27 July 2007

عروس

مردی با روپوش سفید، فرم مخصوص پزشک قانونی را از کشو درآورد. باید قسمت مخصوص توضیحات مرگ را پر می کرد. برای اولین پرونده نوشت: مرگ به علت سکته ی قلبی در اثر لخته ی خون در رگهای قلب! این جمله را برای دو پرونده بعدی هم تکرارکرد. اما برای پرونده چهارم مردد مانده بود چه چیزی بنویسد. ابتدا کلمه ی خونریزی زیاد را نوشت اما بلافاصله آن را خط زد و نوشت: ضعف زیاد!
عصر روز قبل یکی از زندانیان با عجله وارد بند پنج شد و در گوش وکیل بند پچ پچ کرد. وکیل بند مرد کله تاس و قدکوتاه و مسنی بود که سالها نماینده زندانیان بند پنج بود. بندی که جرم تمام زندانیان آن به مواد مخدر ربط داشت. بیشتر آنها قبل از حبس معتادبودند یا در همین بند، اعتیاد را تجربه کرده بودند!! وکیل بند با شنیدن حرفهای او لبخند درصورتش نقش انداخت. از سلول خود خارج شد و داخل راهرو بند بلند گفت: بچه ها امشب عروسی داریم!!! صدای سوت و کف وخوشحالی میان زندانیان خموده وافسرده بلند شد. مدتها بود مواد در بندها نایاب شده بود و در این خماری دیدن عروس لطف دیگری داشت!
شب درحالیکه گوشهای همه زندانیان برای شنیدن صدای لولای در بند تیز شده بود. سرانجام مامور در را باز کرد. همراه او یک مرد لاغراندام و زرد روی وارد شد! وکیل بند بلافاصله از سلول خارج شد و به سمت آنها رفت. مامور زندانی جدید را معرفی کرد. درحالیکه همه زندانیان از سلولهای خود سرک می کشیدند و با هیجان او را نگاه می کردند؛ وکیل بند سلولش را نشان داد و مامور خارج شد. به محض خروج او صدای هلهله زندانیان بلند شد! زندانی تازه وارد شگفت زده از این اتفاق تا به خود بیاید، دهن و دستانش بسته شده بودند. زندانیان به سلولش هجوم آوردن و او را با سر وصدا و شادی به سلول دیگری بردند! مردی در سلول منتظرش بود!!! از زیر تخت سرنگی را که سوزن قدیمی آن زنگ زده بود، بیرون آورد و با آب جوش آن را چند بار پر و خالی کرد و با مزاح گفت: خب ایستریل شم کردیم! زندانی جدید کف سلول افتاده بود و زندانیان درگیر بگوومگو برای جا گرفتن صف طولانی بودند که جلوی سلول تشکیل شده بود! مرد خم شد و درگوش او گفت: نترس جیگر، به من میگن دکی (Doki ) عزیزم تو الان عروس مایی!
سوزن سرنگ را با آب دهنش خیس کرد و با دقت رگ دست عروس را پیدا کرد. سوزن را داخل رگ خشک و ورم کرده عروس فرو کرد! مقداری خون داخل سرنگ کشید و آن را داخل رگ وکیل بند که نفر اول صف زندانیان بود تزریق کرد!
ساعتها گذشته بود. سه چهار نفر بیشتر درصف نمانده بودند که داد و بیدا یکی از زندانیان درآمده: چرا به ما که رسید سرنگت ته کشیده؟ ... آخه با این چند قطره کی نشه می شه؟ .... چه فایده داره؟
دکی صورت گچی عروس را نشان داد و گفت: بنده خدا داره تموم می کنه بذار یه قطره خونم برای خودش بمونه! به من چه آخر صفی دیگه! والا ما خودمون چیزی نزدیم!
خون بازی تمام شده بود! وجب به وجب بدن عروس سوراخ سوراخ شده بود و تمام بدنش مثل گچ سفید شده بود. دکی چندبار دستش را روی گردنش گذاشت و نبض بی رمق او را امتحان کرد و گفت: ای داد مثل اینکه تموم کرده!!!

4 comments:

Anonymous said...

dasatan bood? dastanesh kon.

شهریار said...

mage in cheshe? dastan bud dige!!! ......rasti inja persianblog tarakide nemitunim biam weblogetuno sar bezanim!

Anonymous said...

parvaneh in dastan bood dige.. etefaghan jalebam bood... faghat yokhde fiction mizad.. nemidoonam hala vaghean in etefagh mitoone biofte ya na

شهریار said...

vaghti dar zendan band marbut be mavade mokhader filmbardari mikardim in dastan ro shendidam albate man ham uno hami fiction va dastani kardam! in dastan vaghie ama na ba in payane trajedik!!!