05 August 2007

تپه الله اکبر

باران گلوله از آسمان می بارید! همه ی ما پشت خاکریز پناه گرفته بودیم. طوری به زمین چسبیده بودیم که انگار جزیی از زمین هستیم! هرکس از خاکریزعبور می کرد، ممکن بود گلوله یا ترکشی تنش را بشکافد. وحشت عجیبی ایجاد شده بود. کلاه خود فلزیم را تا روی چشمانم کشیده بودم. این طوری انگار کمتر می ترسیدم . اما صدای وحشتناک انفجارها و عبور تیز گلوله ها تمام ذهنم را پر کرده بود. هیچ وقت در زندگیم این طوری نترسیده بودم ! فرمانده به خوبی می دانست هرکس زودتر تپه ی روبرو را فتح کند، برنده این جبهه خواهد بود! چاره ای نبود سربازان زمین گیر شده بودند و باید به ما روحیه می داد. در میان خاک و دود از جا برخواست و فریاد زد: نترسید. تا تپه روبروی راهی نیست. به یاد خدا باشید و حمله کنید. از مرگ نترسید. شهادت رسیدن به وعده های الهی است. ما درمقابل کفر می جنگیم! خدا با ماست. بلند شوید و با فریاد الله اکبر به سمت تپه حمله کنید! صدای فریادهایش انگار مرا خطاب می کرد. کلاهم را کمی بالا زدم و دیدم ناگهان سربازی با مشت گره کرده فریاد زد: الله اکبر واز تپه عبور کرد!!! حس عجیبی پیدا کردم. برو، نترس خدا با ماست. اگر آنجا برسی همه چیز تمام می شود و این جهنم به پایان می رسد برو کاری ندارد می شود از بین گلوله ها عبور کرد!!! غریو الله اکبر بلند شد و سربازان یکی پس از دیگری خاکریز را رد می کردند و به سمت تپه یورش می بردند. وقتی از بین آتش و گلوله به سمت تپه می دویدیم، هرلحظه گلوله ای یکی را به زمین می انداخت. سربازی که جلوی من می دوید با صدای یک انفجار مهیب ناپدید شد و در میان گرد وخاکی که به هوا برخواست حس کردم چیزی به صورتم پاشیده شد. مزه ی خون را در دهانم حس می کردم! بازهم می دویدم و برای غلبه بر وحشتم نعره می زدم و الله اکبر می گفتم تا شاید نوعی مصونیت مرا از گلوله ها و ترکش ها در امان نگه دارد!! صدای الله اکبر درمیان صدای گلوله ها و خمپاره ها گم شده بود. ازدامنه تپه به سختی بالا رفتیم و با آخرین ذره های انرژی خود فریاد می زدیم. به بالا که رسیدیم همهمه ای شنیدم و ناگهان سربازان دشمن را دیدم که در انتهای دامنه ی روبرو تلاش می کردند به بالا برسند و یک صدا فریاد می زدند: الله اکبر!!!

2 comments:

Anonymous said...

cheghadar dardnak... akharin jomle ro migam

Anonymous said...

Good Luck honey!