30 June 2007

اون شب که بارون اومد!

باید یک کاری می کرد! قطار به سرعت به تونل نزدیک می شد. باران شدیدی لباسهایش را خیس کرده بود. فانوسش نوری کمی داشت. به نورقطار که دائم نزدیک می شد، نگاهی کرد. فکری به ذهنش رسید. پیراهنش را به سرعت درآورد وبه سر چوب دستی اش بست. کمی از نفت فانوس روی آنها ریخت و فتیله ی روشن را زیر مشعل گرفت. اما لباسها بقدری خیس بودند که آتش نمی گرفتند. باران هم که خب می آمد!!! به قطار نگاهی انداخت. وای خدایا دیگر چیزی نمانده برسد. با دستان لرزانش باز تلاش کرد. هیچ فایده ای نداشت. یک جای این داستان اشکال دارد! به فاصله تونل وقطارنگاه کرد. از تصور برخورد قطاربه سنگها و تکه تکه شدن مسافرین بین آهن پاره ها وحشت کرد. انگارقلبش توی دهنش می زد. مشعل را رو به آسمان تاریک بالا برد و فریادزد: خدایا!!!
ناگهان صدای جیغ مانندی را شنید که پشت سرهم می گفت: ریزعلی، ریزعلی ریزعلی ................ متکارو چرا بالا بردی ؟ بازخواب اون شبو دیدی؟ ... پاشو. یدالله و بچه هاش رفتن سرزمین. الان می رن آب رومی ندازند تو کرتشون، آب به تونمی رسه ها. اونا بالا دستند. پاشو برو زمین تا نوبت آبت تموم نشده! پاشو
ریزعلی متکا را زمین گذاشت و باخودش فکرکرد: کی میشه من یه شب خواب راحتی بکنم؟

پانوشت: اسم داستان یعنی اون شب که بارون اومد از اسم فیلم مستند کامران شیردل انتخاب شده است. اگر این فیلم راببینید قطعاً لذت بیشتری خواهید برد!!

5 comments:

Anonymous said...

اون داستان رو شنیدی که یارو نارنجک میبنده خودش میره زیر قطار و منفجرش میکنه؟
ازش میپرسن چرا اینکار رو کردی؟
میگه من از بچگی درس های ریزعلی دعقان فداکار و حسین فهمیده رو با هم قاطی میکردم!

Anonymous said...

riz ali dooset darim...riz ali dooset darim...
negah jalebo bood.
babat Dr. Suess ham mamnoon.

Anonymous said...

:))

Anonymous said...

:))

Anonymous said...

kooshi pas?