ظهر بود. آفتاب وسط آسمان ، درست فرق سر آدم را نشانه گیری می کرد. یک ظهر داغ در سرزمین سیستان. ما با ماشین محیط زیست جاده ای را طی می کردیم که دو طرف آن کشتزارهای تازه متولد شده سیستان بعد از هشت سال خشکسالی رنگ و روی دیگری به این سرزمین داده بودند. دنبال کشاورزی می گشتیم که بعد از این سالهای سخت بی حاصل پای درد دل او بنشینیم. چند ساعت در راه بودیم وگرمای زیاد تمام گروه تصویربرداری را کلافه و خسته کرده بود. در دور دست چند کشاورز مشغول کار بودند. خیلی دور، داخل همان کشتزارهای تازه متولد شده! چاره نداشتیم پیاده ازکنار جاده به سبزه ها زدیم و زیرپرتوی بی رحم خورشید راه افتادیم. تشنه وعرق ریزان رفتیم و رفتیم تا به مردان کشاورز برسیم. محیط بانان چالاک زودتر از ما به مقصد رسیده و با مردان کشاورز صحبت را شروع کرده بودند. از دوردست دو پیرمرد کشاورز با لباسهای محلی و داس به دست دیده می شدند. با همان عمامه ها و لباس سفید سیستانی!
وقتی رسیدیم نای سلام گفتن نداشتیم! نگاه نگران یکی از محیط بانان به سرعت مرا از اوضاع نامطلوب آنجا باخبرساخت. محیط بان به ما اشاره کردو گفت: همین آقایون فیلمساز هستند.
بعد با حالت شرمنده ای روی به ما گفت: می گه کارت شناسایی شما را می خواد ببینه!!!!!
قسم می خورم که بارها درمجامع و سمینارهای مختلف، در سازمانها و شرکت های دولتی وغیردولتی در خود تهران، با افراد سرشناس و مسئولین دولتی مصاحبه کردم و تقریباً هیچکس نپرسیده تو از کجا آمدی؟ یعنی حق قانونی افراد برای اینکه بداند جلوی دوربین چه کسی صحبت می کنند!!! و بارها مردم قبل از صحبت جلوی دوربین، اولین پرسشی که ازمن کردند این بوده : چه باید بگویم؟!؟؟؟
بارها دیده ام که آدم ها چگونه جلوی دوربین تسلیم می شوند و دست بالا می برند. یک مغلوب مطلق!!!
همیشه به همکارانم گفتم که مواظب این اسلحه باشید! این دوربین وقتی روشن می شود چه اسلحه ترسناکی است!!!
با خیال خام خودم نه کارتی همراه داشتم در بیابانهای سیستان نه حتی ذره ای تردید از اینکه شاید کارت شناسایی به کاری بیاید. به مهدی( تصویربردار) نگاه عاجزانه ای کردم! وضع اوهم بهتر از من نبود. لبخند تلخی از این ضربه غافلگیرانه به صورت کش آمده هر دویمان نشست. مهدی با همان لبخند بی مزه، سریع کارتش را در آورد و باحالت همدردی و مغرورانه گفت: بیا پدرجان، بیا!
پدرجان کارت را گرفت و نگاهی به آن انداخت و نگاه دیگری به صورت مهدی! (احتمالاً گوشهای عکس را با گوشهای مهدی مقایسه می کرده است!) و بعد فریاد زد: سمیه!
ای داد بر من، پیرمرد بیسواد دخترش را صدا می زد تا کارت را بخواند!!!! یادتان نرود چقدر کارت شیر و بلیط قطار و ... به بعضی آقایان ویژه به جای کارت شناسایی داده اید و بعد هم تعریف ماجرا نقل مجالس تان شده است!
سمیه خانوم از پشت درخت ها بیرون آمد و تا بیست متری ما قدم رنجه فرمود و همانجا ایستاد. پیرمرد هرچه داد و بیداد کرد که باز هم نزدیک تر بیاید، نیامد که نیامد. محیط بان هم خیلی دلسوزانه به ما گفت: از شما خجالت می کشه خب!!!
به نظر می رسید پیرمرد باهوش تر از ما بود که حاضر نشد از زیر سایه درخت برود وسط کشتزارها تا کارت را به سمیه خانوم برساند. درهمان موقع بود که قند در دل من آب شد و با بدجنسی و خیال خام در دلم گفتم: خوردی؟ نوش جان!
انگار پیرمرد از تله پاتی هم سررشته ای داشت . چون سریع برگشت به من نگاه کرد و گفت: کارت تو کو؟!؟ مهدی در تلاش برای جلوگیری از وارد آمدن ضربه آخر گفت: من رییس هستم اینا کارت ندارند!
پیرمرد آمد کارت را به مهدی داد؛ برگشت و رفت و درحال رفتن گفت: نه آقا من با کسی که کارت شناسایی نداره مصاحبه نمی کنم. تلویزیون گفت هر کس آمد برای مصاحبه اول کارت شناسایشو ببینید!!!! (پس معلوم می شود بعضی ها تلویزیون هم نگاه می کنند!!!)
مهدی یک نگاه به آسمان کرد و یک نگاه به مسیر پشت سر: آقا بیا صحبت کن! اگه مشکلات تون رو نگی آّب رو قطع می کنند؛ بی آب می شیدا!
کشاورز که از ما دور شده بود گفت: هشت سال قطع کردند این یه سال هم روش!!!!!
وقتی داشتیم مسیر را زیر همان آفتاب مذکور برمی گشتیم با خودم فکر می کردم: ای عقب افتاده ..وقتی در دور ترین روستاهای سیستان و کردستان و در روستای حاشیه تالاب شادگان که مردمش کفش هم نمی پوشند؛ در کنار تنورنانوایی و طویله های دامها، بشقاب ماهواره می بینی کارت شناسایی همیشه همراهت باشد قربان!
وقتی رسیدیم نای سلام گفتن نداشتیم! نگاه نگران یکی از محیط بانان به سرعت مرا از اوضاع نامطلوب آنجا باخبرساخت. محیط بان به ما اشاره کردو گفت: همین آقایون فیلمساز هستند.
بعد با حالت شرمنده ای روی به ما گفت: می گه کارت شناسایی شما را می خواد ببینه!!!!!
قسم می خورم که بارها درمجامع و سمینارهای مختلف، در سازمانها و شرکت های دولتی وغیردولتی در خود تهران، با افراد سرشناس و مسئولین دولتی مصاحبه کردم و تقریباً هیچکس نپرسیده تو از کجا آمدی؟ یعنی حق قانونی افراد برای اینکه بداند جلوی دوربین چه کسی صحبت می کنند!!! و بارها مردم قبل از صحبت جلوی دوربین، اولین پرسشی که ازمن کردند این بوده : چه باید بگویم؟!؟؟؟
بارها دیده ام که آدم ها چگونه جلوی دوربین تسلیم می شوند و دست بالا می برند. یک مغلوب مطلق!!!
همیشه به همکارانم گفتم که مواظب این اسلحه باشید! این دوربین وقتی روشن می شود چه اسلحه ترسناکی است!!!
با خیال خام خودم نه کارتی همراه داشتم در بیابانهای سیستان نه حتی ذره ای تردید از اینکه شاید کارت شناسایی به کاری بیاید. به مهدی( تصویربردار) نگاه عاجزانه ای کردم! وضع اوهم بهتر از من نبود. لبخند تلخی از این ضربه غافلگیرانه به صورت کش آمده هر دویمان نشست. مهدی با همان لبخند بی مزه، سریع کارتش را در آورد و باحالت همدردی و مغرورانه گفت: بیا پدرجان، بیا!
پدرجان کارت را گرفت و نگاهی به آن انداخت و نگاه دیگری به صورت مهدی! (احتمالاً گوشهای عکس را با گوشهای مهدی مقایسه می کرده است!) و بعد فریاد زد: سمیه!
ای داد بر من، پیرمرد بیسواد دخترش را صدا می زد تا کارت را بخواند!!!! یادتان نرود چقدر کارت شیر و بلیط قطار و ... به بعضی آقایان ویژه به جای کارت شناسایی داده اید و بعد هم تعریف ماجرا نقل مجالس تان شده است!
سمیه خانوم از پشت درخت ها بیرون آمد و تا بیست متری ما قدم رنجه فرمود و همانجا ایستاد. پیرمرد هرچه داد و بیداد کرد که باز هم نزدیک تر بیاید، نیامد که نیامد. محیط بان هم خیلی دلسوزانه به ما گفت: از شما خجالت می کشه خب!!!
به نظر می رسید پیرمرد باهوش تر از ما بود که حاضر نشد از زیر سایه درخت برود وسط کشتزارها تا کارت را به سمیه خانوم برساند. درهمان موقع بود که قند در دل من آب شد و با بدجنسی و خیال خام در دلم گفتم: خوردی؟ نوش جان!
انگار پیرمرد از تله پاتی هم سررشته ای داشت . چون سریع برگشت به من نگاه کرد و گفت: کارت تو کو؟!؟ مهدی در تلاش برای جلوگیری از وارد آمدن ضربه آخر گفت: من رییس هستم اینا کارت ندارند!
پیرمرد آمد کارت را به مهدی داد؛ برگشت و رفت و درحال رفتن گفت: نه آقا من با کسی که کارت شناسایی نداره مصاحبه نمی کنم. تلویزیون گفت هر کس آمد برای مصاحبه اول کارت شناسایشو ببینید!!!! (پس معلوم می شود بعضی ها تلویزیون هم نگاه می کنند!!!)
مهدی یک نگاه به آسمان کرد و یک نگاه به مسیر پشت سر: آقا بیا صحبت کن! اگه مشکلات تون رو نگی آّب رو قطع می کنند؛ بی آب می شیدا!
کشاورز که از ما دور شده بود گفت: هشت سال قطع کردند این یه سال هم روش!!!!!
وقتی داشتیم مسیر را زیر همان آفتاب مذکور برمی گشتیم با خودم فکر می کردم: ای عقب افتاده ..وقتی در دور ترین روستاهای سیستان و کردستان و در روستای حاشیه تالاب شادگان که مردمش کفش هم نمی پوشند؛ در کنار تنورنانوایی و طویله های دامها، بشقاب ماهواره می بینی کارت شناسایی همیشه همراهت باشد قربان!
4 comments:
چه جالب بود!
غیر چیزهایی که گفتی به نظر من این رفتار نشونه مانور زیاد اطلاعاتی که دولت روی این آدم ها داده تا جلوی مصاحبه های بی ربط و باربط با این آدم ها گرفته بشه.
باید به تحلیل و هوش بالایت آفرین گفت. مرسی
حالا هی از عربا بد بگو:D
آقای دکتر ما کی گفتیم عربا بدند. اما درباره عربها حرفهایی دارم.کمی صبر داشته باش!علی جان
Post a Comment