این خاطره را به پیشنهاد یکی از دوستان نوشته ام. چون او و خیلی از دوستان حداقل پنج بار این داستان را شنیده اند. بنابراین این خاطره تکراری را به همه ی دوستانم که حرفهای تکراریم را تحمل می کنند تقدیم می کنم!
سالها پیش برای پژوهش اولین فیلم مستندم که درباره ی علل مرگ و میر فک های دریای خزر بود به سواحل این دریاچه ی بزرگ رفتیم تا درباره ی فک ها اطلاعاتی جمع آوری کنیم( بله دریای خزر فک دارد!) و دیدگاههای مردم بومی در این مورد را بدست بیاوریم. در طول سواحل خزر با مشکل عجیبی روبرو شدیم. اینکه مردم بومی فک ها را به اسم سگ آبی می شناختند و برخی به آنها سگ دریایی می گفتند. البته هیچ تضمینی وجود نداشت که از روستایی به روستای دیگر این اسم از سگ آبی به سگ دریایی تغییر نکند. چنانکه وقتی با یکی از صیادان محلی مصاحبه می کردم، پرسیدم: شما اینجا سگ آبی هم دارید؟ او باتعجب گفت: راستش نه، ما اینجا سگ سفید یا سیاه داریم حتی سگ قهوه ای هم هست اما سگ آبی نداریم!
درادامه سفر به انزلی رسیدیم؛ جای که باید سوار لنج های ماهیگیری می شدیم تا از نزدیک فک ها را ببینم! مسئولین بندر ماهرترین ناخدا را معرفی کردند و من با یک نامه در دست به اسکله رفتم تا او را پیدا کنم. از ابتدای اسکله ملوان های تنومند که چهره های خشن و زمختی داشتند با اشاره مرا به انتهای اسکله راهنمایی می کردند تا ناخدا را ببینم!
برخی با شنیدن اسم ناخدا سری تکان می دادند و زیر لب چیزی می گفتند. با خود فکر می کردم با چه دیوی روبروخواهم شد و عجب هیبتی را خواهم دید. در انتهای اسکله پیرمرد قد کوتاهی با کلاه کاموایی مسخره ای ایستاده بود؛ به شانه اش زدم و آدرس ناخدا را پرسیدم. گردن پیرمرد مثل جغد برگشت. روی صورتش فقط یک دماغ دراز مسخره دیده می شد که کم مانده بود توی چشمم برود! گفت:چیکار داری؟ با طعنه گفتم: با ناخدا کاردارم! با عصبانیت گفت: خودم هستم!!
بدبختی ها از اینجا شروع شد. انگارآمده بودم که حسابی له بشوم! پیرمرد که سرش را بالا گرفته بود تا با من صحبت کند گفت: خب ، چیکارداری؟
- ما یه گروه فیلمبرداری هستیم که الان برای کار جدیدمون می خواهیم تحقیقاتی ...
- خب، آخرشو بگو.
- سگ دریایی می خواهیم ببینم!
- سگ دریایی؟... سگ دریایی چیه؟(لطفاً با لهجه گیلانی بخوانید تا بفهمید من چه حالی داشتم!)
- همون سگ آبی!
- به اونا می گن فک پسر جان!
- بله فک ... فک
- اول اسمشو یاد بگیر بعد بیا فیلم بگیر!
- ببخشید درست می گید!
- الان که فصلش نیست برو تابستون بیا.
- ولی الان شش ماه تا تابستون مونده.
- شش ماه نه پنچ ماه و هشت روز!!!
- ما آخه یه گروه هستیم نمی تونیم برگردیم کلی هزینه کردیم.
- نامه ات رو بده ببینم!
وفتی نامه را گرفت فوراً به اسم خط خورده در بین اسامی گروه اشاره کرد و پرسید: این اسم خانوم چیه؟
- گفتم ایشون مدیر تولید گروهه ولی حراست بندراجازه نداده شب بیاد روی کشتی!
ناگهان پیرمرد نامه را به من داد و گفت : برو آقا... من توی کشتیم زن راه نمی دم!
- اون نمی یاد اجازه بهش ندادند.
- اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!... اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!!!
- نه بابا نمی یاد!
- من فردا به مردم بگم این زن شب کجای کشتی خوابیده بوده وسط این همه مرد؟
- نه من خودم نمی ذارم...
- برو آقا .. برو اسم فک رو یاد بگیر بعد تابستون بیا!.... زنم با خودت نیار!
بعد رویش را برگرداند و به دریا نگاه کرد!!!
عجب بد قلق است! قدش به علاوه کلاه کاموایی مسخره اش تا سینه من هم نمی شود! باید کمی صبر کنم. کنارش ایستادم تا مدتی بگذرد. متوجه ملوان هایی شدم که روی عرشه لنج کناری به مکالمات ما می خندیدند و ما را زیر نظر داشتند.
یکی از ملوان ها آمد و گفت: ناخدا سوخت نداریم ها !
ناخدا با داد و بیداد گفت: پس این مصطفی دیروز کجا بوده؟
ملوان هم بدون کلامی، گذاشت ورفت. دیدم وقت مناسبی است که سر حرف را دوباره باز کنم. گفتم : ناخدا! به این کشتی ها مازوت می زنید؟
چنان نگاه کرد که فهمیدم حسابی گند زدم. بامسخره گفت: مازوت؟ .... مازوت چیه ؟ گازوئیل می زنیم!!! ... مازوت ... یه چیزی شنیدی هر جا می گی؟
بعد رویش را برگرداند. ملوانها حسابی می خندیدند. من هم با خود فکر می کردم که راست می گوید. من از کتاب ستاره اسرارآمیز تن تن این موضوع را گفته بودم! (وقتی تن تن نگران تمام شدن مازوت بود. کاپیتان هادوک نگران تمام شدن ویسکی بود!)
خلاصه دوباره برگشتیم به حالت قبل و من منتظر فرصت برای التماس که ما را به کشتی راه بدهد. ناگهان کشتی بزرگی از روبروی ما رد شد. فوراً گفتم: عجب کشتیه!... ناخدا جان اسم این کشتیه چیه؟
باز هم با همان نگاه ها گفت: مگه سواد نداری؟ و با حالت تعجب پرسید مگه انگلیسی بلد نیستی بخونی؟!؟
بنده خدا راست می گفت. خوب که نگاه کردم، اسم کشتی به حروف لاتین به اندازه ی یک اتوبوس روی بدنه کشتی نوشته شده بود!!! گفتم: خب ندیدم دیگه، توهم خودتو چس نکن!( البته این رو تو دلم گفتم!!)
می دانستم هر حرفی بزنم پوزه ام خرد شده است و بهتراست خفه شوم! بنابراین با عجله گفتم: با اجازه ! که زودتر از مهلکه فرارکنم. طرف ول کن نبود برگشت گفت: کجا می ری کارگردان، این جوری می خوای فیلم بسازی؟ اسم فک روکه بلد نیستی! انگلیسیتم که افتضاحه یه کم تحمل هم نداری! فکر کردی فک ها می یان جلوت بابا کرم می رقصند تا تو ازشون فیلم بگیری؟ برو بگو اون گروهت سریع بیان فقط دونفر، دو نفره دیگه توی یه لنج دیگه می رن!
نیشم باز شد و سریع برگشتم تا به بچه ها خبر بدم. موقعی که دور می شدم داد زد: همراه خودت زن نیاری ها!
خوشحالی من بیشتر از این بود که من ویکی از تصویربردارها توی لنج دیگری می رویم و اون دوتا بیچاره را با این لنج می فرستم. لبخندی از بدجنسی روی صورتم نشت! بچه ها را تقسیم کردم و خودم با تصویربردار دوم رفتیم توی یک لنج دیگر. موضوع را هم برای او تعریف کردم و هردو توی لنج منتظر دیدن حوادث کمدی بعدی شدیم!
بچه ها با وسایل پا روی عرشه گذاشتند. داد ناخدا از توی کابین درآمد: اونجا نه!!! وسایل رو بیارید توی کابین!
فریاد بعدی بلند شد: توی کابین با کفش نیاید! برو بیرون ... مگه توی خونه ات با کفش می ری؟
من و تصویربردارم با خنده آن دو بیچاره را بین پنجره های دایره ای لنج می دیدیم که چطور به این طرف و آن طرف می دوند! نتیجه اخلاقی این داستان اینکه بعضی از آدمها برای خودشان کوه یخی هستند. یک دهم ظاهرشان است ولی هیبت اصلی دیده نمی شود!
سالها پیش برای پژوهش اولین فیلم مستندم که درباره ی علل مرگ و میر فک های دریای خزر بود به سواحل این دریاچه ی بزرگ رفتیم تا درباره ی فک ها اطلاعاتی جمع آوری کنیم( بله دریای خزر فک دارد!) و دیدگاههای مردم بومی در این مورد را بدست بیاوریم. در طول سواحل خزر با مشکل عجیبی روبرو شدیم. اینکه مردم بومی فک ها را به اسم سگ آبی می شناختند و برخی به آنها سگ دریایی می گفتند. البته هیچ تضمینی وجود نداشت که از روستایی به روستای دیگر این اسم از سگ آبی به سگ دریایی تغییر نکند. چنانکه وقتی با یکی از صیادان محلی مصاحبه می کردم، پرسیدم: شما اینجا سگ آبی هم دارید؟ او باتعجب گفت: راستش نه، ما اینجا سگ سفید یا سیاه داریم حتی سگ قهوه ای هم هست اما سگ آبی نداریم!
درادامه سفر به انزلی رسیدیم؛ جای که باید سوار لنج های ماهیگیری می شدیم تا از نزدیک فک ها را ببینم! مسئولین بندر ماهرترین ناخدا را معرفی کردند و من با یک نامه در دست به اسکله رفتم تا او را پیدا کنم. از ابتدای اسکله ملوان های تنومند که چهره های خشن و زمختی داشتند با اشاره مرا به انتهای اسکله راهنمایی می کردند تا ناخدا را ببینم!
برخی با شنیدن اسم ناخدا سری تکان می دادند و زیر لب چیزی می گفتند. با خود فکر می کردم با چه دیوی روبروخواهم شد و عجب هیبتی را خواهم دید. در انتهای اسکله پیرمرد قد کوتاهی با کلاه کاموایی مسخره ای ایستاده بود؛ به شانه اش زدم و آدرس ناخدا را پرسیدم. گردن پیرمرد مثل جغد برگشت. روی صورتش فقط یک دماغ دراز مسخره دیده می شد که کم مانده بود توی چشمم برود! گفت:چیکار داری؟ با طعنه گفتم: با ناخدا کاردارم! با عصبانیت گفت: خودم هستم!!
بدبختی ها از اینجا شروع شد. انگارآمده بودم که حسابی له بشوم! پیرمرد که سرش را بالا گرفته بود تا با من صحبت کند گفت: خب ، چیکارداری؟
- ما یه گروه فیلمبرداری هستیم که الان برای کار جدیدمون می خواهیم تحقیقاتی ...
- خب، آخرشو بگو.
- سگ دریایی می خواهیم ببینم!
- سگ دریایی؟... سگ دریایی چیه؟(لطفاً با لهجه گیلانی بخوانید تا بفهمید من چه حالی داشتم!)
- همون سگ آبی!
- به اونا می گن فک پسر جان!
- بله فک ... فک
- اول اسمشو یاد بگیر بعد بیا فیلم بگیر!
- ببخشید درست می گید!
- الان که فصلش نیست برو تابستون بیا.
- ولی الان شش ماه تا تابستون مونده.
- شش ماه نه پنچ ماه و هشت روز!!!
- ما آخه یه گروه هستیم نمی تونیم برگردیم کلی هزینه کردیم.
- نامه ات رو بده ببینم!
وفتی نامه را گرفت فوراً به اسم خط خورده در بین اسامی گروه اشاره کرد و پرسید: این اسم خانوم چیه؟
- گفتم ایشون مدیر تولید گروهه ولی حراست بندراجازه نداده شب بیاد روی کشتی!
ناگهان پیرمرد نامه را به من داد و گفت : برو آقا... من توی کشتیم زن راه نمی دم!
- اون نمی یاد اجازه بهش ندادند.
- اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!... اونا هم اجازه بدند من راه نمی دم!!!
- نه بابا نمی یاد!
- من فردا به مردم بگم این زن شب کجای کشتی خوابیده بوده وسط این همه مرد؟
- نه من خودم نمی ذارم...
- برو آقا .. برو اسم فک رو یاد بگیر بعد تابستون بیا!.... زنم با خودت نیار!
بعد رویش را برگرداند و به دریا نگاه کرد!!!
عجب بد قلق است! قدش به علاوه کلاه کاموایی مسخره اش تا سینه من هم نمی شود! باید کمی صبر کنم. کنارش ایستادم تا مدتی بگذرد. متوجه ملوان هایی شدم که روی عرشه لنج کناری به مکالمات ما می خندیدند و ما را زیر نظر داشتند.
یکی از ملوان ها آمد و گفت: ناخدا سوخت نداریم ها !
ناخدا با داد و بیداد گفت: پس این مصطفی دیروز کجا بوده؟
ملوان هم بدون کلامی، گذاشت ورفت. دیدم وقت مناسبی است که سر حرف را دوباره باز کنم. گفتم : ناخدا! به این کشتی ها مازوت می زنید؟
چنان نگاه کرد که فهمیدم حسابی گند زدم. بامسخره گفت: مازوت؟ .... مازوت چیه ؟ گازوئیل می زنیم!!! ... مازوت ... یه چیزی شنیدی هر جا می گی؟
بعد رویش را برگرداند. ملوانها حسابی می خندیدند. من هم با خود فکر می کردم که راست می گوید. من از کتاب ستاره اسرارآمیز تن تن این موضوع را گفته بودم! (وقتی تن تن نگران تمام شدن مازوت بود. کاپیتان هادوک نگران تمام شدن ویسکی بود!)
خلاصه دوباره برگشتیم به حالت قبل و من منتظر فرصت برای التماس که ما را به کشتی راه بدهد. ناگهان کشتی بزرگی از روبروی ما رد شد. فوراً گفتم: عجب کشتیه!... ناخدا جان اسم این کشتیه چیه؟
باز هم با همان نگاه ها گفت: مگه سواد نداری؟ و با حالت تعجب پرسید مگه انگلیسی بلد نیستی بخونی؟!؟
بنده خدا راست می گفت. خوب که نگاه کردم، اسم کشتی به حروف لاتین به اندازه ی یک اتوبوس روی بدنه کشتی نوشته شده بود!!! گفتم: خب ندیدم دیگه، توهم خودتو چس نکن!( البته این رو تو دلم گفتم!!)
می دانستم هر حرفی بزنم پوزه ام خرد شده است و بهتراست خفه شوم! بنابراین با عجله گفتم: با اجازه ! که زودتر از مهلکه فرارکنم. طرف ول کن نبود برگشت گفت: کجا می ری کارگردان، این جوری می خوای فیلم بسازی؟ اسم فک روکه بلد نیستی! انگلیسیتم که افتضاحه یه کم تحمل هم نداری! فکر کردی فک ها می یان جلوت بابا کرم می رقصند تا تو ازشون فیلم بگیری؟ برو بگو اون گروهت سریع بیان فقط دونفر، دو نفره دیگه توی یه لنج دیگه می رن!
نیشم باز شد و سریع برگشتم تا به بچه ها خبر بدم. موقعی که دور می شدم داد زد: همراه خودت زن نیاری ها!
خوشحالی من بیشتر از این بود که من ویکی از تصویربردارها توی لنج دیگری می رویم و اون دوتا بیچاره را با این لنج می فرستم. لبخندی از بدجنسی روی صورتم نشت! بچه ها را تقسیم کردم و خودم با تصویربردار دوم رفتیم توی یک لنج دیگر. موضوع را هم برای او تعریف کردم و هردو توی لنج منتظر دیدن حوادث کمدی بعدی شدیم!
بچه ها با وسایل پا روی عرشه گذاشتند. داد ناخدا از توی کابین درآمد: اونجا نه!!! وسایل رو بیارید توی کابین!
فریاد بعدی بلند شد: توی کابین با کفش نیاید! برو بیرون ... مگه توی خونه ات با کفش می ری؟
من و تصویربردارم با خنده آن دو بیچاره را بین پنجره های دایره ای لنج می دیدیم که چطور به این طرف و آن طرف می دوند! نتیجه اخلاقی این داستان اینکه بعضی از آدمها برای خودشان کوه یخی هستند. یک دهم ظاهرشان است ولی هیبت اصلی دیده نمی شود!
2 comments:
kheyli bahal bood shahriar in khaterat.. dastan kootahe nish ham jaleb bood... bebakhshid in chand rooze rastesh kheyli jaste gorikhte matalebeto mikhoondam ama naresidam comment bezaram.. shado shangool bashi va khosh halam ke kamakan va ba hamoon qualitye avalie va hata behtar dari minevisi
اولش برای من تکراری بود فقط ... خیلی خوب بود :))
Post a Comment