می خواهم این بار برای کسی بنویسم که بیش از همه بر گردنم حق دارد. کسی که بدون او زندگیم ممکن نبود و من باید او را بیش از هر چیز دوست داشته باشم، اما نمی دانم به راستی او را آنطور که شایسته است دوست دارم!؟!
این را می نویسم برای زمین ...
در سال گذشته بر اساس باورهایم تلاش کردم همراه یک گروه فیلمساز قسمت هایی از زمین را ببینیم و به دیگران نشان دهیم. " تالاب های ایران" مملو از زیبایی ها و زشت ها بود. پیام دردناک نابودی زمین و سهل انگاری بی خردانه انسان ها. آن هم از نوعی ایرانی!!!
در این مجموعه سختی های بسیاری کشیدیم. از مسیرمال رو کناره ی تالاب بختگان که هر روز باید سه ساعت و نیم پیموده می شد و سه ساعت و نیم برمی گشتیم تا بازداشت در مرز ایران و افغانستان کناره ی تالاب هامون، توسط نیروی انتظامی و بازجویی چند ساعته!!!
شانس آوردیم که مورد هدف قاچاقچیان سوخت و افغان ها قرار نگرفتیم. شانس آوردیم که برای قاچاقچیان مشروبات الکلی در اطراف تالاب زریوار بی خطر بودیم! شانس آوردیم که هیچ افعی را در جزایر ارومیه لگد نکردیم و البته خدا رحم کرد که پای کسی روی مین های مانده از جنگ در اطراف تالاب شادگان نرفت! چه خوب شد که هیچ وقت قایقمان واژگون نشد.
گاهی دوربین در اثر سرمای زیاد روی قایق از کار می افتاد و گاهی از رطوبت زیاد درتالاب انزلی خاموش می شد. خوراکمان هم معلوم بود؛ کنسرو ماهی!
یکی از مدیران صدا و سیما به من تذکر داد که هر بار تکرار اصل پنجاهم قانون اساسی در ابتدای هر برنامه چقدر ضرر مالی برای من دارد، اما هر بار اول هر برنامه اصل پنجاهم قانون اساسی را خواندیم و خوشحالم اگر فقط یک نفر هم آن را شنیده باشد!
امان از تیغ سانسور و امان از بد سلیقه ای های مردان میز نشین و سرانجام داستان پخش آن که خود حکایت دیگری بود!!!
اما خوب می دانم همه ی اینها برای تمام مهربانی زمین هیچ است.
به مناسبت روز زمین!
دریاچه بختگان روزهای آخر حیات خود
محل فوق در ابتدای فصل خشک
تالاب انزلی
درخچه های آشغال – تالاب انزلی
قاچاق سوخت – تالاب هامون
و آب با خود یک پیام داشت: زندگی
قاچاقچیان مشروبات الکلی – تالاب زریوار
سایه ای از بهشت – تالاب زریوار
آلما گل - پرواز قوها با صدای سوت که در ضبط این صدا ناتوان بودیم
آلماگل(گلستان)
دریاچه ی شور(گلستان) تالابی که سالها هیچ محیط بانی آنجا نرفته بود!
23 April 2008
برای او...
at
8:00 AM
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
3 comments:
e...didamet shahriar... akse avali khodeti are?
begzarim.. omid varam roozi berese ke kami, hata be andazeyi ke be te'dade ghand hayi ke ba chayi mikhorim ahamiat midim be zamin ham fekr konim va negaranesh bashim..
khaste nabashi..
bahbah roozesh mobarak. bebinam mishe goft be paye ham pir shin ya na? ;-)
پس آنگاه زمين به سخن درآمد
و آدمي، خسته و تنها و انديشناک بر سر ِ سنگي نشسته بود پشيمان از
کردوکار خويش
و زمين ِ به سخن درآمده با او چنين ميگفت:
ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو، و برگهای ِ
نازک ِ تَرَه که قاتق ِ نان کني.
انسان گفت: ــ ميدانم.
پس زمين گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسيم و
باد، و با جوشيدن ِ چشمهها از سنگ، و با ريزش ِ آبشاران; و با
فروغلتيدن ِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بيخبرت مييافتم، و
به کوس ِ تُندر و ترقهی توفان.
انسان گفت: ــ ميدانم ميدانم، اما چهگونه ميتوانستم راز ِ پيام ِ تو را
دريابم؟
پس زمين با او، با انسان، چنين گفت:
ــ نه خود اين سهل بود، که پيامگزاران نيز اندک نبودند.
تو ميدانستي که منات به پرستندهگي عاشقام. نيز نه به گونهی ِ
عاشقي بختيار، که زرخريدهوار کنيزککي برای تو بودم به رای
خويش. که تو را چندان دوست ميداشتم که چون دست بر من
ميگشودی تن و جانام به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو
ميشد. همچون نوعروسي در رخت ِ زفاف، که نالههای ِ
تنآزردهگياش به ترانهی کشف و کامياری بدل شود يا چنگي
که هر زخمه را به زير و بَمي دلپذير ديگرگونه جوابي گويد. ــ
آی، چه عروسي، که هر بار سربهمُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنين
ميگفت زمين.) در کدامين باديه چاهي کردی که به آبي گوارا
کاميابات نکردم؟ کجا به دستان ِ خشونتباری که انتظار ِ
سوزان ِ نوازش ِ حاصلخيزش با من است گاوآهن در من
نهادی که خرمني پُربار پاداشات ندادم؟
انسان ديگرباره گفت: ــ راز ِ پيامات را اما چهگونه ميتوانستم دريابم؟
ــ ميدانستي که منات عاشقانه دوست ميدارم (زمين به پاسخ ِ او
گفت). ميدانستي. و تو را من پيغام کردم از پس ِ پيغام به
هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحي از خاک ميرسد.
پيغامات کردم از پس ِ پيغام که مقام ِ تو جایگاه ِ بندهگان نيست،
که در اين گستره شهرياری تو; و آنچه تو را به شهرياری
برداشت نه عنايت ِ آسمان که مهر ِ زمين است. ــ آه که مرا در آنچه
مرتبت ِ خاکساری عاشقانه، بر گسترهی نامتناهي کيهان
خوش سلطنتي بود، که سرسبز و آباد از قدرتهای جادوييِ
تو بودم از آن پيشتر که تو پادشاه ِ جان ِ من به خربندهگي
دستها بر سينه و پيشاني به خاک برنهي و مرا چنين زار به
خواری درافکني.
انسان، انديشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهيي کرد. و
زمين، هم ازآنگونه در سخن بود:
ــ بهتمامي از آن ِ تو بودم و تسليم ِ تو، چون چارديواری خانهی ِ
کوچکي.
تو را عشق ِ من آنمايه توانايي داد که بر همه سَر شوی. دريغا، پنداری
گناهِ من همه آن بود که زير ِ پای تو بودم!
تا از خون ِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم
همچون مادری که درد ِ مکيده شدن را تا نوزادهی دامن ِ خود را
از عصارهی جان ِ خويش نوشاکي دهد.
تو را آموختم من که به جُستوجوی سنگ ِ آهن و روی، سينهی ِ
عاشقام را بردری. و اين همه از برای آن بود تا تو را در نوازش ِ
پُرخشونتي که از دستانات چشم داشتم افزاری به دست داده
باشم. اما تو روی از من برتافتي، که آهن و مس را از سنگپاره
کُشندهتر يافتي که هابيل را در خون کشيده بود. و خاک را از
قربانيان ِ بدکنشيهای خويش بارور کردی.
آه، زمين ِ تنهامانده! زمين ِ رهاشده با تنهايي خويش!
انسان زير ِ لب گفت: ــ تقدير چنين بود. مگر آسمان قربانييي
ميخواست.
ــ نه، که مرا گورستاني ميخواهد! (چنين گفت زمين).
و تو بياحساس ِ عميق ِ سرشکستهگي چهگونه از «تقدير» سخن
ميگويي که جز بهانهی تسليم ِ بيهمتان نيست؟
آن افسونکار به تو ميآموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دريغا که
نابهکارانه از آندست نيازی پديد افتد. ــ آنگاه چشمان ِ تو را بر
اگر عشق به کار ميبود هرگز ستمي در وجود نميآمد تا به عدالتي
بسته شمشيری در کفات ميگذارد، هم از آهني که من به تو
دادم تا تيغهی گاوآهن کني!
اينک گورستاني که آسمان از عدالت ساخته است!
دريغا ويران ِ بيحاصلي که منام!
□
شب و باران در ويرانهها به گفتوگو بودند که باد دررسيد،
ميانهبههمزن و پُرهياهو.
ديری نگذشت که خلاف در ايشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر ِ
خاک، و به خاموشباشهای پُرغريو ِ تُندر حرمت نگذاشتند.
□
زمين گفت: ــ اکنون به دوراههی تفريق رسيدهايم.
تو را جز زردرويي کشيدن از بيحاصلي خويش گزير نيست; پس
اکنون که به تقدير ِ فريبکار گردن نهادهای مردانه باش!
اما مرا که ويران ِ توام هنوز در اين مدار ِ سرد کار به پايان نرسيده است:
همچون زني عاشق که به بستر ِ معشوق ِ ازدسترفتهی خويش
ميخزد تا بوی او را دريابد، سالهمهسال به مقام ِ نخستين
بازميآيم با اشکهای خاطره.
ياد ِ بهاران بر من فرود ميآيد بيآنکه از شخمي تازه بار برگرفته باشم
و گسترش ِ ريشهيي را در بطن ِ خود احساس کنم; و ابرها با
خس و خاری که در آغوشام خواهند نهاد، با اشکهای عقيم ِ
خويش به تسلايم خواهند کوشيد.
جان ِ مرا اما تسلايي مقدر نيست:
به غياب ِ دردناک ِ تو سلطان ِ شکستهی کهکشانها خواهم انديشيد که
به افسون ِ پليدی از پای درآمدی;
و ردِّ انگشتانات را
بر تن ِ نوميد ِ خويش
در خاطرهيي گريان
جُستوجو
خواهم کرد.
Post a Comment