25 May 2007

خاطره غبارگرفته

آن روزها دیگر فراموش شده است. روزهای سختی که فکر می کردیم هیچگاه فراموش نخواهیم کرد!! حافظه تاریخی ما خیلی ضعیف است. در این روزها ترجیح می دهیم حساب چک ها، دریافت ها و پرداخت ها، شماره تلفن افراد و... را به خاطر بسپاریم. حافظه ما مملو از اعداد وارقام روزمرگی شده است!!! در سوم خرداد سالها پیش خرمشهر آزاد شد. اما بعد از چندین سال ما در دانشگاه و محل کارمان به افرادی نگاه های نفرت انگیز می کردیم که می گفتند زمانی جنگیده اند!! مدعی بودیم که حق مارا در ورود به دانشگاه و پیداکردن شغل مناسب ضایع کرده اند. اما همه ما می دانیم که بسیاری از این افراد مورد نفرت، آن مردان واقعی نبرد نبوده اند و درکشورما حتی گذشته آدمها نیز تحت روابط و پارتی بازی ها شکل می گیرد!!! خیلی از هم وطنانی که امروز غداره و زنجیر به دست، تن هر معترضی را نشانه گذاری می کنند. آن روزها در گهواره ها بودند!!! راستی آنان که جنگیدن و برگشتند و حق دانشگاه رفتن یافتند و شغل گرفتند آلان چه می کنند؟ ...... آنان نیز حافظه شان مملو از اعداد و ارقامی است که جبر جامعه آفت زده ما انسانها را مسخ کرده است!
زمانی بزرگترین دستاورد این مبارزه طولانی را احیاء ارزشهایی مثل ایثار، مقاومت و فرهنگ بسیجی معرفی کردند. اما حالا این حرفها تکراری و انتزاعی شده است. امروز همه چیز با یک مقیاس ثابت سنجیده می شود و ارزش یعنی عددی در گوشه یک کاغذ سبز. یعنی حکم تصمیم گیری مدیران و خرید وفروش انسانها. یعنی حرف اول و آخر. یعنی هدف میلیونها ایرانی: پول!!! ارمغان آن سالهای فراموش شده!
امروز خاطره آن روزها به پخش مصاحبه های طولانی و خسته کننده از افرادی تکراری در شبکه های تلویزیونی خلاصه می شود. اما هرگز یادم نمی رود، در برنامه ای با بازماندگان آن روزها مصاحبه می کردیم. مردی که با اصرار من جلوی دوربین نشست از آن روزها گفت و من باز هم گوش نمی کردم و منتظر پایان تصویربرداری بودم تا سریع نوارهای پر شده را از دوربین بیرون بیاورم و به تهیه کننده برنامه نوارهای پر شده بیشتری تحویل بدهم تا اینکه نوار تمام شد. کات دادم و گفتم : مرسی نوار تمام شد. مرد نگاهی به من کرد گفت: من برای تو صحبت می کنم نه برای نوار!!! به خودم آمدم، ادامه حرفهایش را گوش دادم!
(( شب عملیات بود. در میدان مین جلو می رفتیم. آن روزها خیلی جوان بودم 15 یا 16 ساله بودم. بسیجی بودم و رفته بودم که شهید شوم! یکی از بچه روی مین رفت و انفجار شدیدی رخ داد. بوی خون در هوا پیچید. دشمن خبر دارشد. ناگهان از آسمان آتش بارید. همه جا خمپاره فرود می آمد و صدای گلوله ها در فضا می پیچید. خوابیدم زمین! یک لحظه امان نداشتیم و خمپاره ها انگار زمین را می کندند و خاک روی ما می ریختند. صدای ترکشهایی که ازکنارم رد می شدند را می شنیدم. به شدت ترسیدم. حس کردم صورتم خیس شده است. دستم را به صورتم بردم ترکش به چشم خورده بود و کره چشم ترکیده بود. گریه کردم و گفتم خدایا من اینجا چکار می کنم؟....گریه می کردم . خدایا منو از اینجا نجات بده! هر کس که بلند می شد فوراً به ضرب گلوله به زمین می افتد. صدای پسری را شنیدم که فریاد می زد: الله اکبر وبه جلو می دوید. گفتم چرا می ترسی؟ بلند شو حمله کن! بلند شدم دویدم. ناگهان به زمین افتادم پایم قطع شده بود!
در بیمارستان چشم باز کردم . فقط من بین تمام بچه های گردان زنده ماندم!!!))
چشمش پراز اشک شده بود. چشم دیگرش بی روح مثل یک تیله بزرگ بود! به پای مصنوعیش نگاه کردم. او صحبت هایش را ادامه داد. اینکه از آن روزها پشیمان نیست اما ای کاش شهید شده بود و در این روزها اینقدر حس غربت و تنهایی نداشت!!

No comments: