((احمق، احمق)) این حرفها را باخودش تکرار می کرد و راه می رفت. صبح خیلی زود بود و هیچکس درخیابان نبود. چهار، پنج سالی می شد که از مهاجرتش به این کشور می گذشت. اما سال آخرکارش را ازدست داده و پس اندازش هم ته کشیده بود. هرجا هم برای کار می رفت دست از پا درازتربرمی گشت! زنش هم با یک آمریکایی روی هم ریخته و ترکش کرده بود. حتی فکربرگشت برایش از مردن بدتر بود. تمام شب گذشته را بیدار مانده بود و کلافه ازاین طرف به آن طرف اتاق راه رفته بود. سرانجام تصمیمش را گرفت. برج بلند خیابان 33 بهترین جا برای اجرای این تصمیم است.. صبح زود زمان مناسبی است. چون هیچکس دور جنازه له شده اش جمع نمی شود!! تمام جببش را خالی کرد تا شناسایی نشود و بعد از این همه سال جسدش را برای خانواده اش نفرستند!!! در خیابان که بسمت وعدگاه می رفت ،دستش را داخل جیبش کرد تا مطمئن شود هیچ چیزباقی نمانده است. نوک انگشتش سکه ای را لمس کرد. بیرون آورد. سکه یک دلاری!! همیشه اعتقاد داشت بدشناس ترین آدم روی زمین است! این سکه به چه درد می خورد؟ حتی یک ساندویچ هم نمی توانست بخرد. هرچند اصلاً میل نداشت چیزی بخورد! به ساختمان روبرو نگاه کرد. کازینوی کوچکی زیر ساختمان دیده می شد. وارد کازینو شد. صبح بود و از آن دخترهایی که همیشه با لبخندهای مصنوعی به استقبالش می آمدند خبری نبود. ترجیح داد جلوتر نرود و مقابل همان جک پات کنار در ورودی ایستاد. هیچ وقت حتی یک سنت هم نبرده بود. ولی همیشه زنش هنوز دکمه را تا ته فشار نداده بود صدای سکه ها جیغش را در می آوردند. ((بدبخت)) سکه را داخل جک پات انداخت تا برای آخرین بار ثابت کند، چقدر مفلوک است. دکمه را محکم فشار داد، طوری که نوک انگشتش درد گرفت! بعد با مشت کوبید روی جک پات و گفت: F...k ! و با سرعت از در خارج شد. دستگاه جک پات انگار از خواب پرید و با عصبانیت می خواست هرچه را که در طول یکسال قورت داده بود بالا بیاورد. درحالیکه مرد از ساختمان دور می شد صدای جیلینگ و جیلینگ سکه ها که بی امان به زمین می ریختند فضای سالن را پرکرد. اما مرد مستقیم به سمت برج بلند ساختمان 33 می رفت بی آنکه پشت سرش را نگاه کند!!!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment