17 May 2007

غنیمت

بلند بلند حرف می زنند و بی جهت می خندند! لب های سرخ شان گوی تازه از شکم پاره شکارشان سر بلند کرده است. خط چشم شان به خرابکاری کودکی می مانند که اولین بار قلم بدست گرفته است. راننده درآینه به صورت های رنگارنگ آنها نگاه می کند. یکی از دخترها درحال صحبت با دیگری روسری اش سر می خورد و چشم های راننده در آینه فقط موهای مش کرده او را می بیند. دختر درحالیکه گوشه چشمی هم به آینه دارد: بیچاره احمق ندید بدید مثل سگ زوزه می کشید...
بلند می خندد. خم می شود و خنده کنان سرش را بغل دختر دیگر می گذارد. اوهم از خنده سرش را عقب می اندازد. دختر سر از بغل او بر می دارد و نیم نگاهی به آینه می کند: همین که ناله اش در اومد دستم بردم کیفشو از جیب پشتش برداشتم.
- آره دیدم چشمک زدی ... خره هچی نفهمید.
هر دو می خندند!
- خاک به سر، انگار همه پولش همون بود که به ما داد. هیچی دیگه نداره!
کیف خالی را به دیگری نشان می دهد. هر دو می خندند.
- بیچاره بدبخت اگه بفهمه ایدز هم گرفته خودشو می کشه!!!!
- خاک به سرحقشه ... جدا نمی شدکه، می خواست تا خود صبح بزنه...پسره کنه!
- آقا نگه دار. پیاده می شیم.
راننده چشم از آینه بر می دارد و نگه می دارد. دختر پول می دهد.
- سیصد تومن میشه. خانوم.
- ما همیشه دویست تومن می یام!
هردو پیاده می شوند. : مردیکه هیز...
راننده از پنجره داد می زند: زنیکه ج...!
- گم شوکثافت.
راننده خم می شود در عقب ماشین را ببندد، کیف پول روی صندلی جا مانده است.
راننده به مقصد می رسد. پسرش با عجله از خانه خارج می شود: بابا چرا دیر کردی؟
سوار ماشین می شود. راننده کیف را به او می دهد: کیف نمی خوای ...بیا اینو پیدا کردم.
پسر با دقت به کیف نگاه می کند: ا ... این که مال منه دست تو چیکار می کنه؟!؟

1 comment:

Anonymous said...

maziar migoft sher ham migofti ghablana? az sherat inja bezar..
dastane jalebi bood ama khodayisho bekhay be ghodrate revayi nevisit nist..