به صندلی خالی کنار خود زل زده بود. چرا او یک بار هم شانس نمی آورد؟ وقتی با اتوبوس سفر می کرد همیشه مسافر صندلی کناری، مرد روستایی بود که بوی جوراب هایش تا مقصد، خواب را زهر مارش می کرد و بیداری هم تحمل تماشای تلاش بی شاعبه همسفرش برای فرو کردن انگشتان زمختش در سوراخ های دماغش بود تا شاید چیزی به دست آورد و به کناره های صندلی بمالد!
قطار هم داستان دیگری داشت. کوپه او همیشه پر می شد از یک خانواده ی هفت نفره با بچه های قد و نیم قد که حتماً یکی از آنها نوزادی بود با صدای رسای ونگ زدن! مادر خانواده هم با نگاههای سرزنش آمیز همیشه تلاش می کرد چادرش را جمع و جور کند تا از چشم ناپاک او در امان بماند!
اما این بار با هواپیما سفر می کرد! پرواز714 به مقصد کیش! حتماً صندلی کناری باید نوید بخش روزهای خوب آینده می شد. در همین فکرها بود که رویاش تبدیل به واقعیت شد. خانم جوان زیبایی بلیت به دست روبروی ردیف او تلاش می کرد شماره ردیف را با شماره صندلیش چک کند. قند در دلش آب شد. با خودش التماس می کرد: بشین ... تو رو خدا بشین همین جاست!
باورتان می شود؟ دخترزیبا کنار او نشست!
دختر با لیخندی دل انگیز از او معذرت خواهی بی دلیلی کرد. باور کردنی نبود صندلی کناری او بود!
((خدایا مرسی تو خیلی باحالی)) این جمله ای بود که در قلبش تکرار می کرد. لطافت خاصی هوای آنجا را پرکرد. بوی عطرگرانبهای دختر مستش کرده بود و در فضای گرم آنجا احساس خنکی شعف انگیزی می کرد. نفس های دختر را حس می کرد و نیم رخ زیبای او را کمتر نگاه می کرد تا در طول پرواز همچنان این تصویر تازگی داشته باشد! حسابی زق کرده بود. دختر خم شد روزنامه ای را از جیب پشت صندلی جلویی برداشت. صحفه اول را با دقت نگاه کرد. پسر هم چشمان عسلی او را با دقت نگاه می کرد! دختر با اشاره دست، تیتر بزرگ روزنامه را نشان داد و نسبت به حرفهای آدمی که مورد توجه و مهر همه است! اعتراض گونه گفت: واقعاً که! پسر به انگشتان کشیده دختر که ناخن های بلند سرخ رنگش آن را جذاب تر کرده بود خیره شد. دختر لبخند زد!
ذهن پسر سریعترین پردازش زندگیش را شروع کرد. حالا باید تمام فرمولهایی را که در دانشگاه برای مخ زدن همکلاسی های دختر استفاده می کرد، بازخوانی می کرد. سیاست؛ عجب پز روشنفکری خوبی! یاالله شروع کن! لبخندی زد و مستقیم توی چشمان دختر زل زد.
ناگهان هواپیما تکان وحشتناکی خورد و صورت دخترمملو از وحشت زشتی شد. در این شرایط روحانی اصلاً نفهمیده بود هواپیما کی پرواز کرده است! مهمانداران سراسمیه به سمت کابین هواپیما رفت و آمد می کردند. بلندگوی هواپیما صدای هیجان زده خلبان را پخش کرد: مسافرین سریع کمربندهای ایمنی را وصل بزنید!
باز هم یک تکان شدید دیگر! این بار صدای جیغ زنان وکودکان بلند شد. دختر هم چنان جیغی کشید که در گوش پسر سوت مداوم پایان برنامه های تلویزیون شروع به نواختن کرد. تکان بعدی، اوضاع را کاملاً عوض کرد! چون دختر ناخودآگاه پسر را بغل کرد و درگوش تقریباً ناشنوای پسر جیغ هایش را ادامه داد. حالا فاصله ی او با شانس رویایش به صفر رسید بود. گویا گوشش نزدیکترین قسمت بدنش با او بود! با هر حرکت ناجور هواپیما دختر پسر را بیشتر فشار می داد!
تکان ها با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد. اوضاع خیلی بدی بود. هواپیما داشت سقوط می کرد! اما خدا را شکر به خیر گذشت. این حادثه فقط دو مجروح داشت. مردی که صورت و تنش از خراشهای زیاد خون آلود شده بود و زنی که تمام ناخن های بلندش شکسته بود!
30 April 2008
پرواز714
at
12:27 AM
Labels: داستان کوتاه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
7 comments:
shahriar khaterate safar hayi ke bedoone mahboone miri ro public nakon lol
ama az shookhi gozashte dastan kootahe jalebi bood.. rasti to age be gheyr az dastan goftan be dastan khoondan ham alaghe dari be zire gonbade kabood sari bezan ta ba scheme kar ashna shi o age doost dashti hamkari koni.
shado shangool bashi
:))
kheyli bahal bood.
e
e
e
behnam dorost ye daghighe ghabl az man inja comment gozashte?!!!
ey nakes!
in musio 5 daghighe pish too yahoo messenger man ro be bahaneye in ke dare mire kelas french pichoond!
shakh o goosh nadare ke! hasood! manzooram parvanast ha... shahriar bebakhshid ke az in makan vaseye davahaye khanevadegi va gheyre-khanevadegi estefade mikonama ;o)
khastam benevisam kheili bahal bood didam parvane ghabl az man neveshte. vali man room kam nemishe: kheili bahal bood!
manam hichvakh to in zamine shans nadaram . yani migi az in be bad ba havapeyma safar konam hamishe? akharesham mirim to havapeyma yek gay kenaremon mishine bia dsorosesh kon:D
payman azizam mesle inke tanet mikhare!
Post a Comment