ماشین مان تازه از روستا خارج شده بود که به خاکریزهای بلند رسیدیم. خاکریزها به ارتفاع 2 متر برای جلوگیری از هجوم سیلابها از سمت دریاچه به روستا ساخته شده بودند. از پیرمرد پرسیدم:مگه آب تا روستا هم می اومده؟پشت سرمان را نشان داد وبا همان لهجه زابلی گفت: ها، آب می اومد... این روستا اول اینجا بود! سیل همه خانه ها رو خراب کرد. ما روستا رو یک کیلومتر اونطرف تر ساختیم. بعد هم دولت این سیل بند رو ساخت!!!پشت سرم را نگاه کردم. تپه ماهورها فضای بین سیل بند و روستا را پر کرده بودند. همه جا شن روان، خشکی و خار و همین!قزاق محیط بان فرزند قزاق نود ساله قدیمی ترین محیط بان سیستان نزدیکمان شد و گفت: این زمین ها رو خوب نگاه کن! هشت سال پیش اینها مزارع گندم و جو بودند!! همه این زمینها!.... دریاچه که خشک شد باد صد وبیست روزه سیستان خاک کف دریاچه رو به سمت آبادی ها آورد... خیلی از آبادی ها زیر شن مدفون شدند! زمینهای کشاورزی از بین رفتند. همه جا گرد وخاک بود! اون روستا رو می بینی؟من به اشاره دستش نگاه کردم. روستایی که نبود چند دیوارکاه گلی که شن تا نزدیک سقف کناردیوارها انباشته شده بود. قزاق گفت:مردمش کوچ کردند و رفتند. از این روستاها توی سیستان خیلی هست!ناگهان یاد پیرمرد افتادم: شما کشاورز هستید؟پیرمرد: نه آقا!... من صیاد هستم!!!با تعجب پرسیدم: توی این هشت سال خشکسالی که دریاچه ای نبود تو ازکجا پول درمی آوردی؟پیرمرد سرش را پایین انداخت: کمیته امداد آقا... امام به ما ماهی پنجاه هزار تومان می داد. نانی چیزی بخریم!!!از خاکریزها بالا رفتیم پیرمرد به سختی بالا می آمد. نفس زنان گفت: توی این هشت سال استخوانهای پام خشک شده آقا!.. بیرون که نمی رفتیم همه جا گرد وخاک بود! ... کاش هشت سال پیش می اومدی ... همه جا سبز بود آب اونقدر زیاد بود که ترس از سیل داشتیم!بالا که رسیدیم وسعت بی انتهای آب بود و سبزهایی که انگار با حرص وطمع بعد از هشت سال آب خورده بودند و تلاش می کردند همه جا پخش شوند. بوته های سبز رنگ گز. جزیره های خزه روی آب و بوته های خار که درکناره آب سبز شده بودند. بوته هایی که یک روی به آب داشتند و سبز رنگ بودند و روی دیگرشان به سمت سیل بند، خشک و بی رنگ بود. انگار زندگی نصف تن شان را پر کرده بود و نصفی دیگر هنوز در خواب هشت سال خشکسالی گرفتار بود!دو سایه در دور دست می دویدند و دو سگ همراهی شان می کرد. نزدیک تر شدند. پاچه های شلوارشان را بالا زده بودند تا دردریاچه کم عمق تازه متولد شده خیس نشوند و پاهای لاغر و نحیفشان درست مانند چوب دستیهایی بود که در دست داشتند. آنقدر شاد بودند و بلند بلند می خندیدند که گمان می کردی دنبال هم می کنند. قزاق به سمت آنها فریاد زد و صدایشان کرد. پیرمرد خم شد و آرام چیزی به من گفت. از حرف او یکه خوردم و به آنها چشم دوختم. صیادان پیر نزدیک ما شدند و برای اولین بار لبخند را در چهره مردمان سیستان دیدم! بقچه های خود را گشودند و چند تکه ماهی کوچک سفید رنگ را به دوربین ما نشان دادند.حرف پیرمرد درگوش من تکرارشد: اونها را می بینی ... وقتی بعد از این همه سال ماهی از آب گرفتند انگار خدا را توی آب دیدند!!!!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
هی پسر قلمت فوق العاده است. چرا تا حالا نمی نوشتی؟ شهریار حتماً ادامه بده. مطمئنم نوشته های خوبی از توی وبلاگت درمیاد که شاید حتی روزی منبع خوبی برای فیلمنامه های مستند هات بشه. تبریک اما ایندفعه به خاطر توانایی بالایی که در نوشتن داری... لینکت رو همین امروز توی وبلاگم اضافه می کنم و به بقیه هم معرفیش می کنم. (راستی من الآن خونه ی نواز و طاها هستم)
Post a Comment