تعدادشان خیلی زیاد بود. هرچه که دستشان می آمد به ماشین بدبخت می کوبیدند! تقریباً تمام شیشه های ماشین شکسته بود و ازبس سنگ خورده بود انگار از ته دره بیرون آورده بودنش. وقتی ماشین حسابی له شد، جوان های خشمگین از آنجا دور شدند. پیرمردی که با حیرت آنها را نگاه می کرد چند دقیقه قبل از حمله فرصت کرده بود خود را از ماشین بیرون بیندازد. فقط خرده شیشه ها کمی گوشه ی پیشانیش را پاره کرده بودند! تمام دست و پایش می لرزید. هیچ وقت این قدر وحشت نکرده بود. اصلاً نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. با دستان لرزان خم شد تا عینکش را از زمین بردارد. یکی از شیشه هایش شکسته بود. درحالیکه خون از پیشانیش جاری شده بود عینک شکسته را آرام به صورتش زد و خون پیشانی به دستش مالیده شد. قطرات خون روی پیراهن سفید کهنه اش چکید. قرمزی خون را دید و به پرچم های سرخ رنگ جوانی نگاه کرد که با عصبانیت نعره می کشیدند واز او دور می شدند. به طرف پیکان آبی رنگ قدیمش رفت و درحالیکه بغز کرده بود دستی روی سقفش کشید. با این ماشین قدیمی مسافر کشی می کرد چون حقوق بازنشستگی اش فقط برای مخارج هفته اول ماه کافی بود. روی زمین نشسته سرش را در دستانش گرفت و مثل بچه ها پاهایش را بازکرد و زارزار گریه کرد. درهمان حال با خود فکر می کرد: خدایا قیافه آنها چقدر شبیه شاگردانش بود! اما امکان ندارد چون او بیست سالی بود که سر هیچ کلاسی نرفته بود!.... شاید خیلی بد شانس بود که ماشینش آبی رنگ بود. ولی چه فرقی می کند شاید اگر قرمز بود وقتی آبی ها می باختند این بلا سرش می آمد. ... خدایا! این همه نفرت برای چیست؟ فقط از یک رنگ یا برای یک باخت؟ ... نکند شاگردان او هم... نه او خیلی چیزها به شاگردانش یاد داده بود.
بلند شد به سمت نامعلومی راه افتاد و یاد موقعی افتاد که کلاس اول بود وقتی دوست صمیمی اش را فلک کردند او هم گریه می کرد همان موقع عهد کرد بزرگ شد معلم شود تا تمام شاگردانش را دوست داشته باشد.... لحظه ای شک کرد نکند واقعاً شاگردانش را دوست نداشت؟ نه امکان ندارد... شاید شاگردانش از او نفرت داشتند؟ نه امکان ندارد چهره های خندان آنها را هرگز فراموش نمی کند. روزی را به یاد آورد که دیپلم گرفته بود و با عجله به خانه آمد تا به پدرش گواهی دیپلمش را نشان دهد چون او دومین نفری بود که در آن محله ی قدیمی دیپلم می گرفت. پدر بداخلاقش اولین بار او را با محبت بغل کرد. آن شب مادرش آش رشته پخت و به همه ی همسایه ها داد..... همین طور که راه می رفت و خون روی صورتش می ریخت لبخند به لب داشت و روزهای مدرسه را به یاد می آورد، پنجاه سال پیش، زمانیکه اولین باربه عنوان معلم وارد کلاس شد.....
معلم عزیز، روزت مبارک!
05 May 2008
روز تو...
at
12:03 AM
Labels: داستان کوتاه
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
2 comments:
dastane jalebi bood.. bashad ke be perspolisi ha gir dadi ;o)
rooze ayale mohtarametam mobarak.
nemidanam moallemi ham kardi ya na? doniaei darad baraye khodash. makhsoosan moallemie kelase avval. man moalleme kelase aval naboodam vali yek vaghti be bache haei ke aslan englisi nemidanestand zaban yad midadam. rooze akhari ke mikhastam az aan bache ha joda shavam vaghean rooze sakhti bood. bebin: http://rosebud.persianblog.ir/post/51
Post a Comment