26 May 2007

درکتاب فارسی او

در اوج آسمان بود. سرش را تازه بیرون آورده بود. به ابرهایی که مثل بالش نرمی پهن شده بودند، نزدیک می شد. با خودش فکر کرد: یعنی چقدرمانده؟ به ابرها که رسید، بدنش خنک شد وکمی ترسش کم شد. جرات نمی کرد پایین را نگاه کند! زمین با سرعت عجیبی به طرفش می آمد و کشتزارها و جاده ها و خانه ها، هی نزدیکتر و نزدیکتر می شدند. دیگه واقعاً ترسیده بود! باز سرش را برد تو و با خودش فکر کرد: آخه چرا باید من همچین حرفی بزنم؟ اصلاً اون دوتا چرا منو برداشتند اینجا آوردند؟.... چرا دهنمو بازکردم؟ این نویسنده دیوونه این چی بود نوشتی؟ این دیگه چه داستانیه؟ منه بیچاره!...آخه از اینجا کی صدای منو می شنوه که من بگم.....
بامب ..... لاکش خرد شد و بدنش ترکید و خونش همه جا پاشید!
پسربچه حیرت زده کتاب قدیمی پدربزرگ را که صفحاتش پوسیده بودند با دستپاچگی بست و داخل همان صندوق چوبی گذاشت! قلبش تند می زد. باخودش گفت: شاید همین بهتره که آخر داستان توی کتاب فارسی ما سانسور شده!!!!

1 comment:

Anonymous said...

kheyli bahal bood... koli khandidam.. koli hal kardam :))