدی که افسانه های بسیاری برایش گفته اند، بود!!!!

نتیجه اخلاقی: سرخ پوست ها راست می گفتند؛ زندگی را نباید زیاد سخت گرفت!!

08 November 2007

واقعی دروغ گفتن!

به بهانه ی نمایش فیلم مستند یا داستانی مرگ یک رییس جمهور اثر گابریل رنج از شبکه یک.
اولین موضوعی که درباره ی این فیلم باید روشن شود مستند یا داستانی بودن آن است. این فیلم کاملاً ساختار مستند دارد اما درحقیقت فیلم مستند نیست. چرا که درباره ی حادثه ترور جرج دبلیو بوش، رییس جمهور فعلی آمریکا است. حادثه ای که هیچ وقت اتفاق نیافتاده است!!!
در طول فیلم تصاویر مستند بسیاری از سفر بوش به شیکاگو نمایش داده می شود. با افراد زیادی که سمت های دولتی و امنیتی دارند مصاحبه می شود. تظاهرات کنندگان و مضنونین حادثه در مقابل دوربین صحبت می کنند. قسمتهایی از سخنرانی بوش پخش می شود. کانالهای مختلف تلویزیونی لحظه به لحظه این ماجرا را گزارش می دهند. اما همه ی اینها هجوی از ترکیب تصاویر مستند و ساختگی است!!!
شاید هیچ کسی مثل کارگردان انگلیسی این فیلم، گابریل رنج نمی توانست به این خوبی به خطرناک بودن تصاویر بازسازی شده در یک ساختار مستند تاکید کند. اما هدف رنج از ساختن این فیلم یک پیام ساده بوده است. اینکه تروریسم و خشونت جهانی از خود آمریکا منشا گرفته است!
اما چرا رنج برای انتقال این پیام از یک ساختار کاملاً مستند استفاده کرده است؟ شاید او بدین وسیله پیام خود را اثر گذارتر کرده است. ولی باوجود نوشته ی انتهایی فیلم در مورد غیر واقعی بودن فیلم و شخصیت های آن آیا رنج بیننده خود را در طول نمایش فیلم فریب نداده است؟ مصاحبه هایی که با دقت زیادی تلاش شده اند واقعی به نظر برسند و استفاده از اسامی افراد واقعی و زیرنویس پست های واقعی آنها و حتی مشابهت چهره بازیگران با افراد واقعی همه و همه بیننده را در یک فضای ابهام در مرز واقعیت و خیال نگه می دارد و این با آنچه که تعلیق سینمایی گفته می شود متفاوت است. زیرا در تعلیق سینمایی شما با پیش فرض داستانی یا خیالی بودن فیلم روبرو هستید با این وجود استادان بزرگی مانند هیچکاک فضای اضطراب، ترس و هیجان را برای بیننده خود به وجود می آورند. گاهی نیز نوشته ای در ابتدای فیلم از واقعی بودن داستان خبر می دهد اما در طول فیلم زمانی که مثلاً یکی از شخصیت ها به ضرب گلوله ای کشته می شود شما باور دارید که این یک بازی هنرمندانه است و مطمئناً هیچ بازیگری کشته نشده است!
در فیلم مرگ یک رییس جمهور همه چیز فرق دارد چراکه وقتی بیننده تیر خوردن جرج بوش را می بیند هنوز مطمئن نیست چه اتفاقی افتاده است. شاید واقعاً جرج بوش چند روز قبل از این فیلم ترور شده است و او خبر ندارد یا اینکه مدتها قبل ترور نافرجامی انجام شده است و این خبر مخفی نگه داشته شده است.
شاید گروهی بر این باور باشند که این فیلم، مستندی است درباره ی آینده و اتفاقاتی که احتمال دارد به وقوع بپیوندد. اما اگر در طول هشت سال ریاست جمهوری بوش، این ترور اتفاق نیافتد اسم این فیلم را چه می توان گذاشت؟ به خصوص که زمان این اتفاق یعنی اکتبر 2007 در ابتدای فیلم زیر نویس می شود!
وجه استنادی این فیلم به فضای موجود درسیاست های دولت آمریکا بازمی گردد. یعنی اینکه رنج می خواهد با بازسازی اتفاقی که رخ نداده است به ریشه یابی اتفاقات گذشته بپردازد. اما چرا او جرات مستندسازی درباره اتفاقات گذشته و انتقال مستقیم پیام مورد نظر خود را ندارد؟ بنابراین به راحتی در انتهای فیلم می توان تمام پیام آن را سخن شخصی کارگردان دانست که شاید اصلاً پایه و اساسی نداشته باشد!
متاسفانه این پیام مخدوش که در مرز واقعیت و خیال آواره مانده است اتفاقاً پیام بسیار مهمی هم هست. رییس جمهور آمریکا به سختی از جمع تظاهرات کنندگان خشمگین آمریکایی عبور می کند و در سخنرانی که مربوط به تجارت داخلی آمریکا و درجمع تجار شیکاگو برگزار می شود، دشمنان خارجی آمریکا را تهدید می کند و کره شمالی را خطر بزرگی برای آمریکا عنوان می کند. او نگران منافع هم پیمانانش نیز هست. با وجود تدابیر شدید امنیتی به راحتی توسط یک شهروند آمریکایی که سابقه ی خوبی هم دارد، ترور می شود. اما یک مسلمان سوری مضنون اصلی می شود و با وجود مدارک ناقص، محکوم به همدستی با گروه القاعده و ترور رییس جمهور آمریکا می شود. دیک چینی معاون رییس جمهور بعد از مرگ بوش تلاش می کند با فرصت به وجود آمده سوریه را متهم به توطئه در ترور رییس جمهور آمریکا بکند. مقامات امنیتی مطمئن هستند که اطلاعات مهمی درمورد سفر رییس جمهور در اختیار یکی از مخالفین حاضر در تظاهرات که آمریکایی بد سابقه ای هم هست قرار گرفته و او اطلاعات را به تروریست اصلی داده است. اما کسی به دنبال پیدا کردن این شکاف امنیتی نیست و همه چیز به آینده موکول می شود. با همه ی شخصیت های اصلی فیلم مصاحبه می شود به جز جمال ذکری مسلمان بی گناه محکوم شده در این حادثه!
گفتگوها بسیارهوشمندانه طراحی شده اند. بطوریکه مانند یک فیلم مستند واقعی بیننده باید از قرار دادن تمام آنها درکنار یکدیگر پازل فیلم را تکمیل کند. گاهی تصاویر واقعی از تظاهرات های ضد بوش در فیلم با مهارت کنارتصاویر بازسازی شده قرار گرفته اند و این تصاویر بازسازی شده همه با دوربین روی دست و به شیوه خبری فیلمبرداری شده اند. گاهی چنان چیره دستی در دکوپاژ این تصاویر بازسازی شده وجود دارد که نمی توان آنها را از تصاویر واقعی تمییز داد. همه تصایر بصورت لانگ شات و پلان های طولانی بدون برش، تعداد زیاد بازیگر، نورپردازی طبیعی، صداها و افکت های واقعی بازسازی شده اند. زیبا ترین قسمت فیلم سکانس مستند حرکت بوش به سمت لیموزین ریاست جمهوری است که انتهای آن بسیار استادانه به ترور بوش ختم می شود. صدای چند گلوله به گوش می رسد و بوش خم می شود صحنه های بعدی یک بازسازی زیبا از درهم ریختگی ، وحشت و هیجان نیروهای امنیتی و مردم حاضر در صحنه است. البته شنیدن صدای گلوله ها از فاصله دور و بین همهمه ی جمعیت امکان ندارد اما حتی در یک فیلم مستند واقعی نیز ممکن است برای ایجاد هیجان از افکت صدای گلوله در این صحنه خاص استفاده شود!
پس از حادثه قسمتهایی از سخنان واقعی سخنگوی کاخ سفید و دیک چینی انتخاب شده اند که مرجعی ندارند و می توانند برای هر حادثه مشابهی استفاده شوند. مثلاً دیک چینی این حمله ی تروریستی را به شدت محکوم می کند اما این تصاویر قسمتهایی از اظهارات واقعی دیک چینی بعد از ترور رفیق حریری رییس جمهور سابق لبنان است!! کارگردان با هوشمندی برخی از حوادث را طوری بازسازی کرده است که بیننده متوجه بازسازی آنها بشود. مثلاً ورود نیروهای پلیس به خانه ی جمال ذکری بصورت سقوط ابزار خیاطی همسرش به زمین با نمایی نزدیک نمایش داده می شود. چرا که نشان دادن تصاویر مستند در این گونه حوادث این سئوال را برای بیننده به وجود می آورد که آیا دوربین از قبل در خانه جمال ذکری منتظر ورود نیروهای امنیتی بوده است؟!؟
لحن صحبت و حرکات دست و صورت بازیگران در هنگام مصاحبه بسیار طبیعی به نظر می رسند. حتی آنان گاهی هنگام صحبت تپق می زنند و مکث می کنند. در این مورد استثناهایی هم وجود دارد به عنوان مثال جوان سیاه پوستی که فرزند تروریست اصلی داستان است گویا معتاد بوده و درجنگ عراق هم حضور داشته است. او درهنگام مصاحبه با خاراندن شانه اش بی قراری روانی ناشی از جنگ و اعتیاد را به خوبی نشان می دهد اما این حرکت چندین بار تکرار می شود و مرز واقعیت را می پیماید. انتخاب لوکیشن های مصاحبه شوندگان نیز غیر واقعی بودن این گفتگوها را لو می دهد چرا که تمام این مصاحبه ها چه مربوط به مشاور رییس جمهور و چه همسر جمال ذکری در فضای مشابه و بک گراند تقریباً یکسان انجام می شود. عجیب است که نورپردازی آنها هم همه یک سبک دارند. درحالی که مصاحبه های یک فیلم مستند با توجه به شخص مصاحبه شونده فضاهای متفاوتی دارند مانند آنچه در فیلم بولینگ برای کلمباین ساخته مایکل مور رخ می دهد.
روند مصاحبه ها از منطق یک فیلم مستند پیروی می کند یعنی اینکه اظهارات مصاحبه شوندگان یک حادثه و دلایل آن را تکمیل می کند تا با کل نگری این گفتگو ها بیننده پیام فیلم را غیر مستقیم دریافت کند.
گابریل رنج با الهام گرفتن از فیلمهای مستند برای توضیح اتفاقات در مکان های مختلف از نماهای عمومی استفاده کرده است. یعنی وقتی می خواهد روند آزمایشات آثار بدست آمده در محل حادثه را بازگو کند نمای عمومی سالن این آزمایشگاه ها را نشان می دهد نه اینکه مانند فیلم های داستانی شخصیت مورد نظر را در حال آزمایش کردن و گفتگو با همکاران خود نشان دهد.
استفاده زیاد از عکس در این فیلم برای معرفی شخصیت ها و حوادث گذشته، یکی از موارد دیگری است که در ساختار مستندگونه فیلم سودمند است.
پیام زیبا و شنیدنی گابریل رنج در حاشیه ی ادای یک فیلم مستند گم می شود و بیننده همانطور که در پایان فیلم از غیر واقعی بودن آن باخبر می شود، پیام آن را نیز غیر واقعی می داند. گابریل رنج با استفاده از تصاویر مستند واقعی بین تصاویر بازسازی شده خود به تحریف واقعیت پرداخته است و پیام ارزشمند فیلم را تخریب می کند. او با این کار سبک خطرناکی را معرفی کرده است ؛ اینکه فیلمسازان می توانند مستند های غیر واقعی با تصاویر واقعی بسازند بنابراین اگر این سبک رواج بیابد ارزش و اعتبار فیلمهای مستند خدشه دار خواهد شد. این فیلم پس از نمایش درآمریکا متهم به تشویق تروریسم شد. اما کسی رنج را متهم به دروغگویی نکرد، چون ظاهراً واقعیتی در فیلم عنوان نشده است که مقیاس دروغ یا صدق نیاز باشد!!!!
چیزی که فیلم تهی از آن است گفتار متن یک فیلم مستند است! گابریل رنج به خوبی می دانسته است که اگر فقط یک جمله گفتار متن به فیلم اضافه بشود با دردسر بزرگی روبرو خواهد شد. زیرا او دیگر نمی توانست ادعا کند این یک فیلم داستانی است که بازیگران داستان آن را روایت می کنند. بکارگیری گفتار متن درحقیقت سخن سازنده فیلم محسوب می شد که فیلم را به یک مستند دروغین تبدیل می کرد. به همین دلیل با دیدن اولین پلان فیلم با ورود هواپیما ی رییس جمهور روایت اولین بازیگر را می شنویم نه سخنی از یک مستند ساز.